Who Wants to Live Forever?

خدمت خوانندگان عزيز و مستهجن سيبيل،

به لطف خدا خوب ام! فقط همين يک مختصر افسردگی است که دلايل بورژوايیِ الکی خوشیِ و سوسول گشنگی دارد که انشاالّله بعد از استعمال خارجی و داخلی داروهايی که اطبا و قاچاقچيان سفارش داده اند، حالمان بهبود خواهد يافت.

امروز در مترو به در حالی که شباهتی چندان به هيچ فيلسوفی نداشتن- با اعتماد به نفس کامل در حالی که کل بدنم را با تکيه نصف کون بر ميله فلزی ميان قطار سر پا نگاه داشته بودم، با يک دست چای می نوشيدم و با دست ديگر با آی پاد بازی می کردم- انديشيدم! به وجود خودم در اين موقعيت زمانی و مکانی انديشيدم. به وجود تاريخی ام انديشيدم. به اخلاقيات فکر کردم. به جسمانيت اخلاقيات فکر کردم. به وجود جسمانی ام فکر کردم. به بی دوامی وبی اهميتی فکر کردم. به تاريخسازی فکر کردم. به جناب وی گوردن چايلد فکر کردم. به اين فکر کردم که اين بشر های که امروز با قيافه های خسته در اين مترو ايستاده و نشسته اند، يک انقلاب کشاورزی، يک انقلاب شهرنشينی، يک انقلاب صنعنی و مقادير زيادی انقلاب های سياسی اجتماعی را پشت سر گذاشته اند و امروز سوار مترو اند و من انسان متفکر بايد به زودی به يک دکتر روان پزشک ديوث نفهم توضيح دهم که چرا افسرده ام تا بتوانم دارو با نسخه بگيرم که دانشگاه پولش را می دهد.

به اين انديشيدم که بايد خالی ببندم. چرا که کل جريان مسخره است و آن بابايی که از جانب عقل عمومی صاحب مقام و قدرت شده است که به من جواز کنترل دوپامين و سراتونين و نوراپينفرين مغزم را بدهد، يک احمق است و بنده اصلاً وارد بررسی کردن موقعيت وجودی ايشان نخواهم شد.

به اين هم انديشيدم که نمی توانم زياد خالی ببندم چون مثل دفعات قبل گندش در خواهد آمد و بالاخره دکتر خواهد فهميد که سر کار است. و البته يک مشکل ديگر اين است که آدم که به خالی بندی می افتد ناگهان راست گو هم می شود و بعد می بينيد که آی بابا نکند اين دکتر روان پزشک ديوث نفهم چيزی حالی اش هست و نکند من اين نشانه ها را دارم و اي وای چه کسی به داد من خواهد رسيد و ناگهان آدم می افتد در تله و خودش دو دستی قدرت را تقديم حضور دکتر نفهم می کند.

با توجه به اينکه در اين سيستم دکترِ مفتی-مجانی کانادا صد سال طول می کشد که انسان دکتر ببيند و با وجود اينکه بنده محتاج به اين نوع خاص از دارو ها ضد افسردگی هستم که هم دوپامين را حال می دهند و هم سراتونين و هم نوراپينفرين من تصميم گرفته ام که يک شخصيت داستانی افسرده خلق کنم و با اين شخصيت داستانی به سراغ دکتر احمق نفهم بروم و او را خر کنم و مراتب را هم در سيبيل گزارش دهم. به اين ترتيب هم خوش خواهد گذشت. هم شايد يک داستان از اين ماجرا در آيد. و در نهايت خدا را چه ديديد...شايد علم پزشکی من را خوب کرد!

من هميشه گفته ام که وبلاگ نويسی دوای هر درد بی درمان است. شايد همين پست امروز را بايد به فال نيک بگيرم که يعنی دارم بر می گردم! گفتم افسرده! انسان که نه اما اين شخصيت خيالی که قرار است ساخته شود وقتی افسرده است همه دنيا را افسرده می بينيد. وبلاگ اين دوست افسرده عزيز من را از دست ندهيد. او اصرار دارد که افسرده نيست اما من به او اصرار کرده ام که وبلاگ بنويسد چون برای افسردگی خيلی خوب است. اين شما و اين وبلاگ دوست فمينيست آنارشيست مارکسيست اسلاميست عزيز من: سفره ماهی قاتل کروکوديل هانتر!

اين هم يک فيلم به ياد روانشاد کروکوديل هانتر که به احمقانه ترين مرگ مُرد...روحش شاد: