ديروز ديدم که تلوزيون يک سری مدال و عکس برای يادبود يازده سپتامبر می فروشد. اگر همان موقع زنگ می زديد برای ناقابل نوزده دلار و نود و نه سنت می توانستید يک مشت سکه و يک پرچم و يک مدرک اصالت سکه ها را بخريد اما صبر کنيد اين همه ماجرا نبود، اگر همان لحظه زنگ می زديد، دو سری از اين سکه ها و پرچم و مدارک را می توانستيد برای نوزده دلار و نود و نه سنت بخريد. یکی برای خودتان، یکی برای رفیقتان!
زندگی من روز يازده سپتامبر عوض شد. صبح روز سه شنبه بود که بيدار شدم. تلوزيون را به طبق عادت آن روز ها روشن کردم. از داغی گوش هايم نمی توانستم راحت نفس بکشم. آنروز وقتی وارد کلاس بيو شيمی شدم، يک مشت آدم ديوانه را ديدم که با تلاشی احمقانه لب تاپ به روی مميز تند تند تايپ می کردند و با چه استرسی در حال ياد گيری بودند. از کلاس بيرون زدم. رفتم به باری نزديک دانشگاه. هنوز ساعت دوازده نشده بود و ساقی پشت بار گفت که نمی تواند برايم آبجو بريزد. بعد، يک نگاهی به من کرد و يک نگاهی به تلوزيون و يک ليوان برايم آبجو ريخت. آنروز من مست پاتيل شدم. با ساقی نشستيم عرق خورديم و مرگ آدم ها را از تلوزيون تماشا کرديم. من بعد از يازده سپتامبر هرگز ديگر به کلاس بيو شيمی بر نگشتم!
از اين تصميم ام خيلی خوشحال ام. چون بعد از اون روز مجبور شدم مرگ خيلی ها را از تلوزيون تماشا کنم و گمان هم نمی کنم حالا حالا هم تمامی داشته باشد اين کشتن ها. اما لااقل وسط اين کثافت ترين دوران تاريخ بشری، من فکر کنم که می توانم ادعا کنم که می دانم دنيا دست کيست!
اين ويديو يکی از وحشتناک ترين کليپ هايی است که از يازده سپتامبر ديده ام. قبلاً لينک نداده بودم به آن (يک يک سالی است که رو شده) چرا که حوصله نداشتم به کس و شعر های سياسی پيرامون يازده سپتامبر دامن بزنم. اما امروز ديدم، اگر تلوزيون يکی نوزده و نود و نه دلار، تاريخ مرگ را می فروشد تا شما در کلکسيون شخصی تان نگهداری کنيد، چرا که نه؟ مفت و مجانی: