خاطراتان هست زمانی که خونريزی ام بند نمی آمد و همه شهر از همين طريق با خبر شده بودند و از بقال تا ژورناليست محترم شهر آقای دکتر تاج دولتی احوالات فرج خون آلود بنده را جويا بودند و دمشان هم گرم به خاطر لطفشان، اما خاطرتان هست؟
سينا جان، خاطرت هست يک روز با چه احساسی دست هايت را بالا پايين بردی، ابروهايت را بالا دادی، با يک گوشه لب خنديدی و گفتی: "من نمی فهمم من برا چی بايد عکس فلان جای خون آلود ساقی قهرمان رو ببينم!"
بعد از يکی از عمل های جراحی سر پايی که برای بند آمدن خونزيزی ام بايستی می کردم، از کلینیک بيرون زدم. دکتر گفته بود که حتماً بايد کسی من را به خانه ببرد و حق رانندگی ندارم. بهمن آمده بودم دنبالم اما به قدری حالم خوب بود که تصميم گرفتيم برويم رستوران و بعد هم بهمن ديرش شده بود و چون دکتر گفته بود راه رفتن مانعی ندارد با مترو آمدم خانه. در شلوغی متروی ساعت پنج من ماندم با درد های وحشتناک و خونی که از خشتک ام سرازير شده بود و تمام لای شلوار ام را قرمز مرده کرده بود. حدود ده ايستگاه من درد وحشتناک می کشيدم، نمی توانستم از جايم ام بلند شوم، صدايم در نمی آمد و در تمام اين مدت هيچکدام از مسافرينی که من را بر و بر نگاه می کردنند هيچ مکالمه اي، حال پرسی اي، تعارفی، کمکی را آغاز نکردند.
در تونل های زيرزمينی يک کشور مدرن، در قطاری مدرن، با مردمانی مدرن که جملگی به انسانيت معروف اند، بنده ممکن بود از خونريزی کس جان دهم و هيچکس نمی دانست چه کند!
اگر دماغ ام بود که خون پس می داد، لابد يکی دستمالی چيزی تعارف می کرد. اگر سرم شکسته ام خون افتاده بود، لابد يکی می گفت فلانی کمک ات کنم از مترو خارج شوی. اگر هر جای ديگر از بدن ام بود که خون پس می داد مطمئن بودم که يکی به دادم می رسد....
ساقی قهرمان را به خاطر همين کارهايش دوست دارم.