يک شاعر مورد علاقه دارم اون هم احمد رضا احمدی . معمولاً هم جایی نمی گم که خيلی دوستش دارم برای اینکه انصافاً غيرتی می شم اگه کسی بحث را باز کنه که "این اصلا شعر نيست" و "ادبيات مسؤل" و "شاملو..." این کس و شعرها. چند روز پيش هم داشتم برای خودم در خلوت خودم "هزار پله به دريا مانده است" احمد رضا را می خوندم که متوجه طرح روی جلدش شدم که يک اناری بود پاره و دانه هاش هم به هوا پريده بود. در دلم گفتم "آخه این هم هم شد طرح روی جلد واسه این شاهکار ادبيات؟ آخه از این کليشه ای تر و ايکبيری تر نمی شه؟ يک انار شکسته!" بلند بلند توی دلم غر می زدم ديدم به امضای پای طرح نوشته آيدين. صفحه اول رو باز کردم ديد طرح روی جلد که مال آيدين آغداشلو هست که هچ، کتاب هم تقديم شده به آييدين آقا نگاش. پيش خودم گفتم لابد من تُرک ام نمی فهمم. لابد يک حکمتی توش هست! امروز ديدم تکين پسر آيدين آغداشلو از احمد رضا احمدی نوشته:
دیشب یک فیلم مستند دیدم به اسم "وقت خوب مصائب" به کارگردانی ناصر صفاریان و تدوین بهمن کیارستمی. قبلاً هم ازش یک فیلم مستند خوب در مورد فروغ فرخزاد دیده بودم که این هم به همون خوبی بود. فیلم راجع به احمدرضا احمدی شاعر معاصر بود و کل فیلم مصاحبه با خودش بود و دوستان و همکارانش و خانواده اش. خیلی حال و هوای خودمونی و خوبی داشت فیلم و در مجموع جذاب درش آورده بود. یکی از نکات جالب فیلم این بود که خیلی از جاها فیلم بردار دوربین را روشن و بدون این که مصاحبه شونده بدونه کاشته بود و رفته بود، در نتیجه مثلاً احمدرضا احمدی و مصاحبه گر راجع به یک مسئله بی ربط یا خاطره ای صحبت می کردن و همین باعث می شد با شخصیت روزمره اون آدم (ها) هم آشنا بشی.
کلاً احمدرضا از دوست های قدیمی بابامه (نمی نویسم پدرم چون بهش می گم بابا) و توی این فیلم هم یکی از مصاحبه شونده ها در مورد احمدرضا بود. از بچگی احمدرضا رو گاه گداری می دیدم. یا وقتی خونمون میامد یا من می رفتم تولد یا دیدن دخترش و دوست من ماهور. آدم خیلی شوخ و مهربانی بود و همیشه سر ترک بودن من که "مثل باباشه" سر به سرم می ذاشت یا سر "دختربازی زیاد نکنی بزرگ شدی ها". آدمی دلنشین و جذاب اما کمی غمگین به نظرم می آمد و دوباره با دیدن این فیلم یاد اون دوران افتادم و فهمیدم که احساسات بچگی آدم همیشه درسته.
از وقتی هم که کانادا اومدم ندیدمش و چه خوب که این فیلم باعث شد یادش بیفتم و دلم بخواد شعرهاش رو بخونم.
برگردم به فیلم که قصد داشت دو نکته ای که تقریباً بدون استثنا همه افراد نزدیک به اون توی فیلم بهش اشاره کردن رو به تصویر بکشه: طنز و حزن وجود احمدرضا. بابام یک حرف جالبی زد (پارتی بازی نیست ها) در موردش، گفت طنز احمدرضا مثل لایه شیرینی می مونه که روی قرص های کپسولی می کشن. شیرینی که قراره باطن تلخ و محزون اون رو پنهان کنه. اما همین تلخی و حزن اندرون اون برای بقیه شفابخشه.
یک جای فیلم بود که برای احمدرضا همسرش یک لیوان قرص جوشان (دوا چون احمدرضا مشکلات قلبی جدی داره) میاره و احمدرضا با خنده اون رو جلوی دوربین می گیره و می گه: "ببین! توی خونه ما دوا هم شامپاین می شه!" نقطه
روزهای اول از دو پرنده
آغاز شد
دو پرنده کنار پنجره
آمدند
شما پرنده ها را دانه
داديد
پرنده ها هردو رنگ سياه
داشتند.
من شما را صدا کردم
پرنده ها پر زدند
از کنار پنجره گذشتند
در پهنه آسمان گم شدند
شما آسمان را ديديد
آنروز آسمان آبی بود
ولی تکه های سفيد ابر
داشت
پرنده ها رفته بدند
من و شما به کنار ميز ناهار
رسيديم
مهمانان ديگر هم بودند
من آن روز مهمان بودم
من و همه مهمانان از پشت
پرده های خانه شما
درختان را می ديديم
که سبز بود
در خانه شما انبوه چمنها
بسوی گلها جاری بود
روز 29 اسفند نيست
فردا روز 29 اسفند است
هنوز باران پايان نگرفته است
ولی شما امروز خواهيد گفت:
مرا دوست داريد.