از حالی که با خودم می کنم
يکی دو ايستگاه هست در خطی که من هر روز سوار آن می شوم که قطار از زير زمين بيرون می آيد. خطی که شايد بايد تا آخر عمر سوار آن باشم. حوصله ندارم هی بروم از اينجا به آنجا. هرچی به اين ياد ها و خاطره ها و نشانه ها اضافه می شود، بدبختی من هم بيشتر می شود. بين ريل تا ديوارِ سيمی بلندی که کشيده اند تا مردم جانشان کنار ريل به خطر نيافتد يکی دو متر دشت است، با گل و سبزه و درخت. هر روزبه خاطر اين کناره دو-سه-متری، دو-سه-دقيقه اي، کلی بامبول در می آرم که يک گوشه پنجره اي چيزی بين ديوار های شيشه اي داخل کابين پيدا کنم که لحظه که از کنار دشت ها رد می شوم تنها باشم. با کارمندها و وکيل ها وسياست مدار ها نباشم تا وسط پاييز سرد زير برگ های مرده آن گل بنفش پُر-رو را پيدا کنم که من را ياد همان بنفشه های کوهی دامنه البرز می اندازد که عين همان پامچال های کوچولوی بنفش جنگل های فومن اند، يا همان زنبق بنفش فلان پارک در انگلستان وقتی افسرده از کنارش رد می شدم ....