افسردگی قبل از ميلاد مسيح (عج)

وقتی از جاجرود برمی گردی و می بینی که همخانه گرامی سه روز پیش رفته پیش "مامان جونش" که برایش ماشین بخرد و همخانه گرامی هم به مناسبت این خوشبختی "بزنم به تخته ای اش" یک مهمانی جانانه داده است و کباب کوبیده های نیمه خورده روی میز دارند کپک می زنند و قیمه گندیده به ظرف پیرکس چسبیده و تمام آشپزخانه بوی تعفن می دهد و حمام هم که نگو... بعد فکر می کنی که چه شد؟ یعنی دقیقا چه شد؟ چه اتفاقی افتاد که جاه طلبی هایت را از دست دادی؟

وقتی سه روز است از جاجرود آمده ای و تنها کار مثبتی که کرده ای این بوده که کباب کوبيده های گنديده، قيمه تعفن آور، و برنج های سبز را به دور بريزی و ميخکوب جلوی تلوزيون بشينی و به کار ترجمه نکرده فکر نکنی و این مقاله نانوشته را هم ننويسی... و فکر نکنی که چه اتفاقی افتاد که همه جاه طلبی هایت از دست رفت؟

وقتی حافظ باز کردی و گفت:
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی ديديش و از دور خدا را می کرد

بعد به فلانی گفتی پس کجاست این "مادر قحبه"؟ حالا هم که يک "مادر قحبه ای" پيدا شده است، باورت نمی شود؟ نه باورش سخت نيست، اما وقتی عمری فکر کرده بودی که چه شود اگر که بشود! حالا هم که شده است می بينی چندان فرقی ندارد. بعد فکر می کنی که این جاه طلبی هایت کجا رفتند؟

وقتی ياد زندگی ات می افتی که چقدر هر شب و هر روز از ایشان می پرسیدی که "دوستم داری؟" و ایشان چقدر متفاوت از هم جوابت می دادند که "بعله" یا "نه" و ياد آن کسی می افتی که رفت و هيچ وقت نگفت دوستت دارد یا که ندارد جز وقتی که ديگر دير شده بود و تمام جاه طلبی هایت را هم با خود برد.

وقتی غرورت را زير پا می گذاری و به التماس نگاهش می کنی که "آی من رفيقت ام، دوستت دارم، فرار نکن!" و او هم به نگاهی می فهماندت که می ترسد. می ترسد؟ از بی قيدی ات از لا ابالی بودنت از این که مستش کنی، از این که خرابش کنی از اینکه باز ول دهد، باز وا دهد، ويرانه شود، می ترسد.....کجاست این جاه طلبی هایت؟

وقتی برق چشمانش را ديدی که ذوق می کرد از ديدن پستان هايت، و حسی تمام وجودت را به هم فشرد و در آغوش فشردی رفيقت را و دانستی که خوشبختی. وقتی نگاهش کردی که "نمی خواهم فتحت کنم، بدستت آورم حتی برای ثانيه ای که غلبه بر تو نيز با همه جاه طلبی هايم رفت."

وقتی می پرسيد که "آيا می توان به چند نفر عشق ورزيد باهم؟" نگاهش می کردی و در دل می گفتی "آی مردک پفيوز این هوو داری مدرنت را به هر قيمتی توجيه می کنی!؟" بعد از ده سال صدايش می کنی که "آی فلانی راست می گفتی، ما کرديم و شد." لبخندت می زند که "کاش نمی گفتم که خودم هم پشيمانم. از جاه طلبی ام چيزی نماده به جز کتاب هايم..." و تو به جاه طلبی نداشته خودت می انديشی.

وقتی می توانستی صبر کنی، که شايد بشوی، اما نکردی چون زندگی ات شده است روزانه. از امروز به فردايت را نمی دانی، کارت جلق فکری است و مشغوليتت با فکر جلق زدن. آن وقت فکر می کنی که کاش کمی از جاه طلبی هايت را نگاه می داشتی.

وقتی فکر می کنی که کاش می شد که نباشم. وقتی فکر می کنی که آنها که دوستت دارند چه می شوند و بعد فکر می کنی که شايد بتوان کاری کرد که آنها هم ديگر دوستت نداشته باشند که نبودنت هم فرقی نکند. وقتی فکر می کنی و می دانی که آخرش هم همين است، فکر می کنی که چرا زودتر نه؟.... کاش کمی از جاه طلبی هايم را نگاه می داشتم.