حرف تکراری: وطن بازی

خاموش!

خاموش کن!

بهت می گم خاموش کن!

خاموش کن اون چراغتو!

دارن می زنن نمی شنوی...دارن از کرج تا تهرون يه بند می زنن. خاموش کن...خاموشیه..موتور رو هم خاموش کن!..

اینها را من در حالی می شنيدم که زير آسمان تهران زير سقف شورلت طلائی بابام و فرح خانم بيد بيد می لرزيدم و صدای دندان هایم از حفره دهانم پرده دو گوش ام را می لرزاند و حتی تشعشع نور های ضد هوايی های خودی روی شيشه پنجره ماشين هم لرزش آسمون را دلپذير نمی کرد.

خاموشی اسم لحظه ای بود که آژير قرمز پخش می شد و همه بايد خاموش می شديم. در می رفتيم زير زمين. نوری اگر از زمين به آسمان می رسيد معنی خاموشی ابدی داشت.

برای همين همه برادر های بسيجی در خيابان ها و سر چهار راه ها فرياد می زندند که:

خاموش کن!

چراغتو خاموش کن!

ساکت!

بوق نزن!

موتورتو خاموش کن!

از ترس خاموش می شديم که خاموش نشويم. در آن لحظه، من خردسال مطمئن نبودم که از فریاد های برادران بسيجی بيشتر می ترسم يا هواپيماهايی که سرمان بمب می ريختند.


برای من بچه انقلاب و جنگ و خاطرات بمب باران و زندان و اعدام های سال های شصت و ختم و روضه و تشيع جنازه امام و شهيدان و خاوران و فروغ جاويدان و محمد پوينده و مختاری و سعيد امامی و سعيد مرتضوی و رحلت و لنگه کفش و سيم و سياه نور و ترياک...

برای من و به گمانم آدم هایی از نسل من که همه اینها را ديده اند و شنيده اند و لمس کرده اند و زندگی کرده اند، خاموشی و خموش و خفه شو و خواب ديدی خير است به اندازه خود زندگی مضحک است!.

برای همين است که بنده الان حدود نيم ساعت است که دارم به پوستر برنامه ای با عنوان "صداهای خاموش: تلاش برای آزادی بيان در ایران،" با حضور اساتيد برجسته علی افشاری، آرشام پارسی، و مريم هوله که قرار است روز يکشنبه با حمايت نشريه گذار برگذار شود می خندم.

به نظر من در خاموشی این صداهای خاموش يک تصوير طنز آميز تلخی نهفته است که آن را تنها با گرفتن کمک مالی از "خانه آزادی" می توان روشن کرد! وگرنه این خاموشی از آن نوع خاموشی آژير قرمزی ما نيست و ماشاالّله زرق و برق اش از نور ضد هوايی های ارتش بيست مليونی ديروز و جنازه های امروز هم بيشتر است.اگر این رفقا به اندازه شب های بمب باران دوران خردسالی من خاموش اند چرا من هر تلوزيون و راديویی را که روشن می کنم بايد صدای این "صداهای خاموش*" را تحمل کنم.

بعضی اوقات واقعاً شک دارم که این روشنی چراغِ دکانِ "صدا های خاموش" به درد خاموشی ای که تمام زندگی منِ بچه انقلاب و بچه هايم را فرا گرفته بخورد!

چس ناله های ما به اندازه کافی تلخ نبود!

بازی وطن را از علی معظمی بخوانيد:

حسين، من بسياري را ديده‌ام كه به‌خاطر همين وطن با هم جنگيده‌اند. شماره آشناهايي را كه در اين راه از همه سو جان باخته‌اند ديگر از دستم در رفته. و اين وطن هميشه برايم همه چيز بوده و هيچ چيز. وطن برايم زني بوده كه دوماه تمام از سحر تا شام هر روز به همه جا سرمي‌كشيده تا بگويندش شوهري كه شبانه بردند زنده است يا مرده؛ زني بوده كه سه بار حكم تير را شنيد اما صداي تير را نه؛ زني بود كه كودكش را در زندان زاد (وطن آن كودك زندان بود!؟)؛ زن ديگري را مي‌شناسم كه فرزند را بدرقه كرد تا بجنگد كه وطن بماند؛ وطن ماند و فرزند نماند... و آيا وطن ماند؟ وقتي كه نماند آن‌كه وطن به او "وطن" شده بود؟ نمي‌دانم. نمي‌دانم ‌اين وطن چيست كه همه اين زن‌ها زادند تا او "وطن" شود.


حسين، من هميشه در همهمه شنيدن اين اسم مبهم اين ايرانِ مجهول، اين وطن ناكجا زندگي كرده‌ام. روي همين خاك، خاك همين وطن كودكاني را ديده‌ام استخوان‌هاي‌شان در سرماي بيابان‌هاي قزل‌حصار تركيده است تا وقت ملاقات‌شان دهند و نداده‌اند؛ كه فرزندِ "خائن" به "وطن" بوده‌ است و مستحق آزار. و يادم مي‌آيد كه همان روزها اين كودك را ديدم كه از ديدن تيتر "مهران آزادشد" لبخند زد. تو فكر مي‌كني كه من بايد درباره اين وطن چه فكر كنم؟

سال‌ها گذشت و ما با همه اين خاطره‌ها در ذهن هزار چرخ خورديم. تو كه بايد يادت باشد در اين مدت آشنايي من يكي را به چه كارها ديده‌اي؟ رنگ شايد بسيار بود، اما باور كن درد هميشه "بود"؛ و مي‌داني كه اين درد از جنس وطن اگر نبود، كه هنوز هم نمي‌دانم چيست، از جنس همين مردمي بود كه اين وطن را وطن كرده‌اند. همين درد بود كه با زندان‌بان ديروز هم‌راهمان كرد به‌گمان اين كه شايد بيايد روزي كه خون‌ها و زخم‌ها را ببخشيم و فردا كودكان ديگري در سرماي توحش پوست‌شان كويرِ خون نشود؛ نشد اما... و گويا نمي‌شد كه بشود. حالا تو امروز مي گويي كه "بیا وطن را بردار ببریم دور از بمب‌های آمریکا، نجات‌اش دهیم."
در همین رابطه از محمد نگفتنی ها بخوانید:
آنروزها که صحبت از انقلاب مخملين و براندازی نرم و غيره می شد قدری به فکر می افتادم که نکند اين عزيزان که روزی شان را دولت آمريکا می رساند واقعاً برنامه ای داشته باشند. ولی حالا دارم به اين نتيجه می رسم که همه اين سروصدها برای گرفتن گرنت و بورسيه تحقيقاتی و غيره است. فکر کنم دولتمردان ايرانی هم به همين نتيجه رسيده اند. برای همين هم هست که مي گذارند اين عزيزان ايران را ترک کنند و به دنبال رزق و روزی شان بروند. البته طبق معمول همه داستان اين نيست. يک احساس خوب هم به آدم دست می دهد که فعال اجتماعی و عضو گروهی باشد.

همين عزيران طرفدار براندازی نرم قرار است در تورنتو جلسه ای داشته باشند. اسمش را هم گذاشته اند «صداهای خاموش» نمی دانم اين چه صدای خاموشی است که ما صبح تا شب بايد در همين رسانه بشنويم و دندان قروچه برويم. عزيزان دانشگاهی هم با اين «صداهای خاموش» همراه و همدل می شوند. آنها فقط صداهايی را خاموش می کنند که از سوی حاميان ج.ا. بلند شود...

جلسه از سوی بنگاه «گذار» وابسته به «خانه آزادی» برگزار می شود.

«خانه آزادی» سازمانی آمريکايی است که از اهداف امپرياليسم آمريکا در دنيا دفاع می کند. بسياری از نومحافظه کاران در اين سازمان عضويت داشته و خط سياسی آنرا تعيين می کنند. اين چيزی نيست که من از خودم در آورده باشم. خودتان می توانيد تحقيق کنيد و ببينيد. تعداد اين اتاق های فکری در آمريکا کم نيست.

بهرحال از قرار معلوم ج.ا. به اين نتيجه رسيده که اين عزيزان ول معطلند پس آنها را به حال خود رها کرده که هرچقدر می خواهند جلسه و سمپوزيوم و کنگره و غيره تشکيل دهند.

راستش را بخواهيد تا زمانيکه چنين گروه هايی در آمريکا و هلند و غيره فعاليت دارند و از طرف دولتشان بودجه می گيرند می توان فرض کرد که هنوز «براندازی سخت» در اجندای نومحافظه کاران نيست و نفس راحتی کشيد.



به هر حال بنده دارم می روم با این فعالين حقوق بشر کمی حقوق بشر بازی کنم. اگر دوست داشتيد بياييد. این هم اطلاعات:


Sunday, September 16, 2007
6pm – 9pm
North York Public Library Auditorium
5120 Yonge Street, Toronto
Please RSVP to events@gozaar.org
For more information, please contact 647-300-4042
-------------------------

*باورتان نمی شود اسامی این عزيزان را در گوگل جستجو کنيد.