مريض می شوی نه از نوع سر درد و گلو درد بلند می شوی می روی دکتر. طرف مثل خدا آنجا نشسته است چهار تا سئوال از تو می پرسد چهار تا آزمایش می نوسيد ده دقيقه به تو دستور می دهد می روی آزمايشگاه.
دو روز بعد می آيی، دکتر نگاه ورق کاغذ ها می کند انگار که دارد اسرار قرآن برايت کشف می کند و دوباره ده دقيقه سئوال پيچت می کند و بعد فلان قرص را می دهد بخوری.
می آيی در انترنيت نگاه می کنی می بينی دارو درد فلان جايت را درمان می کند و جايش صد درد ديگر اضافه می کند پس می خوری چرا که از بچه گی فلان دوستت گفته است که دايی اش که آقای دکتر است گفته است که فلان چيز حق است، پس هست!
مثلاً اين فلان جای ما با تمام دم و دستگاه های مربوطه يک شش ماهی پشت هم خونريزی می کرد. بعد دادند آزمايش کرديم و دهنمان صاف شد و گفتند يک عدد پوليپ روی فلان جای فلان جايت هست که در می آريم روی دهانه اش هم يک فلان چيز هست که آن را هم در می آوريم. در آوردند. چرک کرد. آنتی بيوتيک دادند. قارچ زد. باز هم درست نشد. حالا نمی دانم چه بلايی سر ما آورده اند ديگر حالا خونريزی نمی کند. رفته ام دکتر که سلام اين فلان جای ما ديگر خونريزی نمی کند. می گويم نه که شاکی باشم چه بهتر که نمی کند، اما خواستم چون شما دکتريد و خداييد ببينيد يک وقت خدای ناکرده "غير طبيعی" نباشد که ما همه عمر سعی کرده ايم "طبيعی" باشيم.
محض اطلاع آنها که نمی دانند بگويم که هر بار که برای درد فلان جا به دکتر مراجعه می کنی، می خوابانندت روی تخت، لنگ ها را بايد هوا کنيد، يک عدد چنگک مانندی می کنند آن تو و درش را باز می کنند و هزار کوفت و درد و چوب و پاک کن مانند هايی را می کنند آن تو و بعد پنج دقيقه سئوال پيچت می کنند و می گويد برو! اگر خيلی اوضاع ات خراب باشد و پزشک عمومی سوادش نکشد می فرستندت پيش متخصص زنان و زايمان که آن از همه بد تر است. گور پدر چنگک و چوب که حواله فلان جای آدم می کنند. بد تر از همه منتظر ماندن در مطب است.
زنان زيبا روی با انگشتر های الماس درشت می آيند فرت فرت می نشينند. يا حامله اند يا دارند با خوشحالی به همراه شان خبر خوشايند بچه دار خواهی شان را می دهند. ديوار ها صورتی است و بنفش و سقف را گل های سفيد آرايش می دهند. راديو آهنگ های عاشقانه دارد و روی ميز مجله ها تنها چيزی که يافت می شود بچه داری است و خانه داری و چگونه انسان کار کند و بچه داری و خانه داری و باغچه داری و اوه مای گاد فاکينگ اوپرا تو!
هموطنان از همه بدتر اند. به غير از انگشتر الماس درشت هیکل که دست های نازک شان را آذين می دهند نفری يک آقا بالا سر هم با خودشان می آورند، از بوی عطر اودکلنشان اگر خفه نشوی از مکالمات شان ديوانه می شوی:
منشی: اين فرم ها را پر کنيد!
زن: مرسی [با لهجه خارجی می گويد فرم را با تخته زيرش می گيرد به سمت مرد دراز می کند.]
مرد: کارت بهداری تو بده [فرم را با اخم پر می کند انگار که دارد شق القمر می کند.]
زن: ببين اينجوری اخم نکن همه می فهمن برای کورتاژ اومديم.
و اينجاست که من به شهرام فحش می دهم که آن مقاله بهنود را برای من فرستاد. عصبانی می شوم. به منشی می گويم من می روم بيرون من را صدا کنيد. می ترسم اگر نروم بيرون يقه زن را بگيريم که:
همين کار ها را می کنيد که اين استاد ميانمايه (ببخشيد استاد گرانقدرم آقای دکتر مسعود بهنود) می نويسد:
بزنيدش دلارام را!
پس هی بزنيدش، صد نه هزار ضربه شلاق، برای کسی که نمی خواست تنها هنرش شستن رخت و لباس باشد، زندانی خانه شود به فرزندداری قلچماقی.
اگر از اول فرم هايتان را خودتان پر می کرديد و رخت شب تان را هم خودتان می شستيد اين آقا نمی آمد شما را بچپاند در يک دو گانه "رخت شور خانه نشين" و "کارمند آزاده!"
پنداری من رهايی يافته، ديگر رخت نمی شویم! گيرم که من زن "رهايی" نايافته "رخت شور" باشم، پس مستحق کتک خوردن ام؟
بزنيد ام، هی بزنيدم ام، صد نه هزار ضربه شلاق بزنيدم، من تمام هنر ام رخت و لباس شستن است، پس بزنيد ام...من مثل دلارام نيستم پس بزنيد ام....من همان ام که دلارام نيست..چرا که دلارام:
گوشه چارقد به دندان نگرفته، تا مانند هزاران هم جنس خود کتک بخورد و دم بر نياورد. اما شما زن ايرانی را چنان نمی پسنديد. او را از متجاوز هم فرمانبر می خواهيد و البته بی صدا. اين تصويری است که از زن ايرانی می پسنديد.
اما تصوير دلارام که "استاد عزيز ام" دکتر مسعود بهنود می کشد چيست؟
اهورائی. از نژاد همان ها که سوخته اند تا مردمی ساخته شوند. از تبار همان ها که به جان، از تن خود، هيمه ای برای آتش غضب ستمکارگان ساخته اند. و سياووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاده اند
آدم می ماند که اين دلارامِ مسعود بهنودی وقتی دکتر می رود فرم اش را خودش پر می کند يا که می دهد آقا بالا سرش که او را اهورائی می بيند برايش پر کند. آدم می ماند که اين دلارام اهورائی که با ظلم شب مبارزه می کند اگر روزی روزگاری خوشبختی در خانه اش را زد و يکی از اين آقای دکتر های معروف (مثل اوس مسعود خودمان) دستش را گرفتند بردند خانه بخت، رخت اش را که می شوید؟ فرم اش را که پر می کند؟ که کتک اش خواهد زد؟
به هر حال زن "طبيعی" ازدواج می کند، بچه دار می شود و خوب برای اینکه "از نژاد اهورائی مردمی بسازد،" پيش دکتر زنان می رود، فرم پر می کند، لنگ هايش را هوا می کند، در فلان اش چنگک می اندازند که درونش چوپ و پنبه فرو کنند...همه اينها را می کند و سر کار هم می رود، سر راه يک کپی از مجله اوپرا را هم می خرد، شب که آمد خانه رخت هم می شورد و بعد مثل تمام زنان کارمند مدرن ديگر ده پند اوپرا را برای داشتن رابطه سالم با همسر و سپری کردن زمان با هم می خواند و بعد با نگاهی عاشقانه به شوهرش می گويد: "دفعه بعد رفتم بيا با من دکتر اين فرم مرم ها رو پر کن من اصلاً حالی ام نمی شه!"
اينها احمق اند يا که مارا احمق گير آورده اند؟ همه، همه زنان می دادند از "آزادی خواه" تا "رخت شور" که اگر آن فرم را ندهيم که پر کنيد طلاق مان می دهيد! به حق نژاد اهورائی تان طلاق مان می دهید.
آزادی خواهی شان گل می کنند می خواهند از زن آزادی خواه دفاع کنند می زنند چشم و چال "زن رخت شور گوشه چارقد به دندان گرفته" را کور می کنند. بعد هم اسمشان هست آقای دکتر و استاد محترم پس لابد می دانند....
لابد دکتر است که ده دقيقه در مورد "مساله زنان" می انديشد و بعد برای زنان نسخه می پيچد که همانا زن آزادی خواه آن است که هم مثل شخصيت های تاريخی و اسطوره اي مردانه ايرانی قهرمان باشد که "انگار دلارام منصورست، همان که دار از نام او بلند آوازه شد" یا که سیاوش است که "سياووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاد،" و هم ظريف و نرم باشد تا با "ظرافت و نرمی" زندان را بگذراند!!
يکی نيست به اين آقای بهنود بگويد برادر من، پدر من، ما که از زندان خانه رهايی يافته ايم و به زندان جمهوری اسلامی راه پيدا کرده ايم، کی قرار است از اين زندان "ظريف" و "لطيف" و "اهورائی" و "سياوشی" و اساطيری" و "عروسکی" و "مادرانه" شما خلاص شويم؟ کی قرار است از اين "همزبانی و همزمينی با مردان خشک مغزی" چون شما خلاص شويم؟
منشی صدايم می کند. به درون اتاق دکتر می روم. می نشيند کلی از آسمان و ريسمان می بافد و با يک قيافه غم انگيزی به من می گويد که ممکن است به طور موقت نتوانم حامله شوم. می گويم پس می توانم بی خيال قرص حاملگی شوم و با خيال راحت بدون کاندوم...؟
می گويد نه نمی توان پيش بينی کرد!
می آيم خانه ظرف ها را می شویم، رخت ها را هم می شویم...کامپیوتر را بر می دارم و می نويسم...