اين بهداد ملقب به عين الّله (چشمان درشتش را بنگريد) برادر من است. من و بهداد از شکم يک مادر زاده شديم و پدرمان هم يکيست. من و بهداد همديگر را دوست داريم، و با هم مهربان هستيم. من در يک روز زمستانی در آفتاب گرم کاليفرنيا به دنيا آمدم. بهداد در يک روز تابستانی در تهران چشم به جهان گشود. من در ايران بزرگ شدم. بهداد در کانادا. جوامع بين الملی من را آمريکايی می داندند و بهداد را کانادایی. من از بهداد خيلی بيشتر ايرانی ام. بهداد از من کانادايی تر است. من و بهداد باهم به آمريکا رفتيم. دم در آمريکا من را با سلام و صلوات راه دادند و به من خوش آمد گفتند. دم در آمريکا جلوی بهداد را گرفتند. به دست بهداد يک ورقه صورتی دادند که روی آن نوشته شده بود: «ملاحظات: متولد ايران.» من و بهداد در اتاقی که در آن يک عکس بوش، يک پرچم آمريکا، و يک تلوزيون بود منتظر مانديم. تلوزيون فقط فاکس نيوز پخش می کرد. فاکس نيوز خبرهايش راجع به ايران بود و در ميز گردی خطر هسته اي شدن ايران را با لهجه جنوبی بررسی می کردند. عين الّله با آن چشمان درشتش به فاکس نيوز خيره شده بود. عين الّله وانمود می کرد که خونسرد است. من راه می رفتم و با زبان مادری عزيزم به بوش فحش می دادم. در اتاق دو نفر پاکستانی، يک نفر کره اي، و ده نفر سفيد پوست بلوند وجود داشتند. از يکی از سفيد پوستان پرسيدم که شما با اين کله بلوندتان اينجا چه می کنيد؟ با لهجه شديد گفت: آخر ما ايرلندی هستيم. بهداد را بيست دقيقه سوؤال پيچ کردند. هيچکس را بيست دقيقه سؤوال پيچ نکردند. من و بهداد از يک مادر ترک و يک پدر رودباری زاده شديم. من در آفتاب گرم آمريکا- بهداد در ايران. اين استاد ياسر است. او يک اسکاتلندی است. استاد ياسر در ايران متولد شده، پس او يک تروريست است.