زبانم لال: در سوگ فرح خانم

فرح خانم را برديم ديروز بيمارستان عملش کنند. اولين بار بود که زير چاقو می رفت و طبق معمول اصلا خيال نداشت خودش را لوس کند. این فرح خانم، ننه آقای من، از آن ياغی های کله شق است. اگر به ناز صورتش را ببوسی با قلدری معترضانه می گويد که "اه...ولم کن." بی نوا بابام هم بايد هميشه منت يک بوس ناقابل را بکشد. عين الداداش "بوس-بوسی" هم ديگر بی خيال فرح خانم شده و باقی خانواده را ناز و نوازش می کند.
این فرح خانم ما از سوسک هم نمی ترسد، چه رسد به تيغ جراح. سوسک را درجا با دستش می کشد و می گويد "اها...کشتمش." بعد با افتخار شجاعتش را نشانت می دهد و تا که دست هايش را بشورد حسابی حال آدم را بهم می زند. همه این ها تقصير دوران چريک چروکی اش است. کوه که می رفته، شجاع شده! آنچنان چريکی هم نبوده، همان فقط کوهش را می رفته که با عمو پيروزم صفا کند. البته آخر سر زن بابام شده است و از زندگی چريک-چروکی عمو پيروز فاصله گرفته.
با بابام اما زمين تا آسمان فرق دارد. فرح خانم خود را از طبقه کارگران می داند و بابا جانم شديدا "چوخ بختياری" است. اصلا در خيابان که راه می روند قيافه هاشان به هم نمی آيد. فرح خانم با آن دست های کت و کلفت کارگری اش، لب های به زور ماتيک زده اش و لباس های گل و گشادش، اصلا با کت شلوار فلان مارکی اتو کشيده بابام که بوی ادکلنش فضا را پر کرده، سنخیتی ندارد. هرچقدر این بابای ما دوست دکتر-مهندس و وکيل-وزير دارد، این ننه آقای ما همه دوستانش کارگران ساختمانی، لوله کش ها، باغبانان ، نجار، بقال، دربان، و امثالهم است. نقطه مقابل بابای رمانتيک ما، این فرح خانم خشن است. فقط عاشق فيلم های عشقی/جاسوسی است. حوصله عشق خالی هم ندارد، بايد کمی هيجان انگيز باشد. می نشيند پای تلویزیون تا ته فيلمی را که زن به مرد خيانت می کند و عاشق ديگری می شود و طرف جاسوس از آب در می آيد را نگاه می کند و بعد با هيجان برای من تعريف می کند. تا من می آيم بل بگيرم و نظام خانواده را به به گند بکشم با من دعوا می کند که "خيانت بد است." انگار نه انگار که دو ساعت داشته اشک رومانتيک برای زن خيانتکار فيلم می ريخته! این فرح خانم ما کاراکتری است به والّله. از آن مهم تر بهترين اتفاق است در زندگی من.
بابام هميشه مشکلات اخلاقی ام را گردن فرح خانم می اندازد. راست هم می گويد. فرح خانم، حامی هميشگی ديوانگی هايم، زنی است که همه چيز برای او ممکن است. يا بهتر بگويم همه چيز برای من، در نظر او ممکن است. بعضی اوقات حس می کنم تمام تلاشش این است که من آنچنان زندگی کنم که برای او ناممکن بوده. ديروز که برده بودندش اتاق عمل، مدام هراس داشتم که بميرد. جراحی اش ساده بود، اصلا هم قرار نبود مشکلی پيش بيايد. ولی من به خودم آمدم و حس کردم که این ترس هميشگی من است. هر روز زندگی ام را با ترس از دست دادن مادرم شروع می کنم. ديريدا می گويد که "عشق با بازماندگی آغاز می شود. زنده ماندن نام ديگرش سوگواری است[....]"
از ترس مردنش، جان می دهم. دو ساعتی است که در اتاق عمل است و من تنها به این می انديشم که اگر فرح خانم ما اینجا در این بيمارستان نمیرد، کجا خواهد مرد؟ مدام خودم را لعنت می فرستم که این افکار بد را از خودم دور کنم. تمام خرافه هايی را هم که بلدم به کار گرفته ام. به تخته می زنم، زبانم را گاز می گيرم، نذر می کنم و بر شيطان تف و لعنت می فرستم.
همه در فاميل مان از سرطان می ميرند. زبانم لال نکند فرح خانم ما هم سرطان بگيرد؟ شمال ایران همه از سرطان می ميرند، می گويند يک ربطی به نيروگاه اتمی چرنوبيل دارد. عمه ام که همه روده هايش را بريده اند، عموی و خاله مادرم هم که از سرطان مردند. فرح خانم ما هم که عين دودکش سيگار می کشد. با بی ميلی ناشنال جغرافی کنار دستم را بر می دارم که ذهنم را مشغول کنم. صفحه ای که باز کرده ام، بزرگ نوشته است "چرنوبيل ". فورا این نشان بد را می بندم. نمی دانم چرا خرافاتی شده ام. پرستار صدايم می کند، که به اتاق بعد از عمل بروم. مجله نشنال جغرافی را بلند می کنم. می پرسم که ایرادی ندارد من این را بدزدم؟ سرش را تکان می دهد....
فرح خانم...خوب است. آنقدر نگران مرگش هستم که يادم می رود ببوسمش و او هم اصلا متوجه نمی شود.