با عشق


این خارجی ها وقتی يک اتفاق خوبی برای آدم می افتد با لبخندی می گويند: "برايت خوشحال ام!" بعد هم يک مشت ادا اطوار و سر و صدا از خودشان در می آورند که يعنی "خيلی برايت خوشحالم!"

من هرگز جريان این تعارف مهربانانه را درک نمی کنم و معمولاً در دلم می گويم "آخه جاکش تو برا چی برا من خوشحالی!"

اصولاً به همين دليل هم هست که معمولاً احساس احمقانه ای دارم وقتی با خنده و مهربانی ازدواج مردم را تبريک می گویم يا مثلاً از بچه دار شدنشان "خوشحال" می شوم!

بر این باور هستم که به مرور زمان دارم نسبت به احساسات و عواطف "زيبای" هومانيستی يا لااقل ایسم اش را هم بگذاريم کنار، خود هومان ی (انسانی) حساسيت ام را از دست می دهم. البته به شکل شگفت انگيزی همچنان آدم بسيار حساسی هستم اما فقط حساسيت ام را از دست داده ام.

به دوستی که تازه گی ها سر پيری عاشق شده است چند وقت پيش می گفتم که آدم وقتی زيادی در مغز خودش کارکتر های خلق شده توسط نويسنده ها، فيلم نامه نويسان، شاعران، نمايشنامه نويسان و الباقی را پرورش می دهد، ديگر مجالی برای حساس بودن روی کارکتر های کليشه ای روزمره ای نمی ماند. ديگر مجالی برای احساسات سانتيمانتال نمی ماند.

بعضی وقت ها برای اینکه خودم را سر گرم کنم و ارتباط انسانی با مردم بگيرم، يقه آدم هايی را که حس ام می گويد جالب هستند را می گيرم. مثلاً يقه بيليط فروش مترو را می چسبم اگر سرش شلوغ نباشد يک پنج دقيقه ای مخ اش را به کار می گيرم و مجبورش می کنم که از پای بلند گو به سئوالات چرند و پرند من گوش دهد. عيال اسم این کارم را گذاشته است قوچ قوچ! در خيابان که راه می رويم نگاهم می کند و می گويد "قوچ قوچ کردی به اندازه کافی!"

بهترين جا برای قوچ قوچ کردن اتوبوس بعد از ساعت دو صبح است که تازه وقتی مترو می بندد باز می شود. اتوبوس آبی يا همان اتوبوس شب جايی است که آدم هايی که به هر دليل نمی توانند تاکسی بگيرند سواره هستند. همه يا مستند يا چت اند يا خمار اند يا ديوانه اند و يا جهان سومی هايی هستند که برای کارگری بايد نصفه شب بلند شوند و سر کار بروند. تمام این کاراکتر ها جان می دهند برای قوچ قوچ. البته "عقل سلیم" می گوید این کار تا حد زيادی ريسکی هست: چراکه آدم های سوار بر اتوبوس شب معمولاً چيزی برای از دست دادن ندارند و خوب زيادی بروی روی اعصاب شان احتمالاً اتفاق عجيبی هم نخواهد افتاد اما خوب بيشتر آدم هايی که بعد از ساعت دو تاکسی می گيرند بر این باورند که "این آدم ها خطرناک اند."

راستی من اصلاً درک نمی کنم که چرا آدم ها اینقدر چيز هايی که برای از دست دادن دارند را زياد می کنند. من از زمان تولد ام يک گردنبند ماهی داشتم که سنبل تولد اسفند ماه ام بود. این گردنبد تمام دوران کودکی ام وبال گردن من بود و از استرس گم کردنش چه زجر ها که نمی کشيدم. بدبختی ماجرا این بود که من اصلاً هيچ علاقه خاصی هم به این گردنبد نداشم اما انگار این مسئوليت حمل اش افتاده بود گردن ام درست مثل وجود ام در این دنيا. يک بار هم که زنی آن را از گردن ام در خياطی به قصد دزدی باز کرد مينا خاله ام دُزد را گرفت و در مقابل چشم همگان شرمنده کرد و گردنبد را بست دوباره بر گردن من!

وقتی آدم چيزی-گردنبدی برای از دست دادن نداشته باشيد با خيال راحت در اتوبوس شب می نشيند (اگر جای خالی ای مانده باشد) و با خيال راحت با مرد مست شکسته خسته سر صحبت را باز می کند و کشف می کند که مرد فيلسوفی است برای خودش و از زنان متنفر است و از سيستم پليس هم شاکی است که این قدر به خاطر يک چک زدن در گوش زن اش بر او سخت گرفته است.

و البته وقتی آدم چيزی برای از دست دادن نداشته باشد و چيزی هم برای گفتن نداشته باشد به راحتی می گويد "کُس!"

در این "کُس گفتن" امشب من برای شما حکمتی است. من اینجا برای شما "کُس" می گويم و به این ترتيب هم خودم را خالی می کنم و هم از شر دوستانی که نگران افسردگی من هستند و مدام ایميل می زنند که بنويس خلاص می شوم!

اما در این "کُس" گفتن من حکمت ديگری هم هست. من می خواهم همه شما را دعوت به "کُس گويی" کنم. بعضی شب ها خودم را تصور می کنم که برگشته ام ایران و فروغ آمده است دنبال ام فرودگاه و من دو دستش را گرفته ام و می گويم "بگو! بگو! بگو! بگو!...." و فروغ در سالن مرکزی فرودگاه مهر آباد فرياد می زند "کُس.....کُس...کُسسسّس" و من برای فروغ خوشحال می شوم.