وطنم، وطنم

آدمی هيچ کنترلی روی وجود اش ندارد و تا زمان مرگ اش بايد قاعدتاً حال‌َش را ببرد و اين را اگر از فيلسوف های اگزيزستنشاليست ياد نگيريد، قطعاً يک آدم سر‌درگمِ هيچ‌انگاری سر راه آدم سبز می شود که اين مهم را به انسان گوشزد کند. اما شما خودتان بنشينيد فکرتان را بکنيد و ببنيد که يک "بچه انقلاب" مثل من چه انتخاب هایی می تواند داشته باشد. دقيقاً چطور می تواند حال‌َش را ببرد؟ گور پدر من بچه خرده بورژوای کامپيويتر دار بی همه چيز....فلان بچه عراقی که الان در اين وضعيت گايمان همه جانبه به وجود می آيد چه انتخاب هایی می تواند داشته باشد؟

چند وقت پيش داشتم مصاحبه یکی از محققين عراقی راگوش می دادم که با صدای بسيار بی تفاوت از قول عمه نابينای از بين رفته اش می گفت که "همه اين پل ها و ساختمان ها و جاده ها را دوباره می سازند و دوباره خراب می کنند، ولی چيزی که از بين رفته حرمت انسانی است، کرامت انسانی است، منزلت انسانی است."

چهار سال ام بيشتر نبود که خاطر ام هست که پدرم و يک عده از مهندسان انقلابی تصميم گرفته بودند که باهم بروند خرم آباد پروژه ناتمام کارخانه نخ ريسی پارسيلون را راه اندازی کنند. اينها همه دوست بودند. خيلی هاشان سال ها بود که همديگر را می شناختند. خيلی هاشان باهوش ترين ها و با سواد ترين ها در تخصص شان بودند. و البته به سبک تمام فرهنگ های مرد سالار ديگر اين مردان انقلابی دست زن و بچه هايشان را گرفته بودند و برده بودند شان پشت کوه و کمند های لرستان که برای انقلاب کارخانه راه اندازی کنند. شعار های انقلابی هم کم نمی دادند. چه در گفتارشان و چه در رفتارشان. شعار هم نبود آن روز ها برايشان ايمان بود. همه اين مهندسان انقلابی رفته بودند کنار کارگران مثل کارگران در خانه های کارگری زندگی می کردند.

برای من البته بزرگترين تفريح پيدا کردن عقرب در درون کفش های پلاستيکی ام بود و رفتن به کوه نوردی با همکاران بابام. در کوهنوردی احساسات انقلابی و ميهن پرستی بيداد می کرد. از همان اولش که راه می افتاديم تا به دشتی پر از شقايق برسيم همه از وطن و شقايق و لاله و خون و شهيد و سپيده و اميد و امثالهم می خواندند و موی را بر تن من بچه چهار پنج ساله سيخ می کردند. احساس غرور تمام وجود ام را بر می داشت که بر دوش چنين شير مردانی سوار بودم و مدام به آينده بسيار پر اميد وطن ام می انديشيدم (به جان مادرم اگر خالی ببندم که از همان چهار سالگی بنده بسيار تحليل گر نخبه اي بودم):

ايران اي سرای اميد .... بر بامت سپيده دميد

بنگر کز اين ره پر خون.... خورشيدی خجسته دميد

پانزده سال، پانزده سال ام بيشتر نبود که آن دوست پدرم که انسان شريفی بود و همه بر شرافت اش ايمان داشتند خانه اي گرانقيمت در فلان محله خريد و به ديدارش رفتيم. از شرافت اش چيزی کم نشده بود. هنوز همه به شرافت اش ايمان داشتند. منتهی ديگر مجال بحث های انقلابی نبود. اينها ديگر معتقد بودند که به عنوان متخصص های نخبه حتی بايد بيش از اينها هم سرمايه داشته باشند و مگر تفاوت شان با متخصص های نخبه کشور های در حال توسعه ديگر چه بود؟!

پانزده سال، پانزده سال از عمر من و عمر انقلاب اسلامی مان گذشت که مسلمانان شريف همگی با استاندارد های من دزد شدند. چندی طول نکشيد که همه روابط ها هم تيره شد. تمام اين مديران دولتی و مدير عاملان خصوصی و معاون های وزيران صنايع و معادن و کشور و هر کوفت ديگر سر هم را کلاه گذاشتند ، به هم نارو زدند، حق رفاقت را ادا نکردند، حق القدم را ادا نکردند، و همين، تمام شد.

امروز که هرکدام شان پيرمردانی هستند بدون آن شرافت انسانی اي که با آن کارخانه نخ سازی پارسيلون را راه اندازی کردند و با خاطرات شرافتمندی هاشان زندگی می کنند. به هم زنگ می زنند و حال پرسی می کنند و برای حفظ آبرو هم که شده است برای ديگران توضيح می دهند که فلانی خيلی انسان شريفی است شما نبوديد وقتی ما پارسيلون را راه اندازی کرديم....

اين روز ها هر کس و کارم که می ميرد يک راست می روم سايت بهشت زهرا. آنجا می توانی اسم متوفی را بدهی و آدرس قبرش را بگيری. مثلاً می توانی بنويسی پوران کاموری مقدم و بعد قبر عمه ات آدرس اش به طور ديجيتال بر صفحه کامپيوتر ظاهر می شود و تو می توانی برای عمه مرده ات فاتحه بخوانی و بیانديشی که چه آدم شريفی بود!

همه اين آدم های شريفی که خاطرات کودکی و نوجوانی من با آنها شکل گرفته شده است دارند يکی يکی می می میرند. همه شان آدم های شريفی بودند حتی اگر دزدی های کلان کردند. اينها تازه خوشبخت هاشان بودند. متخصص های تکنوکرات بودند که سيستم را می چرخاندند چرخ های اقتصادی را می چرخاندند تا خودشان سرمايه بياندوزند و آنها که برايشان کار می کنند از گشنگی نميرند. لااقل خودشان سرمايه اندوختند و جان چندين و چند انسان بدون سرمايه را که اگر اينها و سيستم کاری شان نبود محتمل می مردند را نجات دادند. اينها همچنان شرفتشان باقی است اما آن که به معنی واقعی کلمه دزديد که شکمش را سير کند که ديگر شرف ندارد. منزلت انسانی خودش و هفت پشت بچه و نوه و نتيجه و ...همه و همه به باد رفته است.

عمو های پيمانکار من و پدر صنعتگر من و هزار هزار تکنوکرات ديگر، مدام ساختند و ساختند و ساختند و هرگز به اين فکر نکردند که اين شرافت انسانی را چطور می شود دوباره ساخت! هيچ کدامشان به اين فکر نکردند که در اين دزد بازار سازندگی تکليف حرمت انسان چه می شود! با اين آدم های دزد، دروغگوی، فرصت طلب، بی شرف چه می شود کرد؟ با بچه های اين آدم های دزد، دروغگوی، فرصت طلب، بی شرف چه می شود کرد؟

آن زن عراقی روستايی, آن عمه نابينای از بين رفته, به نظر من تحليل اش از بسياری از همه اين سرداران سازندگی و مسئولين پيشرفت جامعه و توسعه همه جانبه عميق تر بود. او با تمام وجود اش موقعيت وجودی انسانی که در اين دنيای استعماری بايد زير سلطه استبداد های داخلی جان بکند، دزدی کند، فرصت طلبی کند، و بی شرف باشد تا از غافله عقب نماند و بتواند زنده بماند را در يک جمله بی تفاوت بيان کرد.

وقتی سال دو هزار و چهار سرود ملی (فعلی) عراق را انتخاب کردند و خوانندگان عراقی از هر شکل و جنس آن را خواندند موی بر تن ام ايستاد. انگار اين سرود های انقلابی دوران کودکی ام من را به هرچه سر و صدای ملی همراه با تپل و پرکاشن حساس کرده بودند. موسيقی و شعر هم نا آشنا نبودند. قبل از اينکه سرود ملی عراق شود عملاً سرود ملی فلسطين بود و در تظاهرات های فراوانی که رفته بودم آن را ياد گرفته بودم. شعر از ابراهيم طوقان شاعر فلسطينی است و اگر به از "وطن ام، وطن ام" خودمان نباشد يک چيزی هست در همان مايه ها و از وطن بدبخت و بيچاره اي می گويد که که ما قرار است با خون خود نجاتش دهيم و با شرف و انسانيت از آن پاسداری کنيم و او را به گذشته باشکوه اش باز گردانيم (که نمی دانم اين مملکت های بدبخت و بيچاره چرا همگی گذشته با شکوه دارند).

تنها خوبی اش اين است که طوقان شعر را در سال 1934 در ارتباط با دوران حاکميت بريتانيا در فلسطين و اعتراض به دولت های استعماری و مهاجرت صهيونيست ها به فلسطين نوشته شده است. در نفس اش شعر شديداً ضد استعماری و ملی است و خلاصه لابد اين بزرگترين دهن کجی به حضور آمريکاست در منطقه...! همين شده است به والّله، خوشی ما بين وجود و مرگ. اين که "حالش را داريم می بريم" يعنی سعی می کنيم هرزگاهی يک دهن کجی مضحک مستأصلانه اي بکنيم و در رويم! مانده ام اگر حالا همين بلای که سر عراق آمد سر ما هم بيايد، بعد اش که آزاد شديم کدام يک از اين سرود های سوزناک اميد دهند می شود سرود ملی مان؟ حالا گيرم که سرود ملی مان را عوض کردند و آخوند های بی شرف هم رفتند، با مردمان بدون شرافت مان چه خواهيم کرد؟

اين شما و اين "موطنی موطنی" آقای ابراهيم طوقان با صدای الهام المدفعی خواننده محبوب من:

اين هم متن شعر عربی طوقان که همه تان با عربی هايی که در ايران خوانده ايد بايد بتوانيد بفهميد اش:


الجـلالُ والجـمالُ والسَّــناءُ والبَهَاءُ
فــي رُبَـــاكْ فـــي رُبَــاكْ


الحياة والنجاة والهـناءُ والرجـاءُ
فــي هـــواكْ فــي هـــواكْ

هـــــلْ أراكْ هـــــلْ أراكْ

سـالِماً مُـنَـعَّـما وَ غانِـمَاً مُـكَرَّمَاً
هـــــلْ أراكْ في علاك

تبـلُـغُ السِّـمَـاكْ تبـلـغُ السِّـمَاك
مَــوطِــنِــي
مَــوطِــنِــي

الشبابُ لنْ يكِلَّ هَمُّهُ
أنْ تستَقِـلَّ أو يَبيدْ
نَستقي منَ الـرَّدَى
ولنْ نكونَ للعِــدَى
كالعَـبـيـــــدْ
كالعَـبـيـــــدْ
لا نُريــــــدْ لا نُريــــــدْ
ذلَنـا المُـؤَبَّـدا وعَيشَـنَا المُنَكَّـدا
لا نريد بل نعيد
مَـجـدَنا التـليـدْ مَـجـدَنا التّليـدْ

مَــوطِــنــي
مَــوطِــنِــي

موطني ....موطني
الحسام و اليراع لا الكلام و النزاع رمزنا...رمزنا
مجدنا و عهدنا وواجب الى الوفاء يهزنا...يهزنا
عزنا...عزنا
غاية تشرف و راية ترفرف
غاية تشرف و رايه ترفرف
يا هناه..ياهناه
في علاه...في علاه
قاهرا عداه قاهرا عداه
موطني...موطني