يک بار داشتم برای يک بابايی تعريف می کردم که فلان دکتر رو خيلی دوست دارم . می گفتم که دکتر فلانی خيلی شبيه بابو،بابا بزرگم، هست که کارگر کفاش بود و يک کاره مهمی تو حزب توده که قاط زد که حزب فاسد هست و زد بيرون و بعد هم درس خوند و وکيل دادگستری شد و بعد هم چون سيستم مثل هميشه فاسد بود نرفت سر کار وکالت و به جاش رفت کارمند بانک ملی شد و خلاصه آدم خوبی بود ولی فکر نکنم اسمش تو کتابی چيزی باشه. فلانی که طرف صحبتم بود يک نميچه پوزخندی زد که آره چپ ها همه بی عرضه اند. خلاصه من هم اون موقع برای خايه مالی يک سری تکون دادم که بعله اصولاً پراگماتيسم...
چند وقت بعدش رفته بودم این آبجو سازی قديمی که خير سر آيدا رقص مدرن زنان فمنيست کاليفرنايی لباس عروس پوش بدون داماد ليبرال و فاکينيگ سيسترهود بولشت رو ببینم که يکهو ديدم اون دکتر که فلانی بهش گفت بی عرضه خموده واستاده يک گوشه داره رقص و تماشا می کنه. اول خواستم هر جور شده از زير سلام گفتن در برم که يک وقت این مرض مسری بی عرضه گی بهم سرايت نکنه. بعد ديدم نمی شه بابا طرف استادم هست بايد برم سلام کنم.
خلاصی ترسان لرزان و پراگماتيک رفتم جلو که سلام سفر کرده بوديد به ترکيه و کردستان عراق و فلسطين و اینها خوش گذشت؟ يک نگاهی بهم کرد که يعنی کس خل بی مزه خايه مال. اصولاً چون آدم مودبی هست احتمالا نگاهش همچين معنی نمی داد ولی خوب من برداشتم این بود.
گفت چه جور بهم خوش بگذره!! من يک نگاهی کردم که جان من پرگامتيسم و اینها ما رو بی خيال شو، بریم. گفت بد دنيايی ایيه بابا. ترکييه اینجوری شد، کرد ها بدبختند، وضعيت زنان عراق هم که خودت خوندی، فلسطين هم که نگو ملت حق حرکت ندارن تو خاک خودشون. خلاصه همينجوری داشت مي گفت از بدبختی های دنيا و من نگاهش می کردم و تمام مدت داشتم فکر می کردم که من چقدر این آدم و دوست دارم و تو دلم به خودم فحش و لعنت می فرستادم که چرا اون روز به اون جاکش فلانی نگفتم که " بی عرضه است که بی عرضه است، لااقل وسط این کثافت سياست آکادميک از همه شما پراگماتيک ها انسان تره
.