بسم الّله

طرف های ساعت چهار صبح رفتم بميرم و بخوابم. صداهای عجيب و غريبی از جاهايی که نمی توانستم تشخيص دهم کجاست می آمد. اول از همه گفتم که خوب لابد "جن" است. شروع کردم دعا و بسم الّله خواندن که جن برود بگذارد اين شب خونریزی بنده راحت بخوابم که نرفت. گفتم شايد جن اش انگليسی است هر مزخرفی که از انجيل قديم و جديد بلد بودم بلغور کردم که جن برود که باز هم نرفت. پيش خودم گفتم زن حسابی حالا آن دوست عالِمت در عالَم هَپروت افتاده است در کار مطالعات جن شناسی، تو ديگر چرا؟ افسوس خوردم که چرا همان يک کلاس عبری را هم که می توانستم بگيرم نگرفتم که کابالا بلغور کنم ....

گفتم حالا اگر جن نباشد و روح باشد چه؟ هرچه فکر کردم که کدام روح ممکن است اشتباه آمده باشد سراغ من به عقل ام نرسيد! مودبانه به زبان های فارسی ترکی و عربی به روح توضيح دادم که خسته ام و خونريزی ماهيانه امانم را بريده و دست از سرم بر دارد بگذارد که بخوابم. صدا قطع نشد. يادم افتاد در بالکن يک عدد هندوانه گذاشته ام که درون پلاستيکی است که يقين باد می وزد و پلاستيک تکان می خورد و صدا می دهد و من کون گشاد با اجنه و ارواح مذاکره می کنم. تنبلی کردم عينک چشمم بگذارم. کورمال کورمال رفتم تراس و هنوانه و پلاستيکش را گذاشتم در دستشونی و در را هم بستم که باد نيايد بوزد وسط پلاستيک و سر صدا کند. با افتخار از اينکه هنوز عِلم به خرافه می چربد آمدم بخوابم، که باز صدا آمد. ديگر قلب ام داشت برای خودش لزگی می رقصيد که متوجه شدم صدا از کنار گوشم و پشت پنجره ام می آيد! با ترس و لرز يکی يکی لايه های مختلف پارچه هایی را که به خاطر تنفرم از نور ما بين خودم و پرده اصلی با سوزن و تف و چسب و ميخ و سيخ چسبانده ام، باز کردم تا که ناگهان متوجه شدم يک چيزی بين پرده اصلی، کرکره و پنجره در حال حرکت است.

من نمی دانم اين شاعران کهن ديوانه بودند، کور بودند، کمبود جک و جانور داشته اند، چه مرگ شان بوده که اين پروانه و شاپرک و امثالهم به نظرشان زيبا می آمده اند و اين قضيه شمع و پروانه و عاشق و معشوقشان را به ما قرن ها خورانده اند. من از پروانه و شاپرک و امثالهم مثل سگ می ترسم! بابا جان ترسناک اند خوب! نيستند؟ هر سال هم يک شاپرک مخوف اندازه يک گنجشک می خورد به تور ما!

باور بفرماييد من از هيچ چيز حتی جمهوری اسلامی هم نمی ترسم اما اين شاپرک جاکش داشت مرا سکته می داد. با هزار بامبول جارو به دست کرکره را باز کردم اين جانور مخوف به سمت من و من جيغ بنفش زنان در اتاق خواب بسته به سالن پناه بردم. خاطرم بود از دوران سوسک کشی ام که جانوران را می شود با اسپری الکل کمی مست کرد و بلکه هم نفله کرد. مايع شيشه پاک کن را خالی کردم در پارچ آب، الکل را ريختم جايش و حمله شيميايی کردم. از ما اسپری کردن و از شاپرک نمردن. يک بطر الکل ريختم کله اش که فکر کنم آخر افتاد زمين. حالا من مانده ام و اين جنازه که مطمئن هم نيستم مرده است يا که فقط مست است! نگاه اش می کنم با اين هيکل پر از پشم اش، شاخک های وحشتناک اش، آرواره های تيز اش و تفت و لعنت می فرستم به قبر حافظ و سعدی و باقی شاعر های مهم که نمی شناسمشان که آخر اين کثافت اين موجود مخوف از لحاظ زيبايی شناسی چرا...چطور...برای چه؟

جنازه مست را انداخته ام بيرون خانه، اما مطمئن ام يک مشت شاپرک همين دور و بر نشسته اند که از من انتقام خون قوم و خويششان را بگيرند.