عمر

به ويکی به خاطر همه خاطراتش از جانب من، نه احمد رضا احمدی:
چندين نفر بوديم
يکی از ما
در باران
در آينه اي
گم شد.
يک روز چهارشنبه
يکی از ما
اعتماد از دست داده بود:
روی پله های خانه اي ماند
همه عمر
به دنبال کفش های گم شده اش در باد بود.
يکی از ما
تلفظ سعادت را
نمی دانست:
در پاييز خاکستری عمر
در ميان برگ ها
پنهان شد.
آخرينمان
عمر نمی خواست
ابر را به خانه آورد
در باران آغاز شد
در باران عاشق شد
و در آفتاب
مرد.
احمد رضا احمدی