عشق

عشق: اين نوستالژی آخر من را خواهد کشت. تمام شب خواب می ديدم که با ملاحت و امير قرار دارم بروم نوشهر خانه روستايی مانندی که عمو بيژن طراحی کرده بود (که بهترين طراحی اش بود به نظر من و آخر هم بازاری اش کرد و فروخت اش). تمام طول خواب روی شيار های تير آهن هايی که از چهار ستونی که خانه روی آنها از زمين فاصله می گرفت بيرون زده بودند، دنبال حلزون می گشتم، از باغچه فلفل می کندم و روی نخل ها دنبال کرم های خوشرنگ بودم.

يک چيز که شايد خوانندگان منحرف اينجا ندانند، اين است که بنده عاشق طبيعت ام و از وقتی که خيلی چاق شده ام و راه رفتن سخت شده بزرگترين بدبختی ام اين است که نمی توانم خيلی در طبيعت ول بگردم. البته من دار و درخت و جک و جانور و آدم ها را دوست دارم تنها تماشا کنم. به محض اينکه کسی کنار دستم باشد، تجربه می شود تجربه نگرانی اينکه آدم کنار دستم حال اش چطور است و به او هم خوش می گذرد يا نه. هر بار هم سعی می کنم که به تُخم ام بگيرم و اهميت ندهم نمی شود که نمی شود. اين خواب هم خيلی سمبليک بود. چرا که تمام طول خواب که در حال بازی با کرم ها بودم، نگران بودم که ملاحت و امير کليد دارند يا نه!

عشق: فرح خانم آمده اينجا. بابام هم اينجاست. بابام دارد با آب و تاب تعريف می کند که فلان کسی که قرار بوده فلان کار را بکند، مخنث است و مدام کار شکنی می کند. بعد خودش اضافه می کند که مخنث يعنی کسی که نه خاصیت مردانه دارد و نه زنانه و خيلی بی خاصيت است. فرح خانم شاکی شده با صدای نازک اش (يعنی صدای شاکی اش) می گويد: " اين اصلاً يعنی چه؟ مرد و زن يعنی چه؟ اين چه ربطی به مرد و زن بودن طرف دارد؟" با خنده به بابام می گويم که "بيا ديگه اين زَنَت آن زَنَت نيست، الان يک پا پروفوسُر مطالعات جنسيت و جنسگونگی شده است. حريف اش نخواهی شد!"

فرح خانم شديد طرفدار حسين آقا اوباما شده بکوب دم اينترنيت يا دارد قربان صدقه مردم می رود برای حمايت از اوباما، يا که دارد فحش می دهد که اين فلانی خيلی دارد به اوباما ضرر می زند. از آن ور من هم جام زهر را نوشيدم و با زور بهمن آقا کلباسی که عملاً يک تفنگ گذاشت سر من که بايد به اوباما رای دهی، رفتم در حزب دمکرات عضو شدم و به حسين آقا رای دادم! اين فرح خانم و بهمن عين هم اند. دو تا "اِلکشن هور" به تمام معنی. هر روز دارند مخ من را می خورند و آمار و ارقام به خورد ام می دهند. فرح خانم خيلی وقت است ممنوع کرده درباره او بنويسم. اما اين يکی را ديگر می ارزيد، فوق اش کمی فحش ام خواهد داد، چه باک!

عشق: آقای سعيد حنايی کاشانی به دلايل دهاتی بازی* که بعد از ابراز عشق بنده به ايشان درآورد، از چشم من از لحاظ رومانتيک افتاد. حالا اما زده است به سيم آخر و قلب مُرده بنده هم ديگر دوام نياورده و بارقه هایی از عشق دارند دوباره به آن جان می دهند. اين نوشته اخير اش در مورد کراوات و اينها ديگر آخر ترانسگرشن است. يعنی مثل اين می ماند که اين عشق سابق ما، آرام آرام برای همه ما در وبلاگستان استريپتيز می کند. من عاشق اين قسمت حضور يک خانم عشوه گر (احتمالاً يک رقيب عشقی خيلی جدی برای بنده) در ميان گفتگوی آقای فيلسوف و شخصی سپيدموی ام:

یکی از مترجمان سپیدموی به جمع‌مان نزدیک شد و هنوز خوش و بشی تمام نکرده بودیم که رو به من کرد و با خنده گفت: «کراوات خیلی به شما می‌آید، چرا همیشه کراوات نمی‌زنید، همیشه کراوات بزنید، مخصوصاً وقتی که می‌آیید پشت تلویزیون!». لبخندی زدم و چیزی نگفتم. خانمی که در کنارمان ایستاده بود گفت: «کراوات به همه‌ی مردها می‌آید، چه خوب می‌شد اگر مردها همیشه کراوات می‌زدند».

ديگر راستش نمی توانم تحمل کنم، باز بايد اعتراف کنم که بنده عاشق سينه چاک جناب دکتر سعيد حنايی کاشانی ام "نه به خاطر آفتاب،" نه به خاطر حلزون ها، نه به خاطر کرم ها، به خاطر اين لبخند (پراگماتيک) اش:

در این گونه مواقع آدم حاضرجوابی نیستم و معمولاً لبخندی می‌زنم و می‌گذرم.

حالا اميد وارم اين مطلب شوخی و جدی بنده هم از اين لبخند های پراگماتيک روی لبان اين فيلسوف بياورد. ناگفته نماند البته که همه عشق های سابق بنده می دانند که من از کراوات متنفر ام مگر اينکه -به صورت گل و گشاد- گردن زن باشد که البته زن و مرد ندارد.
------------------
* اين صفت خيلی صفت بی خودی است اما اين تنها چيزی بود که به ذهن ام رسيد. همه اش گردن دوستی است که کلاً به برو بکس مشهدی وبلاگستان (ملکوت و آق مهدی و فلسفه، ...) "مشهدی ويلج بويز" می گويد که بعد از مرگ اش فاش می شود کيست! اما اين صفت بر می گردد به اين ماجرا که در فلُسفه سعيد حنايی کاشانی يک جوابکی به "شيطنت های" من داده بود که کلاً ماهيت آن شيطنت ها به نظر من اشتباه تلقی شده بود. الان هرچی می گرم آن پست را پيدا نمی کنم ولی يک چيزی در مايه های آی وروجک ورپريده بود، که جان شما اصلاً نچسپيد!