همین چند دقیقه پیش یک چوب-شور در گلویم پرید، به مدت چند دقیقه سرفه ای عجیب کردم و حس کردم دارم خفه می شوم. مادرم از اتاق کناری داد زد: "نازلی؟" من همچنان سرفه کردم. داشتم خفه می شدم. از جای بلند شدم که برای کمک پیش مادرم بروم، ولی حس کردم که چه! من باز هم سرفه کردم. صورتم از اشک خیس است. داشتم خفه می شدم. من هنوز اینجا نشسته ام، و خوب دیگر سرفه نمی کنم. من البته خفه نشده ام، ولی مادرم، پدرم، و برادرم در اتاقم را باز نکردند. به این می می گویند احترام گذاشتن به خلوت دیگران. من می روم دوش بگیرم........