بلقيس و تلوزيون


ملت،

يک سئوالی در ذهن من هست و خوب از چند تا از دوستان پرسيدم و حالا هم از شما می پرسم. بلکه دويست سال از آمدن تکنولوژی های مستقيماً مرتبط به انقلاب صنعتی در اروپا به ايران می گذرد و حدود کمتر از صد سال هم دولت ها و حکومت ها به طور رسمی ايدولوژی مدرنيزه کردن مملکت را اختيار کرده اند. سئوال من اين است که اين تکنولوژی تا چه حدی وارد حوزه خلاقيت ادبی و هنری شده است؟ چون بنده حتی در رئاليسم ادبی مختص سال های پنجاه در ايران هم نشانی از وجود تکنولوژی و علم و تاثير اش بر زندگی اين آدم های "واقعی" نديده ام. مثلا جلال آل احمد که اين همه با مساله "ماشين" مشکل دارد، در کارهای خلاقانه اش هيچ نشانی از "صنعت ماشينی" (به شکل ارتباط اش با استعمار) وجود ندارد.

حالا البته مشکل عمده تر اين است که بنده اصلاً آدم کتاب خوان به شکل خوره اش نيستم و تنها يک مشت کتاب های "مهم" را که همه می گويند "بايد خواند" خوانده ام. جدا از همه اينها، غير از کتاب ملکوت، بهرام صادقی و استفاده سورئال از علم پزشکی و آقای جن، بنده هرگز نديده ام کسی در زبان فارسی استفاده خلاقانه سورئال از علوم بکند. به هر حال علوم غريبه که هميشه در ايران بوده است، از کيمياگران درگير بگيريد تا دعا نويسان جفری. پس اينهمه بازی خلاقانه که می شود با مساله علوم و تکنولوژی کرد، کجاست؟ اينهمه مهندس و عالِم نويسنده وجود دارد، اينها چطور تنها در يک فضاهای اگزيزستنشال خيلی نوستالژيک عجيب سير و سفر می کنند؟ مثلاً چطور است که ما هنوز که هنوز است رمان، داستان کوتاه، يا فيلم علمی-تخيلی درست و حسابی نداريم؟ چطور است که هميشه مدرنيته در ارتباط جنسی با زنان (که يا "می دهند"، يا سيگار می کشند، يا سوار موتور می شوند، يا ماشين می رانند و يا افکار "مدرن" شان را در تخواب نويسنده در اختيار خواننده قرار می دهند) است که معنی پيدا می کند و بدن زنان است که مشخص می کند چه کارکتری "مدرن" است!

چطور است که نويسنده های زنی که در "کالت های" نويسندگی از دهه پنجاه تا به امروز بوده اند، هيچکدام برخوردی، هرچند واکنشی ارتجاعی، به اين مساله استفاده از جنسيت زنان به عنوان نشان مدرن بودن، نکرده اند. چطور است که مثلاً بلقيس سليمانی که از اين کالت های مردانه "ادبی" به دور بوده است اينقدر خوب می نويسد اما زويا پيرزاد و يا مثلاً شيوا ارسطويی نمی توانند همان فضا ها را بسازند. آيا همنشينی با براهنی وسپانلو برای برخورد منتقدانه با مساله جنست و زنانگی "بد" است؟ آيا همنشينی با اين "منتقدين" باعث می شود که نویسنده تنها يک نوع خاصی از کاراکتر ها را بسازد و يک مسائل خيلی خاص فرهنگی را ببيند و نقد کند؟

شما زنان نويسنده اي که "شاگردان" براهنی و گلشيری و امثالهم بوده ايد به من بگوييد که چه چيز است که باعث می شود که بلقیس سليمانی نگاه منتقدانه اش به جامعه اش بسيار عميق تر، جالب تر، و خلاقانه تر از بسياری از شما باشد؟ چطور است که همه شما نويسنده های خلاق، تلوزيون را آنطور نديده ايد که بلقيس ديده است؟ چطور است که از تلوزيون خانه بلقيس دست بيرون می آيد و مادر بزرگ را می کُشد، اما خانه های شما تلوزيون ندارد، دی وی دی ندارند، ماساژور الکترونيک ندارند، چرخ گوشت ندارد، فر میکرو ندارند، سشوار ندارند...؟

و البته جای تعجب نيست که بهترين نقدی که با جستجوی اينترنتی درباره کارهای ادبی بلقيس سليمانی پيدا کردم، از سايت حوزه علميه و قسمت پيام زن است:

بازی تمام نشده است، از مريم بصيری را در نقد بليقيس بخوانيد.