سيما

دوستی من با سيما خيلی دوستی ساده و بی دردسری نبوده....مدام مجبور بودم رابطه ام با سيما رو به باقی سيتيزن های محترم جامعه دمکراتيک توضيح بدم. از مادرم، تا پدرم، تا دوستان نزديک ام، تا معشوقه هام، همه و همه با مهربانی و دوستی انتظار توضيح اضافه داشتند. بعضی اوقات حتی من را در موقعيت خيلی عجيب وغريبی گذاشتند که مجبور شدم به نوعی اپولوجيست افکار و سياست های سيما باشم تا که بتونم خودم رو توجيه کنم. فکر می کنم سيما هم کم و بيش در موقعيت های مشابه قرار گرفته و دمش هم گرم هميشه به احساسی که من بهش دارم امنيت داده.

من، من، من، من، و من که به هر حال هر دوستی در مقابل "من" است که معنی پيدا می کنه. من عاشق سيما ام، به خاطر آن "ديگری" که در مقابل "من" معنی عاشقانه پيدا می کنه....شايد "ای دوست، هيچ دوستی وجود ندارد" يک جور های ورای اين اومانيسم مسخره باشد که عشق و دوستی رو تعريف می کنه! شايد همه دوستی ها يک جور های جاکشی محض باشه...

بث، يک زن بسيار زيبای آرومی که در دفتر دکترم کار می کنه و تنها کسی است که تونست من رو اساسی هيپنوتيزم کنه يک بار به من گفت که خيلی زيادی آنتلکچوالايز می کنم. به من گفت که چشم ام رو ببندم و از حس ام بگم. به بث گفتم اما آخه حس های ما هم همه سياسی اند، دليل دارند، آجندا دارند، معنی دارند، تاريخی اند... بايد که با اونها در بيافتيم، حسابی بشکافيمشون. بث گفت که خفه شم و خيلی زر زر مفت نکنم و حرف نزنم و آروم به حس هام فکر کنم....

اگر قرار باشه آروم به حس ام نسبت به سيما فکر کنم، اصلاً نمی دونم بايد چی بنويسم. يک حس عجيب غم و عشق و نگرانی و اضطراب و خوشحالی و خوشی و چيز هايی که اسم ندارند رو حس می کنم.

امروز تولد سيماست.

از صبح دارم در آرشيو وبلاگ اش پرسه می زنم و پست هايی که دوست داشم رو دوباره می خونم. احساس می کنم در همين مدت محدودی که نوشته اينقدر مطلب خوب توليد کرده که آدم از بودنش مفتخر می شه. بعضی از پست هايی که دوست داشتم رو اينجا کپی-پست می کنم:

همه کسانی که دلشون برای فاحشه ها تو ایران کباب بود دلیل تنفرشون از سهیلا این بود که اون رو فاحشه می دونستند! نمیدونم چرا. شاید چون سهیلا تصویر قربانی بودن فاحشه ها رو در هم ریخته بود؟ شاید چون "آبروی ایرانی ها" رو در خارج از ایران برده بود؟ (این آبرو چیه که هی تندو تند میره!) شاید چون مرد های "بی گناه" رو در کاباره ها مجبور می کرد که براش خرج کنند؟ (آخی... بیچاره های مظلوم!! آخه اگه اینقدر زود گول می خورن چرا می رن کاباره این مادر مرده ها! )
حقیقتش من که در این تناقض موندم! شاید شما بدونین چرا بعضی آدم ها هم از فاحشه ها بدشون می یاد، هم می شن کاسه داغ تر از آش (از نوع وطنی اش)، و هم خدای نکرده باهاشون می خوابن؟ اصلأ بگو به تو چه... تو برو تحقیقتو بکن!!

مخاطب شما نیستید. آن عده ازعاشقان نشانه شناسی اند که زن را به شئ تبدیل می کنند. برای نشان دادن دو عدد سینه هم این عکس را نگذاشته ام. اگر فقط سینه می بینید شاید مخاطب شما هم هستید.

فمینیزم در انتروپولوژی به معنای اضافه کردن زن به تءوری های موجود نیست (اگرچه برخی چنین روشی را گزیده اند). انتروپولوژی زنان نیز به مفهوم جدا کردن زنان از مردان نبوده، بلکه جنس و جنسگونگی را به عنوان گفتمانهایی مرتبط با قدرت می بیند که در رابطه ای دوسو، هم شکل دهنده روابط اجتماعی هستند و هم متأثر از روابط اجتماعی. انتروپولوژی ساختارشکن با نشان دادن اشکال مختلف زنانگی و مردانگی ( نه تنها درمکانهای متفاوت، بلکه در یک مکان- مثلا امریکا) ادعاهای همه گیر در مورد مقوله همگون "زن" را به چالش کشیده و روایت های عمده در مورد استضعاف زنان بر اساس ستم جنسی یکگون را به زیر سؤال می برد. رابطه دوسوی شکل گیری جنس و جنسگونگی، ناسیونالیسم و شهروندی، روابط طبقاتی و نژادی، از جمله مساءل تحقیقی است که برخی از انتروپولوژیست های فمینیست به آن مشغولند. درست است که فرضیه های استعماری در مورد زنان رنگدار و "جهان سوم" زاده علم استعماری انتروپولوژی است، اما فرا رفتن از تعریفی متجانس از فمینیزم و در هم ریختن کاتگوری همگون " زن" و توجه به پیچیدگی های اجتماعی نیز از فرآیند های انتروپولوژی فرهنگی و اجتماعی است که هرگونه ساده نگری درمورد کاتگوری های از پیش ساخته را با نشان دادن محدودیت های کلی بینی شایع در برخی از علوم اجتماعی به چالش می کشد.

من معتقدم که تحقیقات تاریخی در زمینه جنس و جنسگونگی با اشاره به تاریخ همجنسخواهی در ایران و با نشان دادن سرمایه گذاری پروژه مدرنیته ایرانی در دگرجنسگرایی، می توانند این ادعا را به چالش بکشند. به جای "خاص" سازی (بخوانید خارج سازی) همجنسگرایی، شاید باید تاًملی کنیم بر طبیعی ساخته شدن دگرجنسگرایی که هیچ کس زحمت به زیر سؤال کشیدن آنرا به خود نمی دهد. هیچکس نمی نویسد "دلایل دگرجنسگرایی چیست؟!" آخر آنرا طبیعی فرض می کنیم و دلیلی برای توجیهش نمی بینیم. اما دوستان بسیار مدرن و روشنفکر این را وظیفه خود می دانند که دلایل همجنسگرایی را توضیح دهند تا یکجور بتوانند با آن کنار بیایند. خدا را شکر که در محافل اپوزیسیون هم دفاع از حقوق همجنسگرایان مد شده... البته از نوع کنترل شده اش! نویسنده "شرح" می نویسد: "به نظر می رسد کمتر کسی باشد که همجنس گرایان را به عنوان انسان هایی صاحب حق و حقوق شهروندی به رسمیت نشناسد." خوب است حالا همجنسگرایان "محترمند" و اینقدر در همین امریکایش حقوقشان پایمال می شود و اینقدر هموطنان دگرجنس گرا بهشان لطف دارند که می خواهند آنان را زیر" نظارت پزشکی و روانی کامل و قوی" نگه دارند. اگرمحترم نبودند حتماً به پیشانیشان این نوشته را داغ می زدند: "خطر! همجنسگرا. نزدیک نشوید و الاّ همجنسباز میشوید!!"

نظریه من در مورد اختراع "همجنسباز" در ایران مدرن این است که "همجنسباز" "ساپلمنت" دریدایی است. نمی دانم "ساپلمنت" از فرانسه به فارسی چه ترجمه شده، ولی نزدیکترین چیزی که می توانم از انگلیسی (که زبانی است که با آن به دریدا دسترسی داشته ام) به فارسی ترجمه اش کنم "اضافه تمام گر" است. اگر به قول دریدا، "بازی" قبل از دوگانگی بودن و نبودن، و بنابر این شرط بودن است، من می گویم که "همجنسباز"، آن اضافه ضروری ولی "خطرناک"، "وسوسه گر" و "ننگ آور" است که ساختن هویت ایرانی مدرن دگرجنسگرا مشروط بر آن است. "همجنسباز" تکمیل گر ضروریِ تصور ایرانی بودنی است خالص و اصیل، دارای تمایلی اصلی (بخوانید دگرجنسگرا). "همجنسباز" به عنوان یک "اضافه تمام گر" همان چیزی را که به تأخیر می اندازد و تغییر می دهد (به قول دریدا "دفرانس")، بازتولید هم می کند. حالا در حرکت از "بازی" به "گرایش" و با تفکیک همجنسبازی و همجنسگرایی، آیا گروه های همجنسگرا با این پروسه تولید ایرانی بودن "خالص" همسو می شوند و یا نه را باید دید. نوشته حسین منصوری در وبلاگ شرح، از این تفکیک -که گروه هومان برای اولین بار به آن اشاره کرده- آگاهی یافته است. اما همانطور که در نوشته قبلی اشاره کردم و بر خلاف غرض "اصلی" نویسندگان هومان، نوشته منصور به تحکیم و نرمالیزه کردن دگرجنسگرایی ختم می شود.

برویم سر آنچه که من بنیادگرایی دربعضی از تحلیل های فمینیستی می بینم. منظورم نوعی فمینیسم است که همه تعاریف فمینیست بودن را بر طبق فرمول های ساده و دوگانگی طبیعی ساخته شده زن و مرد می بیند. این نوع فمینیسم یک پدرسالاری جهانشمول را مایه استضعاف همه زنان جهان فرض می کند و سایر روابط اجتماعی را نادیده می گیرد. خیلی مواقع هم هیچ راهی برای تئوریزه کردن لذت ندارد. در آشپزخانه که بودیم حرف از غذاهای ایرانی آمد و اینکه وقت تهیه زیادی می گیرند. این زن جوان گفت: " من غذای ایرانی درست نمی کنم چون فکر می کنم این تقصیر پدرسالاری است که غذاهای ایرانی اینقدر طول می کشند! مخصوصاً غذاهای ایرانی را طوری کرده اند که زن همیشه در آشپزخانه بماند و به حیطه عمومی نیاید!" من که مشغول دم کردن برنج بودم نگاهی به دوستم کردم و دیدم که او هم دارد جلوی خنده اش را می گیرد. نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم. گفتم: "عجب پدرسالاری خوبی. خدا پدرش را بیامرزد که اگر نبود قورمه سبزی بسیار خوشمزه هم نبود! اگرنبود کله ما چگونه بوی قورمه سبزی می گرفت؟"
گنه کردم گناهی پر ز لذت...

چرا وقتی می خواهیم دم از دموکراسی و آزادی بزنیم، از استثمار زنان می گوییم، اما وقتی خود زنان می خواهند حرف بزنند خفه شان می کنیم؟
چرا وقتی از حفظ مبانی اسلام می گوییم از مرکزیت زن در حفظ آن سخن می گوییم، اما به زن اجازه بیان نمی دهیم؟ چرا وقتی می خواهیم در مورد سیاست صحبت کنیم از مردان دعوت می کنیم که به عنوان صاحب نظر صحبت کنند، اما از زنان فقط می خواهیم که در مورد "مسئله زن" حرف بزنند؟ چرا حرف های دیگرشان را نادیده می گیریم؟ مسئله "آزادی سکسی" و به حیطه دید آمدن نیست. نه! مسئله این است که زن یا حذف می شود و یا حفظ می شود. مسئله این است که وقتی صحبت از"ملت" می آید مردان می شوند ملت و زنان می شوند ابژه مالکیت که محافظتشان می شود وظیفه فرزندان غیور وطن (که فرزندان را هم مرد تصور می کنیم). وظیفه زن می شود زاییدن و فرزندان غیور به بار آوردن. اگر هم وظیفه اش را انجام ندهد می شود جنده، می شود بی خاصیت. اگر هم انجام دهد اما جوری که "باید" نه، می شود تنبل. می شود انگل.

مسئله "جهانی شدن" تنها جنبه اقتصادی آن را شامل نمی شود. مسئله جنسگونگی یک جنبه فرعی نیست که به استدلال های اقتصادی بیاویزیم و یا آن را نسبت به تحلیل اقتصادی "جهانی شدن" ثانوی بدانیم، بلکه دقیقاً به دلیل تقسیم جنسگونه نیروی کار در سرمایه داری دیرایند و جابجایی بیش از پیش زنان که از جنگ می گریزند، جنسگونگی در بطن پروسه جهانی شدن قرار دارد. هر تحلیلی که نقش جنسگونگی را در پروسه جهانی شدن نادیده بگیرد، تحلیلی است ضعیف. اینجاست که شاید دوستانی که در رشته هایی با دیدی صرفاً اقتصادی مشغول به تحصیلند، می توانند تمرین فروتنی کنند و از پژوهش های زنان چیزی یاد بگیرند!


وقتی می گویم "خشونت محل کار" منظورم همین است. بسیاری از زنها، چه زنی که کارش تحفیق است، چه زنی که کارش خبرنگاری است، چه زنی که کارش مستخدم بودن است، جه زنی که کارش فحشاست، و چه زنی که کارش گارسون بودن است با این برخورد خشونت آمیز در جامعه پدرسالار آشنایی دارند. چرا؟ چون زن را وسیله برآورد کردن امیال مردان می دانیم و بس. به محل کار هم ختم نمی شود. سالها پیش که در سازمان زنان علیه تجاوز کار می کردم، به دعوت استادی در دانشگاه سن حوزه به کلاسش رفتم تا در مورد خشونت جنسی صحبت کنتم. یکی از پسران دانشجو با لحنی حق به جانب گفت: خوب اگر دختری که شب به بار می آید دامن کوتاه می پوشد، حتماً خودش می خواهد که بهش تجاوز شود! این مرد جوان مثل بسیاری از مردهای دیگر نمی توانست تصور کند که لباس پوشیدن این زن شاید برای ارضای جنسی مرد نبوده و شاید برای ارضای خود زن بوده. نمی دانم چرا تصور بسیاری از آقایان این است هدف از "خلفت" زنها ارضای نیازهای جنسی مردان است! نمی دانم چرا اینقدر تصورش اینقدر سخت است که اگرزنی بخواهد رابطه جنسی با کسی برقرار کند، خودش به عنوان موجودی جنسی، دارای عاملیت، و دارای زبان (چه با کلمات و چه بدون کلمات) می تواند این را بیان کند. احتیاجی به حدس هایی که غالباً به قصه های عمو مردکی می انجامد نیست. البته بماند که بسیاری از هموطنان محترم (نه همه)، اگر زنی با آنها حرف بزند فکر می کنند که طرف می خواهد با آنها همبستر شود، چرا که زن را لایق بحث های سیاسی و فلسفی نمی دانند و تصور می کنند که سلام یعنی"بفرما!" این را در "زن پاستوریزه" هم گفته بودم.


شاید بد نیست که به این هم فکر کنیم که این مردانگی و زنانگی در رابطه دگرجنسگرا خود اجراگرایانه است.
یعنی مرد قلدر، مرد محافظ زن و بچه، مردی که کارهای "زنانه" نمی کند... غذا نمی پزد، بچه داری نمی کند، گریه نمی کند،.... اینها همه اجراست. "طبیعی" نیست! اما ما دوست داریم آن را طبیعی بدانیم! پس باید از وحید خط قرمز پرسید: مرد بودن و زن بودن را تعریف کنید لطفاً. آیا "تیپ مردانه" بودن بعضی از زنهای همجنسگرا، مردانگی بعضی از مردان دگرجنس گرا را به مخاطره می اندازد؟ نکند ترس از این است که دخترهای خوشگل را این "غولهای مردنما" از دست مردان دلیر دگرجنسگرا بگیرند؟ شاید هویت مردانگی با وجود این "اضافه" های تکرار هویت به خطر می افتد؟ شاید میمیک کردن "مردانگی،" با نشان دادن نامطمئن بودن دوگانه های جنسی، جایگاهی را برای آن سوژه هایی که در تاریخ خاکشان کرده ایم فراهم می کند؟ شاید با تزلزلی که در نقش های جامد جنسیت و جنسگونگی ایجاد می کند، "اصل" بودن "اصل" را به زیر سوال می کشد؟

کسی نگفته که "با ادبیات کلثوم ننه ای" به مسائل "مدرن" بپردازیم. این مهدی بوده که چنین فرضی را دارد. خود می برد و خود می دوزد. این مهدی است که می گوید سبک کلثوم ننه ای مناسب مسائل مدرن نیست. این مهدی است که برای تثبیت مدرن بودن خود، به دوگانه متضاد سنت و مدرنیته روی می آورد و زبانی را که از یک زن مدرن انتظارش را ندارد، "کلثوم ننه ای" (بخوانید سنتی) می داند. چه چیز مناسب تر برای زبانی مردانه جز علم کردن زن سنتی به عنوان متضاد پیشرفت؟ این شیوه مهدی اصلاً تازگی ندارد. مردان "مدرن" دوره مشروطه نیز برای تثبیت مدرن بودن خود به نوشتن ادبیاتی چون "تأدیب النسوان" پرداختند و زبان زنانی چون بی بی خانم استرآبادی را هرزه، ناپاک و شایسته حمام های زنانه دانستند. یعنی زن ایرانی برای مدرن شدن و ورود به حیطه عمومی، باید از زبان فاقد "ادب" پرهیز می کرد تا بتواند در کنار همسر خود به زنی مدرن تبدیل شود. فنون خانه داری بیاموزد و فرزند (بخوانید پسر) هایی که ادا و اطوار دخترانه ندارند به بار بیاورد تا سربازهای وطن شوند و دخترهایی که مادر بودن را یاد بگیرند. به قول نجم آبادی، زن مدرن ایرانی زنی شد با حجاب درونی، بی نیاز از حجاب بیرونی! زبانش پاک سازی شد و رفتارش تأدیب. پروژه مدرنیته در ایران همراه بوده با دیسیپلین کردن زنان و مردان و دامن زدن به دگرجنسگرایی و خانواده تک همسری. از خودم هم در نیاورده ام. هر کسی که در مطالعات زنان در ایران تحقیق کرده باشد، این دستگیرش می شود.

دوستی وبلاگ خوان در ای میلی پرسیده منظورم از ادبیات کلثوم ننه ای و "ناسزا" چیست. من فرض کرده بودم که همه بحث های گذشته را به یاد دارند. با پوزش، این لیست مطالبی است که در اول این پست به آن اشاره کرده ام:


این نوشته را تقدیم به نازلی و علیرضا می کنم که با تئوری قورمه سبزی حال می کنند. مثل آشپزی، نوشتن هم هیچوقت کامل از ذهن "انسان" مستقل نمی آید. خیلی اش سینه به سینه گشته و شفاهی رسیده. خیلی اش هم کپی است از نوشته ای که خودش هیچوقت اصل نبوده. "انسانی" که می نویسد و می پزد هیچوقت دانش کامل ندارد، هیچوقت مبدأ دانش نیست. کپی از روی کپی. و اینطوری است که قورمه سبزی من با قورمه سبزی مادرم فرق می کند و قورمه سبزی پسر دوست من (و نه دوست پسر من) با قورمه سبزی من فرق می کند. مثل نوشته من. مثل نوشته تو. نوشتن مثل آشپزی خلاقیت می خواهد. برای من آشپزی با پیروی از دستور غذای استاندارد خسته کننده است. من در آشپزی ریسک می کنم. با نوشتن هم. اما خب می دانم که قورمه سبزی یک چیزهایی دارد که قورمه سبزی اش می کند. مثل شنبلیله. بوی گندی که می دهد که خیلی از ماها عاشقش هستیم. باید باشد وگرنه قورمه سبزی نیست. (مثل جینگی پولی هندی که بوی کاری اش پیف پیف ما را به هوا می برد و می گوییم "هندی ها بو می دهند!" همه هندی ها؟ اما خدا به دور اگر یکی به ما بگوید کله مان بوی قورمه سبزی می دهد یا نفسمان بوی پیاز و چلوکباب می دهد!) قورمه سبزی بدون شنبلیله، قورمه سبزی نیست. به جای گوشت خیلی وقت ها قارچ می ریختم. آخر گوشت نمی خوردم. اما قورمه سبزی بی اصالت بی گوشتم را حتی مادرم و زنی که در استانبول رستوران ایرانی داشت دوست داشتند. خب کپی بود از قورمه سبزی مادرم. خلاقیتش بود که جای مزه گوشت را می گرفت. گاهی ترشی اش را از لیمو عمانی به غوره تغییر می دادم. با قورمه سبزی بازی می کنم. با کلمات هم دوست دارم بازی کنم. قورمه سبزی خشک بی مزه است. کلمات خشک هم بی مزه اند. قورمه سبزی اثر مادرم را دارد. لیمو عمانی هایی را که او فرستاده بوی خانه می دهند. اما قارچ هم بوی خانه می دهد. خانه ای دیگر. قورمه سبزی، حتی با همان دستور غذا هم یکی نیست. هربار با بار بعدی فرق می کند. قدمت لوبیایش فرق می کند، حرارت پختش... حوصله آشپزش... پختن "عین" همان قورمه سبزی قبلی غیر ممکن است. مثل نوشته ای که هربار خوانده شود و تکرار شود فرق می کند. مثل هویتی که در هر تکرار فرق می کند. اضافه هایش کجا می روند؟ جایی در آشپزخانه های تاریخ پنهان می شوند.


نمی دانم پروانه کجاست. نمی دانم خانم "ص" کجاست. می دانم تنها چیزی که شاید ما را به هم ارتباط دهد لقبی است که در زبان فارسی به زنانی می دهند که به هر دلیلی به ازدواج تن در نمی دهند. پیر دختر قصه آنهایی است که شاید پیر نشده اند و شاید "دختر" هم نباشند. قصه آنهایی که مرز دختر بودن و زن بودن و پیر بودن و جوان بودن را در هم می ریزند.

برای کسانی که می گویند من "رفیق بازی" کرده ام و این را نوشته ام: درست می گویند.
معنای رفاقت برای من این است که وقتی کسی را تا حدی انسان می بینم که او را شایسته رفاقت می دانم، وقتی که او را به حق می بینم از او حمایت می کنم و وقتی با او مخالفم، مخالفتم را با صراحت به او می گویم. امیدوارم دنیا به جایی نرسد که برای آبجکتیو نشان دادن خودمان آنقدر سرد شویم که دوستی ها را هم فدای ادعاهای "مدرن" بودن و "عقلانی" بودنمان بکنیم. البته کسانی که چنین ادعاهای عقلانی بودن و بی طرف بودن را دارند معمولاً بیش از کسان دیگر در بویزکلاب های خود به هم نان قرض می دهند و مشغول رانت خواری هستند.