به ياد ناصر دايی يا ناستالژی دوای هر درد بی درمان

هفته گذشته يک روز با عمه و عموی پولدارم گذراندم و پیامدش سه روز افسرده گی و از تخت بيرون در نيامدن بود اضافه بر افسردگی ناشی از خواندن اخبار ایران. آخرش هم نفهميدم که دقيقاً چرا افسرده ام. ساده ترين جوابش این بود که از این موقعيت وجودی مزخرف خودم که ناچارم با همچين موجوداتی ارتباط ژنتيکی داشته باشم در مقابل بشريت شرمنده ام.

نمی دانم چه دقيقاً باعث شد الان لپ تاپ روی شکم بگذارم و دوباره بنويسم ولی فکر می کنم يک ترکيبی بود از توقيف خنده دار شرق به خاطر مصاحبه با يک نويسنده "بد نام" (بابا بد نام، بابا ساقی، بابا قهرمان، بابا روزنامه تعطيل کن!)، نظر محبت آميز ملا حسنی، نوشته آخر حسين (که خيلی دوستش داشتم)، يک یاداشت اورکاتی مهربانانه، برنده شدن تيم بسکتبال ایران و ياد و خاطره ناصر دايی.

احمق ترين آدم ها روی زمين آنهايی هستند که از موسيقی لذت نمی برند و با شنيدنش بدنشان را تکان نمی دهند. من فکر می کنم که خوشبختانه من مواد ژنتيکی این حماقت خاص را از افراد بسیار "با شخصیت" و "با وقار" خانواده ام به ارث نبرده ام. در عوض از خانواده مادرم و مخصوصاً ناصر دايی خدا بيامرز، هيکل گنده ام، عشق به موسيقی ام، شکم شکمو ام، صدای صدا خفه کن ام، و لوده گی درد سر سازم را به ارث برده ام.

آنچه از ناصر دايی به ارث نبردم عشقش به ورزش و اعتقادش به این مساله بود که اگر همه ایران ورزشکار شوند ما ديگر هيچ مشکلی نخواهيم داشت. ناصر برازنده، دايی مادرم عضو فداراسيون بسکتبال ایران و بازی کن تيم ملی بسکتبال بود که با يک جستجوی ساده گوگلی هيچ چيز درباره اش در اینترنت نيافتم. تنها يادم هست که خاطرات سفر هايش با تيم ملی ایران را با آن و تاپ برايمان تعريف می کرد و از جبارزادگان نامی می گفت که رفيق اش بود و اگر نبود بسکتبالی هم در ایران نبود. ناصر دايی اینها را می گفت و پشتش هم برايت يک جوک بی تربيتی مشتی تعريف می کرد و بعد هم می زد زير آواز و اگر هم خيلی خوشش می شد بلند می شد و يک مختصر لزگی ای هم می رقصيد و خلاصه نمی گذاشت لحظه ای در کنارش به آدم بد بگذرد.

وقتی مرد بابام که در مراسم کفن و دفن اش شرکت کرده بود دچار بحران وجودی شده بود که مثل باقی بحران های وجودی اش به جای خاصی نرسيد. پدرم مانده بود که این آدم نسبتاً بی پولِ کارمندِ يک زمان بسکتبالیستِ نسبتاً لودۀ آوازهِ خوانِ خوش مشرب چرا جنازه اش مثل يک قهرمان تشيع شد!!

هفته پيش که عمه متمول ناقص العقل ام من را روی صندلی گرانبهای لوئی هيجده امی اش در پنت هاوس فلان ميليون دلاری اش ( همگی بر طبق ادّعاهای شخص شخيص عمه جان) نشانده بود و بعد از هشت سال بدتر از قاضی مرتضوی افتاده بود به جانم و می خواست از فرق سرم تا ته فرج ام را برايش توضيح بدهم، ناگهان نگاه فيلسوفانه به من انداخت و پرسيد "تو فکر می کنی چه کسی بيشترين تأثير را روی زندگی ات گذاشته که اینطور بدبخت و ترشيده و بی اخلاق و جنده و بی پول و بی کار و اینها شده ای؟." من هم نگاه خيلی غم انگيزی به عمه جان تحويل دادم و با بغض گفتم: "امام"

خوب از آنجا که عمه جان من خنگ هم تشريف دارند لوده گی بنده را نگرفتند و خود را به نشنیدن زدند! من هم شايد حق اش بود به او می گفتم که " عمه من، شما به دليل اینکه افتخار آشنايی و شناخت ناصر دايی را نداشته اید، همه عمر خود را در فلاکت احمقانه ای که در آن به سر می بريد سر خواهيد برد و هرگز مزه زنده بودن را نخواهيد چشيد!

ای بابا....

امروز خوشحال ام برای اینکه می دانم که همه خاله های فرح خانم به هم زنگ خواهند زد و به خاطر برنده شدن تيم بسکتبال ایران يادی از برادرشان می کنند و بلکه تکه روزنامه هايی را هم که از پنجاه سال پيش نگه داشته اند را بيرون بيارند و به در و همسايه نشان دهند و پز برادر تيم ملی ای فقيد شان را بدهند.

این هم به ياد ناصر دايی که هميشه می خواند و با خواندنش همه بلند می شدند دِ برقص:



-----------------------------
پس نوشت:
درباره تعطيلی شرق و مصاحبه با ساقی:
روزنامه‌ي شرق امروز (دوشنبه) توضيح و پوزش خود را درباره‌ي اين گفت‌وگو كه به گفته‌ي مدير مسوول روزنامه علت توقيف روزنامه اعلام شده به اين شرح اعلام كرده است: دو روز پيش در روزنامه‌ي شرق گفت‌وگويي در حوزه‌ي ادبيات با يكي از نويسندگان خارج از كشور منتشر شد. بعد از انتشار گفت‌وگو تعدادي از دوستان و خوانندگان شرق با روزنامه تماس گرفتند و نكاتي را درباره‌ي سوابق غير اخلاقي اين فرد به مسوولان روزنامه يادآور شد
نظر بنده: آی گل بگيرن در اون روزنامه ای رو که بعد از این همه خفت باز هم خودش را موظف می داند که برای "سوابق غير اخلاقی" مصاحبه شونده از بشريت عذر خواهی کنند.


طبق معمول نظر گوهر بار اسطوره حماقت جناب آقای فرجامی را هم بخوانيد و خوشبخت شويد!