از مجموعه مکاتبات من و شهلا، قسمت دومباری شهلای عزیزم، اینجا اوضاع خیلی خراب است. رژیم اینبار ژورنالیست مادرمردهای را بالای جرثقیل فرستاده، و طبعا یکی دو روزیست میمونها بر روی جنازه به رقص وپایکوبی مشغولاند، و "پاینده مانی و جاودان جمهوری اسلامی ایران" میخوانند، و مراتب چاکری و کونلیسیشان را به اطلاع عموم میرسانند. بقیه هم طبق معمول برای آن مرحوم آبغوره گرفتهاند و خیلی دلشان به حال خودشان میسوزد. ولی همچنان از حرفی که ارزش شنیدن داشته باشد خبری نیست. طفلکیها با قاتل، انگار که پدرشان باشد، رابطه عشق و نفرت عجیبی دارند. هرنصفهشب پدر دائمالخمرِ بدکار، مست و لایعقل به خانه میآید، عربده میکشد، و زن و گاهی یکی دوتا از بچهها را زیر مشت و لگد میگیرد، در حالیکه بقیه بچهها گوشهای کز کردهاند و صحنه را نگاه میکنند و به خود میلرزند و اشک میریزند و جیغ و دادهای هیستریک نامفهوم میکنند. و فردا صبح دوباره روز از نو و روزی از نو؛ کانون گرم خانوادهی مقدس. گیرم که کمی سیاه و کبود و کتکخورده...
خلاصه شهلای عزیزم این هم حال و روز ماست. از طرف دیگر زندایی ما در ناف ایالات متحده شکایت دارد که شوهرش نه تنها "خرجی" نمیدهد بلکه بیامو ای که پسند کرده را هم حاضر نیست برایاش بخرد و خلاصه "خرجامو نیمیتوند بده." اما ما هنوز امیدواریم یک جبهه آزادیبخش خلقهای اصفهانی چیزی هم تشکیل شود و سایه مردم عزیز و خونگرم اصفهان را از سر ما کم کند...
از طرف دیگر، این امپریالیسم جهانخوار لامصب هم همچنان توطئه میکند و هرچه نصیحتاش میکنیم و برعلیهاش مبارزه میکنیم دست از سر ما برنمیدارد. به طوری که دیگر همین روزهاست که از کوره دربروم و به خط مقدم مبارزه با شیطان بزرگ بپیوندم و حتا به سیم آخر بزنم و مبارزات قهرمانانه بکنم و یک وبلاگ پوسکلنیال ِ فراساطوری راه بیندازم. که درین صورت خدا به داد شیطان بزرگ برسد