سيما

دوستی من با سيما خيلی دوستی ساده و بی دردسری نبوده....مدام مجبور بودم رابطه ام با سيما رو به باقی سيتيزن های محترم جامعه دمکراتيک توضيح بدم. از مادرم، تا پدرم، تا دوستان نزديک ام، تا معشوقه هام، همه و همه با مهربانی و دوستی انتظار توضيح اضافه داشتند. بعضی اوقات حتی من را در موقعيت خيلی عجيب وغريبی گذاشتند که مجبور شدم به نوعی اپولوجيست افکار و سياست های سيما باشم تا که بتونم خودم رو توجيه کنم. فکر می کنم سيما هم کم و بيش در موقعيت های مشابه قرار گرفته و دمش هم گرم هميشه به احساسی که من بهش دارم امنيت داده.

من، من، من، من، و من که به هر حال هر دوستی در مقابل "من" است که معنی پيدا می کنه. من عاشق سيما ام، به خاطر آن "ديگری" که در مقابل "من" معنی عاشقانه پيدا می کنه....شايد "ای دوست، هيچ دوستی وجود ندارد" يک جور های ورای اين اومانيسم مسخره باشد که عشق و دوستی رو تعريف می کنه! شايد همه دوستی ها يک جور های جاکشی محض باشه...

بث، يک زن بسيار زيبای آرومی که در دفتر دکترم کار می کنه و تنها کسی است که تونست من رو اساسی هيپنوتيزم کنه يک بار به من گفت که خيلی زيادی آنتلکچوالايز می کنم. به من گفت که چشم ام رو ببندم و از حس ام بگم. به بث گفتم اما آخه حس های ما هم همه سياسی اند، دليل دارند، آجندا دارند، معنی دارند، تاريخی اند... بايد که با اونها در بيافتيم، حسابی بشکافيمشون. بث گفت که خفه شم و خيلی زر زر مفت نکنم و حرف نزنم و آروم به حس هام فکر کنم....

اگر قرار باشه آروم به حس ام نسبت به سيما فکر کنم، اصلاً نمی دونم بايد چی بنويسم. يک حس عجيب غم و عشق و نگرانی و اضطراب و خوشحالی و خوشی و چيز هايی که اسم ندارند رو حس می کنم.

امروز تولد سيماست.

از صبح دارم در آرشيو وبلاگ اش پرسه می زنم و پست هايی که دوست داشم رو دوباره می خونم. احساس می کنم در همين مدت محدودی که نوشته اينقدر مطلب خوب توليد کرده که آدم از بودنش مفتخر می شه. بعضی از پست هايی که دوست داشتم رو اينجا کپی-پست می کنم:

همه کسانی که دلشون برای فاحشه ها تو ایران کباب بود دلیل تنفرشون از سهیلا این بود که اون رو فاحشه می دونستند! نمیدونم چرا. شاید چون سهیلا تصویر قربانی بودن فاحشه ها رو در هم ریخته بود؟ شاید چون "آبروی ایرانی ها" رو در خارج از ایران برده بود؟ (این آبرو چیه که هی تندو تند میره!) شاید چون مرد های "بی گناه" رو در کاباره ها مجبور می کرد که براش خرج کنند؟ (آخی... بیچاره های مظلوم!! آخه اگه اینقدر زود گول می خورن چرا می رن کاباره این مادر مرده ها! )
حقیقتش من که در این تناقض موندم! شاید شما بدونین چرا بعضی آدم ها هم از فاحشه ها بدشون می یاد، هم می شن کاسه داغ تر از آش (از نوع وطنی اش)، و هم خدای نکرده باهاشون می خوابن؟ اصلأ بگو به تو چه... تو برو تحقیقتو بکن!!

مخاطب شما نیستید. آن عده ازعاشقان نشانه شناسی اند که زن را به شئ تبدیل می کنند. برای نشان دادن دو عدد سینه هم این عکس را نگذاشته ام. اگر فقط سینه می بینید شاید مخاطب شما هم هستید.

فمینیزم در انتروپولوژی به معنای اضافه کردن زن به تءوری های موجود نیست (اگرچه برخی چنین روشی را گزیده اند). انتروپولوژی زنان نیز به مفهوم جدا کردن زنان از مردان نبوده، بلکه جنس و جنسگونگی را به عنوان گفتمانهایی مرتبط با قدرت می بیند که در رابطه ای دوسو، هم شکل دهنده روابط اجتماعی هستند و هم متأثر از روابط اجتماعی. انتروپولوژی ساختارشکن با نشان دادن اشکال مختلف زنانگی و مردانگی ( نه تنها درمکانهای متفاوت، بلکه در یک مکان- مثلا امریکا) ادعاهای همه گیر در مورد مقوله همگون "زن" را به چالش کشیده و روایت های عمده در مورد استضعاف زنان بر اساس ستم جنسی یکگون را به زیر سؤال می برد. رابطه دوسوی شکل گیری جنس و جنسگونگی، ناسیونالیسم و شهروندی، روابط طبقاتی و نژادی، از جمله مساءل تحقیقی است که برخی از انتروپولوژیست های فمینیست به آن مشغولند. درست است که فرضیه های استعماری در مورد زنان رنگدار و "جهان سوم" زاده علم استعماری انتروپولوژی است، اما فرا رفتن از تعریفی متجانس از فمینیزم و در هم ریختن کاتگوری همگون " زن" و توجه به پیچیدگی های اجتماعی نیز از فرآیند های انتروپولوژی فرهنگی و اجتماعی است که هرگونه ساده نگری درمورد کاتگوری های از پیش ساخته را با نشان دادن محدودیت های کلی بینی شایع در برخی از علوم اجتماعی به چالش می کشد.

من معتقدم که تحقیقات تاریخی در زمینه جنس و جنسگونگی با اشاره به تاریخ همجنسخواهی در ایران و با نشان دادن سرمایه گذاری پروژه مدرنیته ایرانی در دگرجنسگرایی، می توانند این ادعا را به چالش بکشند. به جای "خاص" سازی (بخوانید خارج سازی) همجنسگرایی، شاید باید تاًملی کنیم بر طبیعی ساخته شدن دگرجنسگرایی که هیچ کس زحمت به زیر سؤال کشیدن آنرا به خود نمی دهد. هیچکس نمی نویسد "دلایل دگرجنسگرایی چیست؟!" آخر آنرا طبیعی فرض می کنیم و دلیلی برای توجیهش نمی بینیم. اما دوستان بسیار مدرن و روشنفکر این را وظیفه خود می دانند که دلایل همجنسگرایی را توضیح دهند تا یکجور بتوانند با آن کنار بیایند. خدا را شکر که در محافل اپوزیسیون هم دفاع از حقوق همجنسگرایان مد شده... البته از نوع کنترل شده اش! نویسنده "شرح" می نویسد: "به نظر می رسد کمتر کسی باشد که همجنس گرایان را به عنوان انسان هایی صاحب حق و حقوق شهروندی به رسمیت نشناسد." خوب است حالا همجنسگرایان "محترمند" و اینقدر در همین امریکایش حقوقشان پایمال می شود و اینقدر هموطنان دگرجنس گرا بهشان لطف دارند که می خواهند آنان را زیر" نظارت پزشکی و روانی کامل و قوی" نگه دارند. اگرمحترم نبودند حتماً به پیشانیشان این نوشته را داغ می زدند: "خطر! همجنسگرا. نزدیک نشوید و الاّ همجنسباز میشوید!!"

نظریه من در مورد اختراع "همجنسباز" در ایران مدرن این است که "همجنسباز" "ساپلمنت" دریدایی است. نمی دانم "ساپلمنت" از فرانسه به فارسی چه ترجمه شده، ولی نزدیکترین چیزی که می توانم از انگلیسی (که زبانی است که با آن به دریدا دسترسی داشته ام) به فارسی ترجمه اش کنم "اضافه تمام گر" است. اگر به قول دریدا، "بازی" قبل از دوگانگی بودن و نبودن، و بنابر این شرط بودن است، من می گویم که "همجنسباز"، آن اضافه ضروری ولی "خطرناک"، "وسوسه گر" و "ننگ آور" است که ساختن هویت ایرانی مدرن دگرجنسگرا مشروط بر آن است. "همجنسباز" تکمیل گر ضروریِ تصور ایرانی بودنی است خالص و اصیل، دارای تمایلی اصلی (بخوانید دگرجنسگرا). "همجنسباز" به عنوان یک "اضافه تمام گر" همان چیزی را که به تأخیر می اندازد و تغییر می دهد (به قول دریدا "دفرانس")، بازتولید هم می کند. حالا در حرکت از "بازی" به "گرایش" و با تفکیک همجنسبازی و همجنسگرایی، آیا گروه های همجنسگرا با این پروسه تولید ایرانی بودن "خالص" همسو می شوند و یا نه را باید دید. نوشته حسین منصوری در وبلاگ شرح، از این تفکیک -که گروه هومان برای اولین بار به آن اشاره کرده- آگاهی یافته است. اما همانطور که در نوشته قبلی اشاره کردم و بر خلاف غرض "اصلی" نویسندگان هومان، نوشته منصور به تحکیم و نرمالیزه کردن دگرجنسگرایی ختم می شود.

برویم سر آنچه که من بنیادگرایی دربعضی از تحلیل های فمینیستی می بینم. منظورم نوعی فمینیسم است که همه تعاریف فمینیست بودن را بر طبق فرمول های ساده و دوگانگی طبیعی ساخته شده زن و مرد می بیند. این نوع فمینیسم یک پدرسالاری جهانشمول را مایه استضعاف همه زنان جهان فرض می کند و سایر روابط اجتماعی را نادیده می گیرد. خیلی مواقع هم هیچ راهی برای تئوریزه کردن لذت ندارد. در آشپزخانه که بودیم حرف از غذاهای ایرانی آمد و اینکه وقت تهیه زیادی می گیرند. این زن جوان گفت: " من غذای ایرانی درست نمی کنم چون فکر می کنم این تقصیر پدرسالاری است که غذاهای ایرانی اینقدر طول می کشند! مخصوصاً غذاهای ایرانی را طوری کرده اند که زن همیشه در آشپزخانه بماند و به حیطه عمومی نیاید!" من که مشغول دم کردن برنج بودم نگاهی به دوستم کردم و دیدم که او هم دارد جلوی خنده اش را می گیرد. نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم. گفتم: "عجب پدرسالاری خوبی. خدا پدرش را بیامرزد که اگر نبود قورمه سبزی بسیار خوشمزه هم نبود! اگرنبود کله ما چگونه بوی قورمه سبزی می گرفت؟"
گنه کردم گناهی پر ز لذت...

چرا وقتی می خواهیم دم از دموکراسی و آزادی بزنیم، از استثمار زنان می گوییم، اما وقتی خود زنان می خواهند حرف بزنند خفه شان می کنیم؟
چرا وقتی از حفظ مبانی اسلام می گوییم از مرکزیت زن در حفظ آن سخن می گوییم، اما به زن اجازه بیان نمی دهیم؟ چرا وقتی می خواهیم در مورد سیاست صحبت کنیم از مردان دعوت می کنیم که به عنوان صاحب نظر صحبت کنند، اما از زنان فقط می خواهیم که در مورد "مسئله زن" حرف بزنند؟ چرا حرف های دیگرشان را نادیده می گیریم؟ مسئله "آزادی سکسی" و به حیطه دید آمدن نیست. نه! مسئله این است که زن یا حذف می شود و یا حفظ می شود. مسئله این است که وقتی صحبت از"ملت" می آید مردان می شوند ملت و زنان می شوند ابژه مالکیت که محافظتشان می شود وظیفه فرزندان غیور وطن (که فرزندان را هم مرد تصور می کنیم). وظیفه زن می شود زاییدن و فرزندان غیور به بار آوردن. اگر هم وظیفه اش را انجام ندهد می شود جنده، می شود بی خاصیت. اگر هم انجام دهد اما جوری که "باید" نه، می شود تنبل. می شود انگل.

مسئله "جهانی شدن" تنها جنبه اقتصادی آن را شامل نمی شود. مسئله جنسگونگی یک جنبه فرعی نیست که به استدلال های اقتصادی بیاویزیم و یا آن را نسبت به تحلیل اقتصادی "جهانی شدن" ثانوی بدانیم، بلکه دقیقاً به دلیل تقسیم جنسگونه نیروی کار در سرمایه داری دیرایند و جابجایی بیش از پیش زنان که از جنگ می گریزند، جنسگونگی در بطن پروسه جهانی شدن قرار دارد. هر تحلیلی که نقش جنسگونگی را در پروسه جهانی شدن نادیده بگیرد، تحلیلی است ضعیف. اینجاست که شاید دوستانی که در رشته هایی با دیدی صرفاً اقتصادی مشغول به تحصیلند، می توانند تمرین فروتنی کنند و از پژوهش های زنان چیزی یاد بگیرند!


وقتی می گویم "خشونت محل کار" منظورم همین است. بسیاری از زنها، چه زنی که کارش تحفیق است، چه زنی که کارش خبرنگاری است، چه زنی که کارش مستخدم بودن است، جه زنی که کارش فحشاست، و چه زنی که کارش گارسون بودن است با این برخورد خشونت آمیز در جامعه پدرسالار آشنایی دارند. چرا؟ چون زن را وسیله برآورد کردن امیال مردان می دانیم و بس. به محل کار هم ختم نمی شود. سالها پیش که در سازمان زنان علیه تجاوز کار می کردم، به دعوت استادی در دانشگاه سن حوزه به کلاسش رفتم تا در مورد خشونت جنسی صحبت کنتم. یکی از پسران دانشجو با لحنی حق به جانب گفت: خوب اگر دختری که شب به بار می آید دامن کوتاه می پوشد، حتماً خودش می خواهد که بهش تجاوز شود! این مرد جوان مثل بسیاری از مردهای دیگر نمی توانست تصور کند که لباس پوشیدن این زن شاید برای ارضای جنسی مرد نبوده و شاید برای ارضای خود زن بوده. نمی دانم چرا تصور بسیاری از آقایان این است هدف از "خلفت" زنها ارضای نیازهای جنسی مردان است! نمی دانم چرا اینقدر تصورش اینقدر سخت است که اگرزنی بخواهد رابطه جنسی با کسی برقرار کند، خودش به عنوان موجودی جنسی، دارای عاملیت، و دارای زبان (چه با کلمات و چه بدون کلمات) می تواند این را بیان کند. احتیاجی به حدس هایی که غالباً به قصه های عمو مردکی می انجامد نیست. البته بماند که بسیاری از هموطنان محترم (نه همه)، اگر زنی با آنها حرف بزند فکر می کنند که طرف می خواهد با آنها همبستر شود، چرا که زن را لایق بحث های سیاسی و فلسفی نمی دانند و تصور می کنند که سلام یعنی"بفرما!" این را در "زن پاستوریزه" هم گفته بودم.


شاید بد نیست که به این هم فکر کنیم که این مردانگی و زنانگی در رابطه دگرجنسگرا خود اجراگرایانه است.
یعنی مرد قلدر، مرد محافظ زن و بچه، مردی که کارهای "زنانه" نمی کند... غذا نمی پزد، بچه داری نمی کند، گریه نمی کند،.... اینها همه اجراست. "طبیعی" نیست! اما ما دوست داریم آن را طبیعی بدانیم! پس باید از وحید خط قرمز پرسید: مرد بودن و زن بودن را تعریف کنید لطفاً. آیا "تیپ مردانه" بودن بعضی از زنهای همجنسگرا، مردانگی بعضی از مردان دگرجنس گرا را به مخاطره می اندازد؟ نکند ترس از این است که دخترهای خوشگل را این "غولهای مردنما" از دست مردان دلیر دگرجنسگرا بگیرند؟ شاید هویت مردانگی با وجود این "اضافه" های تکرار هویت به خطر می افتد؟ شاید میمیک کردن "مردانگی،" با نشان دادن نامطمئن بودن دوگانه های جنسی، جایگاهی را برای آن سوژه هایی که در تاریخ خاکشان کرده ایم فراهم می کند؟ شاید با تزلزلی که در نقش های جامد جنسیت و جنسگونگی ایجاد می کند، "اصل" بودن "اصل" را به زیر سوال می کشد؟

کسی نگفته که "با ادبیات کلثوم ننه ای" به مسائل "مدرن" بپردازیم. این مهدی بوده که چنین فرضی را دارد. خود می برد و خود می دوزد. این مهدی است که می گوید سبک کلثوم ننه ای مناسب مسائل مدرن نیست. این مهدی است که برای تثبیت مدرن بودن خود، به دوگانه متضاد سنت و مدرنیته روی می آورد و زبانی را که از یک زن مدرن انتظارش را ندارد، "کلثوم ننه ای" (بخوانید سنتی) می داند. چه چیز مناسب تر برای زبانی مردانه جز علم کردن زن سنتی به عنوان متضاد پیشرفت؟ این شیوه مهدی اصلاً تازگی ندارد. مردان "مدرن" دوره مشروطه نیز برای تثبیت مدرن بودن خود به نوشتن ادبیاتی چون "تأدیب النسوان" پرداختند و زبان زنانی چون بی بی خانم استرآبادی را هرزه، ناپاک و شایسته حمام های زنانه دانستند. یعنی زن ایرانی برای مدرن شدن و ورود به حیطه عمومی، باید از زبان فاقد "ادب" پرهیز می کرد تا بتواند در کنار همسر خود به زنی مدرن تبدیل شود. فنون خانه داری بیاموزد و فرزند (بخوانید پسر) هایی که ادا و اطوار دخترانه ندارند به بار بیاورد تا سربازهای وطن شوند و دخترهایی که مادر بودن را یاد بگیرند. به قول نجم آبادی، زن مدرن ایرانی زنی شد با حجاب درونی، بی نیاز از حجاب بیرونی! زبانش پاک سازی شد و رفتارش تأدیب. پروژه مدرنیته در ایران همراه بوده با دیسیپلین کردن زنان و مردان و دامن زدن به دگرجنسگرایی و خانواده تک همسری. از خودم هم در نیاورده ام. هر کسی که در مطالعات زنان در ایران تحقیق کرده باشد، این دستگیرش می شود.

دوستی وبلاگ خوان در ای میلی پرسیده منظورم از ادبیات کلثوم ننه ای و "ناسزا" چیست. من فرض کرده بودم که همه بحث های گذشته را به یاد دارند. با پوزش، این لیست مطالبی است که در اول این پست به آن اشاره کرده ام:


این نوشته را تقدیم به نازلی و علیرضا می کنم که با تئوری قورمه سبزی حال می کنند. مثل آشپزی، نوشتن هم هیچوقت کامل از ذهن "انسان" مستقل نمی آید. خیلی اش سینه به سینه گشته و شفاهی رسیده. خیلی اش هم کپی است از نوشته ای که خودش هیچوقت اصل نبوده. "انسانی" که می نویسد و می پزد هیچوقت دانش کامل ندارد، هیچوقت مبدأ دانش نیست. کپی از روی کپی. و اینطوری است که قورمه سبزی من با قورمه سبزی مادرم فرق می کند و قورمه سبزی پسر دوست من (و نه دوست پسر من) با قورمه سبزی من فرق می کند. مثل نوشته من. مثل نوشته تو. نوشتن مثل آشپزی خلاقیت می خواهد. برای من آشپزی با پیروی از دستور غذای استاندارد خسته کننده است. من در آشپزی ریسک می کنم. با نوشتن هم. اما خب می دانم که قورمه سبزی یک چیزهایی دارد که قورمه سبزی اش می کند. مثل شنبلیله. بوی گندی که می دهد که خیلی از ماها عاشقش هستیم. باید باشد وگرنه قورمه سبزی نیست. (مثل جینگی پولی هندی که بوی کاری اش پیف پیف ما را به هوا می برد و می گوییم "هندی ها بو می دهند!" همه هندی ها؟ اما خدا به دور اگر یکی به ما بگوید کله مان بوی قورمه سبزی می دهد یا نفسمان بوی پیاز و چلوکباب می دهد!) قورمه سبزی بدون شنبلیله، قورمه سبزی نیست. به جای گوشت خیلی وقت ها قارچ می ریختم. آخر گوشت نمی خوردم. اما قورمه سبزی بی اصالت بی گوشتم را حتی مادرم و زنی که در استانبول رستوران ایرانی داشت دوست داشتند. خب کپی بود از قورمه سبزی مادرم. خلاقیتش بود که جای مزه گوشت را می گرفت. گاهی ترشی اش را از لیمو عمانی به غوره تغییر می دادم. با قورمه سبزی بازی می کنم. با کلمات هم دوست دارم بازی کنم. قورمه سبزی خشک بی مزه است. کلمات خشک هم بی مزه اند. قورمه سبزی اثر مادرم را دارد. لیمو عمانی هایی را که او فرستاده بوی خانه می دهند. اما قارچ هم بوی خانه می دهد. خانه ای دیگر. قورمه سبزی، حتی با همان دستور غذا هم یکی نیست. هربار با بار بعدی فرق می کند. قدمت لوبیایش فرق می کند، حرارت پختش... حوصله آشپزش... پختن "عین" همان قورمه سبزی قبلی غیر ممکن است. مثل نوشته ای که هربار خوانده شود و تکرار شود فرق می کند. مثل هویتی که در هر تکرار فرق می کند. اضافه هایش کجا می روند؟ جایی در آشپزخانه های تاریخ پنهان می شوند.


نمی دانم پروانه کجاست. نمی دانم خانم "ص" کجاست. می دانم تنها چیزی که شاید ما را به هم ارتباط دهد لقبی است که در زبان فارسی به زنانی می دهند که به هر دلیلی به ازدواج تن در نمی دهند. پیر دختر قصه آنهایی است که شاید پیر نشده اند و شاید "دختر" هم نباشند. قصه آنهایی که مرز دختر بودن و زن بودن و پیر بودن و جوان بودن را در هم می ریزند.

برای کسانی که می گویند من "رفیق بازی" کرده ام و این را نوشته ام: درست می گویند.
معنای رفاقت برای من این است که وقتی کسی را تا حدی انسان می بینم که او را شایسته رفاقت می دانم، وقتی که او را به حق می بینم از او حمایت می کنم و وقتی با او مخالفم، مخالفتم را با صراحت به او می گویم. امیدوارم دنیا به جایی نرسد که برای آبجکتیو نشان دادن خودمان آنقدر سرد شویم که دوستی ها را هم فدای ادعاهای "مدرن" بودن و "عقلانی" بودنمان بکنیم. البته کسانی که چنین ادعاهای عقلانی بودن و بی طرف بودن را دارند معمولاً بیش از کسان دیگر در بویزکلاب های خود به هم نان قرض می دهند و مشغول رانت خواری هستند.


اگر حوصله داريد که يک ورژن سياسی تر و ضد سيستم تر گی پريد را ببينيد، امروز ساعت دوی بعد الظهر در همان مسير مارچ کونی ها، بارونی ها مارچ خواهند کرد.

دايک مارچ عملاً تظاهراتی سياسی است و معمولاً آنچنان جذابيتی برای آنها که به قصد تماشای چيز های عجيب و غريب می آيند و با کل مساله روز-گی ها به عنوان يک مساله توريستی/تماشايی برخورد می کنند ندارند. در طول سالهايی که تقريباً من همه دايک مارچ ها را رفته ام، يک نفر ايرانی دوربين به دست هم نديده ام که از فريک شوی "اينها" عکس بگريند و برای رفقا بفرستند. من البته هميشه عکس گرفته ام و در اين سيبيل هم گذاشته ام که اين يکی نه چندان "فريک شو" هم لااقل در اين وبلاگستان فارسی ظهور کند.

اتفاقاً برای آن دسته از دوستان خانواده دوست و خانواده پرست که می ترسند بچه هاشان اخلاق شان خراب شوند اگر يک مشت کونی و بارونی را مشاهده کنند، اين دايک مارچ زرق و برق اش کمتر است و شعار های سياسی هم زياد می دهند که خوب ممکن است برای جنبه ايجاد آگاهی برای بچه ها تان خوب باشد. هرزگاهی البته دوستان با ممه های برهنه رد می شود که نشان از برابری سينه زن و مرد دارد، که در اين صورت باز هم اين ممه های عريان ضرری برای بچه های شما ندراد. خودمانيم اين يک پستان نآقابل اين همه جنجال ندارد. از همين الان دختران و پسران خود را برای برابر دانستن بدن هاشان آماده کنيد، که ده سال بعد شاهد يک ممه بوس دهنده ديگر در آسانسور نباشيم.
دايک مارچ را از دست ندهيد، آدم های خيلی شريفی بين لزبين ها، بای ها و ترانس های اين مارچ اند.

خاطراتان هست زمانی که خونريزی ام بند نمی آمد و همه شهر از همين طريق با خبر شده بودند و از بقال تا ژورناليست محترم شهر آقای دکتر تاج دولتی احوالات فرج خون آلود بنده را جويا بودند و دمشان هم گرم به خاطر لطفشان، اما خاطرتان هست؟

سينا جان، خاطرت هست يک روز با چه احساسی دست هايت را بالا پايين بردی، ابروهايت را بالا دادی، با يک گوشه لب خنديدی و گفتی: "من نمی فهمم من برا چی بايد عکس فلان جای خون آلود ساقی قهرمان رو ببينم!"

بعد از يکی از عمل های جراحی سر پايی که برای بند آمدن خونزيزی ام بايستی می کردم، از کلینیک بيرون زدم. دکتر گفته بود که حتماً بايد کسی من را به خانه ببرد و حق رانندگی ندارم. بهمن آمده بودم دنبالم اما به قدری حالم خوب بود که تصميم گرفتيم برويم رستوران و بعد هم بهمن ديرش شده بود و چون دکتر گفته بود راه رفتن مانعی ندارد با مترو آمدم خانه. در شلوغی متروی ساعت پنج من ماندم با درد های وحشتناک و خونی که از خشتک ام سرازير شده بود و تمام لای شلوار ام را قرمز مرده کرده بود. حدود ده ايستگاه من درد وحشتناک می کشيدم، نمی توانستم از جايم ام بلند شوم، صدايم در نمی آمد و در تمام اين مدت هيچکدام از مسافرينی که من را بر و بر نگاه می کردنند هيچ مکالمه اي، حال پرسی اي، تعارفی، کمکی را آغاز نکردند.

در تونل های زيرزمينی يک کشور مدرن، در قطاری مدرن، با مردمانی مدرن که جملگی به انسانيت معروف اند، بنده ممکن بود از خونريزی کس جان دهم و هيچکس نمی دانست چه کند!

اگر دماغ ام بود که خون پس می داد، لابد يکی دستمالی چيزی تعارف می کرد. اگر سرم شکسته ام خون افتاده بود، لابد يکی می گفت فلانی کمک ات کنم از مترو خارج شوی. اگر هر جای ديگر از بدن ام بود که خون پس می داد مطمئن بودم که يکی به دادم می رسد....

ساقی قهرمان را به خاطر همين کارهايش دوست دارم.

· Phillip Toledano's "Phone Sex" (phonesexthebook.com)

Respect

Why, why, why the shit, piss, fuck, cunt, cocksucker, motherfucker, and tits, why did George Carlin had to die


کونی ها و بارونی های عزيز،
مبارک است. مغزتان است که ايراد دارد و اين مساله به قدری مهم است که بی بی سی فارسی هم خبرش را کار کرده است. از اين به بعد برای ثابت شدن کونی گری و بارونی گری می دهيم مغزتان را آزمايش کنند و اگر اندازه و خواص اش آنچنان بود که علم تعیین کرده است، خودمان اعدامتان می کنيم که جمهوری اسلامی زحمت نکشد...

بسم الّله

طرف های ساعت چهار صبح رفتم بميرم و بخوابم. صداهای عجيب و غريبی از جاهايی که نمی توانستم تشخيص دهم کجاست می آمد. اول از همه گفتم که خوب لابد "جن" است. شروع کردم دعا و بسم الّله خواندن که جن برود بگذارد اين شب خونریزی بنده راحت بخوابم که نرفت. گفتم شايد جن اش انگليسی است هر مزخرفی که از انجيل قديم و جديد بلد بودم بلغور کردم که جن برود که باز هم نرفت. پيش خودم گفتم زن حسابی حالا آن دوست عالِمت در عالَم هَپروت افتاده است در کار مطالعات جن شناسی، تو ديگر چرا؟ افسوس خوردم که چرا همان يک کلاس عبری را هم که می توانستم بگيرم نگرفتم که کابالا بلغور کنم ....

گفتم حالا اگر جن نباشد و روح باشد چه؟ هرچه فکر کردم که کدام روح ممکن است اشتباه آمده باشد سراغ من به عقل ام نرسيد! مودبانه به زبان های فارسی ترکی و عربی به روح توضيح دادم که خسته ام و خونريزی ماهيانه امانم را بريده و دست از سرم بر دارد بگذارد که بخوابم. صدا قطع نشد. يادم افتاد در بالکن يک عدد هندوانه گذاشته ام که درون پلاستيکی است که يقين باد می وزد و پلاستيک تکان می خورد و صدا می دهد و من کون گشاد با اجنه و ارواح مذاکره می کنم. تنبلی کردم عينک چشمم بگذارم. کورمال کورمال رفتم تراس و هنوانه و پلاستيکش را گذاشتم در دستشونی و در را هم بستم که باد نيايد بوزد وسط پلاستيک و سر صدا کند. با افتخار از اينکه هنوز عِلم به خرافه می چربد آمدم بخوابم، که باز صدا آمد. ديگر قلب ام داشت برای خودش لزگی می رقصيد که متوجه شدم صدا از کنار گوشم و پشت پنجره ام می آيد! با ترس و لرز يکی يکی لايه های مختلف پارچه هایی را که به خاطر تنفرم از نور ما بين خودم و پرده اصلی با سوزن و تف و چسب و ميخ و سيخ چسبانده ام، باز کردم تا که ناگهان متوجه شدم يک چيزی بين پرده اصلی، کرکره و پنجره در حال حرکت است.

من نمی دانم اين شاعران کهن ديوانه بودند، کور بودند، کمبود جک و جانور داشته اند، چه مرگ شان بوده که اين پروانه و شاپرک و امثالهم به نظرشان زيبا می آمده اند و اين قضيه شمع و پروانه و عاشق و معشوقشان را به ما قرن ها خورانده اند. من از پروانه و شاپرک و امثالهم مثل سگ می ترسم! بابا جان ترسناک اند خوب! نيستند؟ هر سال هم يک شاپرک مخوف اندازه يک گنجشک می خورد به تور ما!

باور بفرماييد من از هيچ چيز حتی جمهوری اسلامی هم نمی ترسم اما اين شاپرک جاکش داشت مرا سکته می داد. با هزار بامبول جارو به دست کرکره را باز کردم اين جانور مخوف به سمت من و من جيغ بنفش زنان در اتاق خواب بسته به سالن پناه بردم. خاطرم بود از دوران سوسک کشی ام که جانوران را می شود با اسپری الکل کمی مست کرد و بلکه هم نفله کرد. مايع شيشه پاک کن را خالی کردم در پارچ آب، الکل را ريختم جايش و حمله شيميايی کردم. از ما اسپری کردن و از شاپرک نمردن. يک بطر الکل ريختم کله اش که فکر کنم آخر افتاد زمين. حالا من مانده ام و اين جنازه که مطمئن هم نيستم مرده است يا که فقط مست است! نگاه اش می کنم با اين هيکل پر از پشم اش، شاخک های وحشتناک اش، آرواره های تيز اش و تفت و لعنت می فرستم به قبر حافظ و سعدی و باقی شاعر های مهم که نمی شناسمشان که آخر اين کثافت اين موجود مخوف از لحاظ زيبايی شناسی چرا...چطور...برای چه؟

جنازه مست را انداخته ام بيرون خانه، اما مطمئن ام يک مشت شاپرک همين دور و بر نشسته اند که از من انتقام خون قوم و خويششان را بگيرند.

حقوق کون دادن، حقوق بشر است

دیوان عالی ایالات متحده روز پنجشنبه (12 ژوئن)، دستور داد که مظنونانی که در بازداشتگاه گوانتانامو در حبس هستند طبق قانون اساسی این کشور حق دارند از خود در دادگاهی غیرنظامی دفاع کنند.


اميد است اين ديوان عالی يک فکری هم برای اين مساله کون دادن بکند. چون تا همين امروز که کون دادن در ايالات های آلاباما، فلوريدا، آيداهو، کانزاس، لويزيانا، ميسيسيپی، ميزوری، کلوراينای شمالی، کلوراينای جنوبی، اوکلاهوما، تکزاس، يونا، ويرجينيا و کمی تا قسمتی ميشيگان غير قانونی است و بين يک تا ده سال زندان و مقاديری قابل توجهی جريمه دارد!

در همين رابطه بنده می خواستم به ديوان عالی کشور ايالات متحده آمريکا بگويم: "حقوق کون دادن، حقوق بشر است!"

قابل توجه دوستان نزديک بنده در ویرجینیا، فلوريدا و تکزاس، قضيه زن و مرد نداردها، پليس بفهمد، بايد دستگيرتان کند!

پست پايينی بهتر است...برويد آن را بخوانيد!

رسالت ماسک سفيد


من معمولاً حوصله نمی کنم در مورد اخبار روز بنويسم اما خدا اجداد محمود دست نوشته ها را بيامرزد که در مورد اين جنايت تاريخی "مردان سفيد پوست" برای جداسازی کوکان بومی کانادا از پدر و مادرانشان نوشته است.

اين قضيه اين روز ها بعد از يک قرن شده است بحث روز در روزنامه های کانادايی. و بالاخره نخست وزير الدنگ دست راستی کانادا استيفن هارپر هم از آن استفاده سياسی لازم را کرد و يک معذرت خواهی دوزاری کرد و نان اش را هم تا هست خواهد خورد.

اما چيزی که برای من جالب است اين فراموشکاری تاريخی بسيار سياسی است که در کشور کانادا بيداد می کند. اين روز ها که کانادا و شهر های مختلف اش مدام جايزه بهترين مکان برای زندگی، انسانی ترين کشور، صلح دوست ترين مردم، کشوری چند مليتی، دمکراتيک ترين، و ... می گیرند، کمتر کسی به مساله جنايت های تاريخی "مردان سفيد پوست" کاناديی فکر می کند. البته خودمانيم با اين دست و پايی که کشور های جهان سومی بدبخت، بلا نسبت ايران خودمان، و مردمان بدبختشان می زنند که هرچه سريع تر به قلب "تمدن" بپيوندند تا به عنوان برده های "مدرن" در اين اقتصاد جهانی شده مشغول شوند که خودشان آخر هفته اگر وقتی باقی بود بروند يک فيلم "بزن بزن" تماشا کنند و زنان و دخترانشان هم فمنيست شوند و "سکس اند د سيتی" تماشا کنند، که تمام پس اندازشان را خرج کيف دستی "لوئی ويتان" کنند، چه کسی ، آه، چه کسی به تخم اش است که کانادا اين کشور عزيز و صلح دوست صد سال پيش چه جنايت ها که نکرده است.

مخصوصاً وقتی اين جنايت ها مستقيم به مساله استعمار مربوط است و نصف اين مهاجران بسيار خوشبخت و يا که "بردهای مدرن" نگون بخت، دقيقاً به خاطر استعمار سرزمين هاشان است که "کون" مبارک خود را پاره کرده اند که به "تمدن" برسند! حالا البته استعمار يک مشت بومی "وحشی عرق خور" چه ربطی به يک مشت مهندس کامپوتر متشخص از ايران و هند و پاکستان و سومالی و چين و کره و...دارد؟

همين فراموشکاری تاريخی عمدی و زير سيبيلی رد کردن مسائل است که کانادایی های مفتخر به این کشور بسيار زياد چند مليتی شان، کلاً بی خيال مساله استعمار شده اند و مردان سفيد پوست و برده های مدرن تحصيل کرده شان (همان مهاجران) تصميم گرفته اند که گذشته را فراموش کنند و باهم دور هم خوش باشند!

به خاطر همين است که پاراديم خبررسانی در رسانه های جریان اصلی در پخش خبر اين مساله دزديدن بچه های بومی های کانادا معذرت خواهی صد سال بعد آقای نخست وزیر، تنها "فاکت" ها را بچسبند و به هيچ وجه اين قضيه دزدیدن کودکان سرخپوست را به فلسفه "اصلاح نژادی" يا همان "يوجنيکس" اواخر قرن نوزده-اوايل قرن بيستم ربط نمی دهد؛ چون همه می دانند که "اصلاح نژادی" را فقط هيتلر در آلمان نازی می کرد و متفقين که "فاشيست" نبودند. بلکه متفقين "خوب" بودند. و الان هم اينهمه تمدن و پيشرفت حق تاريخی "خوب" بودن شان است!

در نتيجه اين تاريخ دروغگو هرچه کار فاشيستی بود را انداختند گردن هيتلر و خودشان يک عمر استعمارشان را در حالی که سوت می زندند و به آسمان نگاه می کردند از کل بشريت پنهان کردند. در زمان اش هم فاشيت بودنشان را با هزار دليل علمی و انسانی توجيه کردند. یعنی "مردان سفيد پوست" در همه قاره ها تصميم گرفتند که اين رسالت انسانی خود را در برابر بشريت با نابود کردن هرچه که "سفيد" نيست به ثمر برسانند. پس از مردم تست آی کيو گرفتند و تخم مردان خنگ را بريدند و رحم زنان خنگ را به دور ريختند، کونی ها را زندانی کردند و برای اينکه يک وقت اشتباهی سراغ زن همسايه نروند تخم های آنها را هم کشيدند، يهودی ها را سوزاندند، سياه پوست هايی را که با زنان سفيد پوست رابطه داشتند را دار زدند، بومی های قاره های تازه کشف شده را قتل عام کردند و کودکانشان را هم دزديدند که در يک آزمايش "علمی" آنها را "سفيد" کنند.

و البته مدرنيته چه بوده جز يک پروسه تاريخی که به آنها که قدرت داشته اند "حق" اين را بدهند که تئوری هاشان را روی آنها که "قدرت ندارند" آزمايش کنند.


امروز ما "نسل مهاجران" که پوستمان رنگ های اين کشور چند مليتی عزيز را رنگين تر می کند مانده ايم و "ماسک سفيدی" که به صورت زده ايم. به قلب تمدن پيوسته ايم و از "مدرن" بودنمان شديد خشنوديم و ماسک های سفيد به ما اجازه می دهد که در اين برزخ بالا و پايين برويم. "ماسک سفيدی" که به صورت من است و صورت محمود دست نوشته ها و به صورت عبد الخالق سوماليایی، حسابدار، به صورت ريتا خان مهندس کامپیوتر، به صورت لينگ يونگ معلم رياضی، به صورت احمد عمرانی آناليست تجاری، و هزار صورت ديگر که با هزار اميد و آرزو به تمدن مهاجرت کرده اند که از تصميم نخست وزير الدنگ سفيدپوستشان برای معذرت خواهی از کودکان بومی دزديده شده احساس افتخار کنند.

و به همين سادگی رسالت مرد سفيد پوست تبديل شده است به رسالت "ماسک سفيد!"
---------------------
اين قضيه "رسالت مرد سفيد پوست" بر می گردد به شعر معروف کيپلينگ "The White Man's Burden" و در حين بحث در مورد اين شعر و نظريه های فرانس فنان در مورد استعمار بود که اين نوشته شکل گرفت.
مخصوصاً اين مساله اينکه ما مغز های استعمار زده خودمان ماسک های سفيد را زده ايم و رسالت مرد سفيد پوست حالا به گردن ماست، در يک پولميک لذت بخش با کلنگ در مورد کتاب فرانس فنان و کتاب "پوست سياه، ماسک سفيد" (Black Skin White Mask: شکل گرفت و کلنگ بود که گفت ( It's white mask's burden). اين البته به انگليسی محشر است و کلنگ کور خوانده اگر فکر کرده است که من اين را استفاده نخواهم کرد و البته کرديت اش را هم خواهد گرفت!
يکی از بدبختی آدم هايی که باهم به نوعی همکار اند و نزديک اين دعوا های کی اول چی را گفت است. کلی من از اين پروفوسور ها را می شناسم که باهم معشوق و مشغول بودند در گذشته و حالا دعوا دارند که چه کسی افکار آن يکی را دزديده است.

چه دنيای گهی می شد اگه کونی ها نبودند!!
به کلنگ:

آی جوووون

دکترم گذاشته ام روی يک مشت قرص که بتونم زندگی کنم، حالا ديگه نمی تونم بنوسيم! الدنگ عوضی، من ديگه نمی تونم بنويسم! تونستنشو فک کنم می تونم، حوصله شو ندارم اما. تا دلتون بخواد اين روز ها تلوزيون تماشا می کنم! از نشانه های بهبود روانی بنده اين است که من تلوزيون تماشا می کنم و حرص نمی خورم، عصبانی نمی شوم و افسرده هم نمی شوم! من بدون هيچ احساسی تلوزيون تماشا می کنم! تلوزيون تماشا می کنم و با قوه آنالتيکال بسيار بالا مطالعات فرهنگی می کنم اما بعد حالش رو ندارم که بنويسم چونکه خوب چه کاريه!

همین الان هيجان بسيار زیادی دارم که باقی نئشگی امشب رو با برنامه ماهيگری صبح يکشنبه افطار کنم. ماهيگيری مردا سفيد پوست مضحک ترين و احمقانه ترين شوی تلوزيونی است که من ديده ام. بنده البته خودم ماهيگيرم. اما اين بساط بسيار زياد تجاری ماهيگيری شاهکاره. مخصوصاً وقتی با يک نمه اسانس شوونيزم هم قاطی می شه:

جوووون
چه جيگری! چه بدنی! چه رقصی می کنه! نگاه ام کرد! نمی دونه که سرنوشتش تو دست منه! مال منه! مال خودمه!
جوووووون
بيا پيش بابا، بابا باهات مهربونه!

تصور کنيد اونوقت ماهی فلک زده بدبخت که با توجه به نداشتن دول، جنسيت اش عموماً به شرط چاقو است که مشخص می شود، چه احساسی می تواند نسبت به اين دو کير کلفت شکم گنده سفيد پوست گردن قرمز داشته باشد؟ لابد در دلش می گويد:
خوارت سرويس! اين تيغ قلابو انداختی گودِ گلوی من و شق می کنی؟ خاک بر سر منحرف کير کلفتِ کليسا رونده ِزننده ت کنند! من ماهی به چه کار کير تو می آم که آب از لب و لوچه ات راه افتاده!
بساط است بابا اين شو های ماهيگيری! بنده ماهيگيری رو از سر مل در انزلی با يک نی سبز، يک قلاب، يک سرب و يک شناور شروع کردم. دختر و پسر هم نداشت. يک مشت بچه سر مُوج-شکن ماهی می گرفتند! اگه سبله می گرفتند می انداختند توی آب چون خوش مزه نبود و امام هم حرام اش کرده بود. بعضی ها که وارد تر بودند، اگه سبله بزرگ هيکل می گرفتند، نگه می داشتند.، حرام بود که حرام بود! يکمی خون می ماليدند روی گوشت اش به جای ازون برون می فروختند به تهرانی ها. ازون برون هم که حلال بود. امام حلال کرده بود. داستان اش جوک ملی بود. زير باله چپ اش صلاح بود که فلس پيدا شود که بازاری ها، شکمو ها، و آخوند ها باهم تبانی کردند و سر امام راحل مان کلاه گذاشتند که بعله فلس دارد.

ماهی گيری اونجايی که من يادش گرفتم، به قصد کشتن و خوردن بود! می ايستادی سر مّل يا که بر رودخانه، ده تا کولی ات را که می گرفتی می رفتی خانه که بخوری شان، يا که بازار که بفروشی شان! اين بساط عشق بازی با ماهی و شق کردن و جق زدن و اينها نبود که نبود! من هرچقدر فکر می کنم خاطرم نمی آيد که با همان گيلکی شکسته بسته اي که می فهمم (باز ترکی رو خوب می فهمم و نصف انزليچی ها ترک اند) کسی بيايد و بگويد:

آی جوووووون ماهی جان، تی جانو قربان!

والّله ما که نديدم. اين بلايی که اين ماهيگير های سفيد پوست گردن قرمز موفق در تلوزيون سر اين ماهی های بدبخت می آوردن يک جور های به سان آن بلای معروفی است که يک دلبرکی بر سر اين آقای نوری زاده فلک زده آورد. آن هم اتفاقاً جوک ملی است. خود نوری زاده خبر ندارد، اما جوک ملی است! بلای معروف را که همه ديده ام، اين بار اما ماهی هم شوونيست از آب در آمد، هم دُم به تله داد:
آخ جون خوشگل ام اومد، خوشگل من اومد، نازتو برم، صورتتو برگردون، قربون لبات برم، يه بوس به علی ت بده، حالا چی بهم نشون می دی من که اومدم، چی بهم نشون می دی، خوشگلم، نانازم، نازگل من، تا اينا نيومدن يه حالی بهم بده، يه حالی بهم بده، من از اون بيشتر می خوام، بيشتر می خوام....