روده درازی های ناشی از خماری و سوختگی
يک برنامه تلوزيونی داشت شبکه يک سيما، آينه بود؛ چی بود؟ معتاد ها را می آوردند کنار ديوار زندان می نشاندند و آنها هم صورت خود را ميان دستانشان پنهان می کردند به پرسش های مجری لومپن پاسخ می داند که "چی شد معتاد شدی؟"سر را پايين می گرفتند خجالت زده و می گفتند "رفيق بد"؛ "پول نداشتم، زنم اذيت می کرد"؛ "درد داشتم، شوهرم یکم ترياک داد بخورم"؛از وقتی یادمه مادرم ترياک می داد بخورم"؛ "شوهرم که به خودش می زد، به من هم به زور می زد"؛ "تو گروهک سياسی بودم، معتادم کردند بی پدر مادر ها" ...
يک برنامه تلوزيونی داشت شبکه يک سيما، آينه بود؛ چی بود؟ معتاد ها را می آوردند کنار ديوار زندان می نشاندند و آنها هم صورت خود را ميان دستانشان پنهان می کردند به پرسش های مجری لومپن پاسخ می داند که "چی شد معتاد شدی؟"سر را پايين می گرفتند خجالت زده و می گفتند "رفيق بد"؛ "پول نداشتم، زنم اذيت می کرد"؛ "درد داشتم، شوهرم یکم ترياک داد بخورم"؛از وقتی یادمه مادرم ترياک می داد بخورم"؛ "شوهرم که به خودش می زد، به من هم به زور می زد"؛ "تو گروهک سياسی بودم، معتادم کردند بی پدر مادر ها" ...
من اصلاً نمی فهميدم که چرا يک مشت آدم را تفسير و بررسی و تحقير می کنند که به بقيه درس عبرت بدهند. که اینها بشوند "آينه" بيندندگان محترم. "اینها" را نمی دانم کی می گرفت و زندان می کرد. قاچاقچی بينشان نبود. قاچاقچی ها را که معمولاً اعدام می کردند. "اینها" اکثرشان ترياکی، حشيشی، و هروئينی بودند. پدر يکی از همشاگردی هايم يک کاره ای بود در اداره مبارزه با مواد مخدر. اگر اشتباه نکنم اسمش وجدانی بود. مدرسه ما هرزگاهی ما را می برد گردش علمی خدمت معتادانی که در کارگاه های زندان مشغول کار بودند. بعد هم هميشه يکی از این معتاد های نمونه را مجبور می کردند که سلام و صلوات به روح امام بفرستد و از مسئولين امر تشکر کند برای نجات جانش. من هيچوقت نفهميدم که اینهمه مصرف کننده مواد را کجا دستگير می کنند و چرا دستگير می کنند. والّله این عمو نادر ما [هيچ برادری ای با بابام ندارد بدانيد که فردا بهروز زنگ نزند يقه من را بگيرد] با وجود اینکه ترياکی بود شديداً سر و حال بود و هرگز هم دستگير نشد. دارندگی بود و برازندگی گمان کنم. طبق قانون بقای انرژی، آنکس که ندارد غلط می کند که حال کند.
فقط هم فکر کنم دارندگی کافی نبود. در همسايگی ما بيوه بسيار سکسی و متمولی زندگی می کرد که از اهالی کرمان بود. این خانم زيبا که به شخصه مسئول بسياری از ارگاسم های بنده در خواب بود، ترياک هم می کشيد. خلاصه خانم تمام پاسگاه ماسگاه شهر را خريده بود ولی همسايه ها دست از سرش بر نمی داشتند. مدام پتيشن امضا می کردند که این زن تنها [با وجود اینکه دختر و پسر اش با او زندگی می کردند] مهمانی های شب نشينی راه می اندازد که در آن بساط بزم تنها بساط حاکم نيست و بايد از محل بيرونش کنيم. دمش گرم، فرح خانم هميشه این مسئولين جمع امضا را مودبانه از خانه مان بيرون می کرد و امضا هم نمی کرد. خيلی از خاطره های خوش را من با بوی ترياک این خانم به ياد دارم. هروقت سازم را برای بزم غرض می گرفت، تا يک هفته چوب سازم بوی ترياک می داد.
از تجليل ترياک بگذريم. از داستان تکراری چرا دولت ها اجازه حکمرانی به بدن ملت را دارند هم بگذريم و کمی هم تئوری به خورد همگان بدهیم و بگويم این هنجار های جامعه اند که خود قدرت حاکمند و آنچه بر بدن ما حکم می راند مجموعه این قدرت های سياسی است و بدن ما هم در میاد سياسی می شود و فلان و فلان
مشکل بنده امشب این است که امروز صبح کتری آب جوش را به روی لنگ راستم انداخته ام و فعلاً کون-برهنه نشسته ام و دارم درد می کشم. همه این فلسفه بافی ها را هم برای این می کنم که آمده ام پیش برادرم و آه در بساط نیست و مشکلات زیاد است.
مصرف مواد طبيعی و شيمايی ممنوعه (چه اعتياد بياورد، چه نياورد) هنوز هم که هنوز است در آمریکا و تا حدی کانادا بيماری روانی محسوب می شود و استثناً جرم هم هست. يعنی اگر شخصی (حالا کودکان را بگذاريم کنار) تصميم بگيرد برای لذت (نه وقط به معنی خوشخوشان آن، درد هم حساب است) بر بدنش "ستم کند" بايد ديوانه ای خطرناک باشد (سیگار و الکل هم قسر در رفته اند). بی خيال سياست های بدن و مدن هم که بشويم مساله مهمتر اقتصاد این مواد ممنوعه است. ماراجوانای ناب کانادايی می تواند برای دولت کانادا هر سال کلی در آمد از ماليات بياورد. فضای عمومی خيلی از استان ها مثل آنتاريو و بريتيش کلمبيا هم کاملاً آماده است که این مواد قانوناً آزاد اعلام شوند. اما و اما همجواری با آمريکاست که درد-سر این استان ها شده است. دولت آمريکا فشار می آورد که شما آزاد کنيد و ما نکنيم، نمی شود. شما پول ماليات را بخوريد و ما نخوريم، نمی شود!! فضای عمومی آمريکا هم که روز به روز دارد محافظه کارانه تر می شود.
دوستی لُر به بهانه ديدن نويورک آمده بود که در ایستگاه پنسيلوانيا قضای حاجت بر او تنگ آمد. این دوست لُر تروريست ما که با پاسپورت ایرانی آمده بود، چون قيافه اش از خود آمريکايی هم مرتب تر بود سرش را انداخت پايين و رفت در مبال. دم در مبال شلوغ شد و دو پليس و دو سرباز ارتش (بعد از يازده سپتامبر در ایستگاه های اصلی ارتش هم حضور دارد) جلوی مرد بی خانمانی سیاه را که از روی انسانيتش می خواست بشاشد گرفتند که يا کارت شناسايی نشان بده يا...!
خنده ام گرفته بود و این خوک های احمق را تماشا می کردم که با چه هيجانی مانع شاشيدن مرد بی خانمان می شوند و "تروريست" لُر ما از بيخ گوششان بی سر و صدا در می رود. از نگاه های من برداشت این شد که نگرانم و يکی از تماشاچيان گفت احتمالاً برای مواد گير داده اند.
در آمريکا که هستم روزی نيست که اعصابم از چيز های کوچک (و البته بزرگ) خورد نشود. بی نوا آقای (دکتر)هانتر.اس. تامپسون هم برای همين خودکشی کرد. اعصابش از این همه محافظه کاری خورد شد.
فقط هم فکر کنم دارندگی کافی نبود. در همسايگی ما بيوه بسيار سکسی و متمولی زندگی می کرد که از اهالی کرمان بود. این خانم زيبا که به شخصه مسئول بسياری از ارگاسم های بنده در خواب بود، ترياک هم می کشيد. خلاصه خانم تمام پاسگاه ماسگاه شهر را خريده بود ولی همسايه ها دست از سرش بر نمی داشتند. مدام پتيشن امضا می کردند که این زن تنها [با وجود اینکه دختر و پسر اش با او زندگی می کردند] مهمانی های شب نشينی راه می اندازد که در آن بساط بزم تنها بساط حاکم نيست و بايد از محل بيرونش کنيم. دمش گرم، فرح خانم هميشه این مسئولين جمع امضا را مودبانه از خانه مان بيرون می کرد و امضا هم نمی کرد. خيلی از خاطره های خوش را من با بوی ترياک این خانم به ياد دارم. هروقت سازم را برای بزم غرض می گرفت، تا يک هفته چوب سازم بوی ترياک می داد.
از تجليل ترياک بگذريم. از داستان تکراری چرا دولت ها اجازه حکمرانی به بدن ملت را دارند هم بگذريم و کمی هم تئوری به خورد همگان بدهیم و بگويم این هنجار های جامعه اند که خود قدرت حاکمند و آنچه بر بدن ما حکم می راند مجموعه این قدرت های سياسی است و بدن ما هم در میاد سياسی می شود و فلان و فلان
مشکل بنده امشب این است که امروز صبح کتری آب جوش را به روی لنگ راستم انداخته ام و فعلاً کون-برهنه نشسته ام و دارم درد می کشم. همه این فلسفه بافی ها را هم برای این می کنم که آمده ام پیش برادرم و آه در بساط نیست و مشکلات زیاد است.
مصرف مواد طبيعی و شيمايی ممنوعه (چه اعتياد بياورد، چه نياورد) هنوز هم که هنوز است در آمریکا و تا حدی کانادا بيماری روانی محسوب می شود و استثناً جرم هم هست. يعنی اگر شخصی (حالا کودکان را بگذاريم کنار) تصميم بگيرد برای لذت (نه وقط به معنی خوشخوشان آن، درد هم حساب است) بر بدنش "ستم کند" بايد ديوانه ای خطرناک باشد (سیگار و الکل هم قسر در رفته اند). بی خيال سياست های بدن و مدن هم که بشويم مساله مهمتر اقتصاد این مواد ممنوعه است. ماراجوانای ناب کانادايی می تواند برای دولت کانادا هر سال کلی در آمد از ماليات بياورد. فضای عمومی خيلی از استان ها مثل آنتاريو و بريتيش کلمبيا هم کاملاً آماده است که این مواد قانوناً آزاد اعلام شوند. اما و اما همجواری با آمريکاست که درد-سر این استان ها شده است. دولت آمريکا فشار می آورد که شما آزاد کنيد و ما نکنيم، نمی شود. شما پول ماليات را بخوريد و ما نخوريم، نمی شود!! فضای عمومی آمريکا هم که روز به روز دارد محافظه کارانه تر می شود.
دوستی لُر به بهانه ديدن نويورک آمده بود که در ایستگاه پنسيلوانيا قضای حاجت بر او تنگ آمد. این دوست لُر تروريست ما که با پاسپورت ایرانی آمده بود، چون قيافه اش از خود آمريکايی هم مرتب تر بود سرش را انداخت پايين و رفت در مبال. دم در مبال شلوغ شد و دو پليس و دو سرباز ارتش (بعد از يازده سپتامبر در ایستگاه های اصلی ارتش هم حضور دارد) جلوی مرد بی خانمانی سیاه را که از روی انسانيتش می خواست بشاشد گرفتند که يا کارت شناسايی نشان بده يا...!
خنده ام گرفته بود و این خوک های احمق را تماشا می کردم که با چه هيجانی مانع شاشيدن مرد بی خانمان می شوند و "تروريست" لُر ما از بيخ گوششان بی سر و صدا در می رود. از نگاه های من برداشت این شد که نگرانم و يکی از تماشاچيان گفت احتمالاً برای مواد گير داده اند.
در آمريکا که هستم روزی نيست که اعصابم از چيز های کوچک (و البته بزرگ) خورد نشود. بی نوا آقای (دکتر)هانتر.اس. تامپسون هم برای همين خودکشی کرد. اعصابش از این همه محافظه کاری خورد شد.
زنده ياد روزی گفت:
The news is bad today, in America and for America. There is nothing good or hopeful about it – except Nazis, warmongers, and rich greedheads – and it is getting worse and worse in logarithmic progressions since the fateful bombing of the World Trade Towers in New York. That will always be a festering low-watermark in this nation’s violent history, but it was not the official birthday of the end of the American Century. No. That occurred on the night of the presidential election in the year 2000, when the nexus of power in this country shifted from Washington, D.C., to “the ranch” in Crawford, Texas. The most disastrous day in American history was November 7, 2000. That was when the takeover happened, when the generals and cops and right-wing Jesus freaks seized control of the White House, the U.S. Treasury, and our Law Enforcement machinery.
مصاحبه تامپسون را بخوانيد.
The news is bad today, in America and for America. There is nothing good or hopeful about it – except Nazis, warmongers, and rich greedheads – and it is getting worse and worse in logarithmic progressions since the fateful bombing of the World Trade Towers in New York. That will always be a festering low-watermark in this nation’s violent history, but it was not the official birthday of the end of the American Century. No. That occurred on the night of the presidential election in the year 2000, when the nexus of power in this country shifted from Washington, D.C., to “the ranch” in Crawford, Texas. The most disastrous day in American history was November 7, 2000. That was when the takeover happened, when the generals and cops and right-wing Jesus freaks seized control of the White House, the U.S. Treasury, and our Law Enforcement machinery.
مصاحبه تامپسون را بخوانيد.