این آهنگ های عاشقانه راديو زمانه بلاخره تاثيرش را روی مخ من گذاشت و باعث شده که يک داستان آبگوشتی ای که چند وقت پيش نوشته بودم را با صدای ابی تکميل کنم که خوب طبيعتاً فضای آهنگ های آبگوشتی ابی باعث شد داستان به مراتب آبگوشتی تر از آنچه که می خواستم بشود. والنتاين پالنتاينی نيستم اما به بهانه والنتاين هست که آهنگ ها در جعبه موسيقی زمانه پخش می شوند.
این داستان آبگوشتی را با تمام آب گوشتش نقديم می کنم به محسن بهشتيان، کسی که به من ياد از انگشتم برای عاشقی استفاده کنم.
****
هرچی می کشم از دست این فهیمه خانم هست. يک مشت کتاب دکتر بنجامين اسپاک با خودش از آمريکا آورده بود ایران که من را تربيت کند. می خواست روش تربيتش "علمی" باشد. نتيجه اینکه کتاب جناب آقای دکتر بنجامين اسپاک به سان کتاب توضيح المسائل دوران کودکی و نوجوانی من بود. هر دردي داشتم - از تب چهل درجه تا سرفه ای که بی صدايم کرده بود-قبل از اینکه مادر گرامی را خبر کنم، فوراً می رفتم سراغ اندکس کتاب های کلفت جناب آقای دکتر.
وقتی خانم بصیريان موضوع نگارش هفته بعدمان را داد، بنده به سرعت خودم را به اندکس رسانده و "لاو" را جستم. "لاو" اتفاقی هست که دير يا زود می افتد و شما بايد برای آن آماده باشيد. در کتاب جناب آقای دکتر بنجامين اسپاک "لاو" يک چيزی بود در مايه های آبله مرغان. تمام نشانه های آن را دکتر نوشته بود، داده های روانشناسانه، زيست شناسانه، و پيشگيری های مربوطه همه در يک جدول ليست شده بودند.
"گويا مساله اصلی يک مشت هرمون-مرمون هستند که چه ما بخواهيم و چه نخواهيم در همين سن هايی که ما هستيم ترشح می شوند و برای همين هست که من عاشق عليرضا ام و تو عاشق احسان." این را پای تلفن به ارغوان گفتم که همچون من در عشق اش فعلاً نا کام بود بود و سعی و تلاش می کرد که وضعيت را عوض کند.
جمعه بعد از ظهر در خيابان جمهوری در طبقه آخر خانه صد ساله ماماجا-مادر بزرگِ رواق، دخترِ عمو رضا همکلاسیِ پدرم در دبيرستان البرز و فرزند يکی از لطيف ترين افسران يا سرهنگان يا تيمساران يا يک چيزی در همين مايه های رضا شاه-همه جمع بودند. خانه ماماجا، مشهور به عشرتکده، جايی بود که ما قرار بود آيين نگارش ياد بگيريم يا لااقل پدر و مادر آنهايی که هنوز زنده بودند و در اوين اعدام نشده بودند اینطور فکر می کردند. آنها که ننه-باباشان را خمينی کشته بود، طبيعتاً خيالشان راحت تر بود و زودتر از بقيه دست به کار شدند. این احسان فلان فلان شده ریقو مثلا، يک دستی به سر و روی حداقل نصف دخترها کشيده بود و حداقل سه چهار تا کشته مرده داشت.
فرزان و مهرداد باهم عاشقِ صنم بودند. بانو و بهزاد عاشقِ هم بودند و حتی "کرده" بودند. مانا با آرش بود، سییما و آرش باهم رابطه داشتند و مانا نمی دانست. سیما با وجود اینکه با آرش رابطه داشت عاشق احسان بود و از دست رواق که برای احسان عشوهِ خاموش می آمد حرص می خورد. کامران عاشقِ دخترِ عمویِ من-تینا- بود و تینا عاشقِ آرش. من عاشقِ عليرضا بودم و خوب عليرضا هم هر هفته عاشقِ يک نفر ديگر بود. ارغوان عاشقِ احسان بود، احسان محل سگ به ارغوان نمی گذاشت و هرگز به من نگفت که عاشق کيست. از همه بهتر البته صنم بود. از قوم و خويش های سهراب سپهری بود و شغل شريف عمه بداخلاق پدرش پروانه سپهری را برگزيده بود و در این دنيا تنها عاشق يک چيز بود: ويولنسل اش.
"خوب عشق چيست؟" خانم بصیريان با آن قيافه هميشه سرگردانش پرسيد. "عشق رطوبت چندش انگيز پلشتی ایست، نيست، است، نيست..." احسان در حالی که با تسبيح تازه-از-قم -آورده اش ذکر "است" و "نيست"می گفت نگاه حشری اش را روی سينه های آهو می چرخاند.
يکی با خودش مجموعه آثار شاملو را آورده بود...آن يکی به جای عشق می خواست "نان نقسيم کند." فرزان "سيب را از خانه همسايه" دزديده بود و با حسرت به صنم نگاه می کرد که در فضاهايی که هيچکدام از ما درک نمی کرديم چرت می زد. من هم که خوب دليل علمی عاشقيت ام را يافته بودم و با روش های علمی مشغول کار کردن روی هرمون های عليرضا بودم.
وسط این همه بچه پانزده-شانزده ساله اما حضور معلم آيين نگارش-خانم بصیریان مشکوک می نمود. آنها که می شناختندش می دانستند که هدفش دادن آموزش است. چه آموزشی اش، يک چيزی بود بين ما و او. حتی شوهرش اش هم نمی دانست که ما در عشرتکده مان چه می کرديم. عمو رضا شک کرده بود. حتی از بابام پرسيده بود که "نکنه این زنه فاسده؟" این شک های عمو رضا باعث دردسر من هم شده بود. فهیمه خانم نمی گذاشت تا دير وقت خانه ماماجا بمانم. هی وسط شعر خوانی های ما زنگ می زند: "زود آژانس بگير بيا خونه تا تاريک نشده. "انگار مثلاً در روشنايی نمی شد "کرد."
بچه ها هم کمی به خانم بصیريان شک برده بودند. آنها که با او نزديک تر بودند، يک چيز هايی می دانستند و به آنهايی که شک کرده بودند نمی گفتند. معلوم بود عاشق است ولی نمی گفت عاشق کيست. ارغوان می گفت: " بابا تو کاره رواقه!"
"مگه می شه....؟!."
"خوب چه اشکالی داره...خودش مدام می گه که بی دريغ باش فقط در عشق بی دريغ باش...ديگه بقيه اش لابد براش مهم نيست"
"کس و شعر می گه ها...بی دريغ باش ...بی دريغ باش...بابا يک کردن که این همه بی دريغی نداره!"
"می گن تو هفته با رواق تنهايی می آيند اینجا!"
"نه بابا کی می گه...فکر نمی کنم اينقدر کثيف باشه. تازه مگه حاجی می ذاره...تو هفته همش داره تو بازار کار می کنه."
"من ازش می پرسم...ما حق داريم بدونيم...چطور ما بايد از همه کُِس و کُون مون رو براش تعريف کنيم!"
با هزار کلک خانم بصيريان را بردم روی تراس طبقه پنجم. اَجه پايين داشت تو حیاط رخت پهن می کرد. " می دونيد همه بقال ها و چقال های محل اَجه رو می کنن؟ ماماجا اَجه رو وقتی بچه بوده از ده آورده تهران. وقتی به سن بلوغ رسيده و هرمون هاش ترشح کردن، ماماجا نمی خواسته شوهرش بده. می ترسيده از دستش بده. برای همين اول داده قصاب بکندش، بعد هم بقال. حالا هم به به ميوه فروش می ده. بنده خدا اَجه. می گن ماماجا پول هم می گيره. اَجه را برای کمک از ده آورده حالا شده جنده اش. بعد زنيکه هی می شينه نماز شب می خونه."
"همه چی این هرمون مورمن ها نيست که تو اون کتاب کذايی خوندی. مثلاً الان اَجه به نظر تو عاشق بقاله يا چقال!"."
"من این مزخرفاتی که شما ها می گيد رو نمی تونم قبول کنم...بی دريغی-می دريغی رو می گم...برای من قضيه حل شده."
"يعنی الان اگه من تورو اینجا روی همين پشت بوم حشری ات کنم، ببوسمت، سينه هاتو بليسم، بکنم ات، عاشقم می شی؟"
"رواق هم کردی؟"
"چرا عاشق عليرضايی؟"
".خوب هيچکس ديگه نمونده بود...من هم بی مرام نيستم"
"!چرا عاشق رواقی"
"به همون دليل که عاشق تو ام... "
انگشتش را روی پيشانی ام می کشد و از کنار گونه ام پايين می آورد. آرام خودم را عقب می کشم.
"من می رم پايين."
"این ليوان من رو هم ببر."
با احتياط از پله های مارپيچ فلزی پايين می روم. وارد حمام ِماماجا می شوم. اجازه نداريم وارد اتاق های طبقه چهارم بشویم. وقتی باباجا زنده بود، اینجا استوديو اش بود. در طبقه چهارم نقاشی می کشيده. درِ حمام را می بندم. سر و سينه نقاشی های باباجا اذيتم می کند. نمی دانم چه اصراری داشته نوک پستان ها را دو برابر بکشد. مردکِ عوضیِ هرزه ارتشی شاهدوست. لابد اَجه را هم می کرده.
ليوان چای را خالی می کنم در سوراخ کف حمام. دوش را آرام بازمی کنم. نمی خواهم زمين را خيس کنم. نبايد اینجا باشم. دو ليوان آب می خورم. روی زمين پخش می شوم. دستم را در شورتم می کنم. خيس خيس است. زيپم را باز می کنم. حوله را از قفسه بر می دارم و فرو می کنم در شلوارم که شورتم را خشک می کنم.
*******
"عليرضا جان وقتش رسيده که از روش انگشت کردن استفاده کنی. به هربهانه ای يک انگشت به خانم برسون. ببين این احساس رمانتيک تو بسيار لطيف هست اما تا انگشت نکنی نمی تونی يک بوسی بزنی. می خوای بوس بزنی بايد انگشت رو برسونی."
"کجاشو انگشت کنم. برو بابا. می ذاره می ره...."
"بابا جان مثل بازار مشهد نيافتی به جون دختره ها. با سليقه باش. خلاقيت به خرج بده. يک دستی به موهاش بکش. با ساعتش بازی کن. کم کم."
"تو بیکاری؟ چرا صد ساعته نشستی به این داستان های بچه چهارده سالگی من گوش می دی. حوصله ات سر نرفته؟ کس خلی به مولا. آخرش هم نشستی می گی انگشت برسون. عاشقم شدی؟"
"معلومه!"
"بدبخت نیاز...."
"چرا مگه آدم فقط بايد عاشق باشه که عاشقی کنه!
"جيگرتو این حرفا به تو نيومده!"
"داستانم رو خوندی؟"
"دوست نداشتم."
"اصلاً خوندی!"
"خوندم. دوست نداشتم. چيه این سانتيمانتاليزم آبکی؟ آقای بهشتيان چيه؟ ولمون کن ها، تو هم با این نوستالژی احمقانه ات."
"من خودم هم دوستش ندارم."
"پس برا چی گذاشتيش اونجا؟ این چه وضعيه؟ اجندا داشته باش!"
"گذاشتم ببينيم ملت چی می گن."
" مردم احمق اند. به به و چه چه می کنن."
******
این داستان، داستان است. این فرح خانم ما شاکی شده است که چرا از اسم او در داستان استفاده کرده ام. این فرح خانم (که تازه اسم واقعی اش هم نيست) کارکتر است. فرح خانم هرگز تنها از کتاب های بنجامين اسپاک برای تربيت ما استفاده نکرده است و بلکه کلی کتاب پدوکژی روسی موسی هم استفاده کرده است. از همين رو کارکتر فرح خانم به فهميه خانم تغيير می کند.
این را هم اضافه کنم که به خاطر این داستان این فرح خانم و بهنام برادرم من را رسماً نمودند امروز. خدا به تمام آدم هايی که می نويسند صبر دهد. همين الان از آشپزخانه مکالمه مادر و برادرم:
بده ديگه...آدم بايد نرمال باشه
این مريضه بيماره به دليل چاقی و مسائل ديگه روانيه
بعله ديگه
.
.
.
.
.
تو می خوای روی مردم تاثير بگذاري کلاست را در حدی بذار که مردم بهت احترام بذارن...خوب ویيد می کشی، بکش...چرا به مردم می گی!!
فکوموکو را هم بکن تا ته در کونت. اون اگر آبشن نرمال شدن داشت بر می داشت اون آبشن رو.
حالا می نويسه که فرح خانم اعتراض کرد...من عوض کردم.
.....
در پايان خواهش می کنم این کس و شعر های حريم خصوصی موصوصی را به من تحويل ندهيد....نصف حق و حقوق انسانی در حريم خصوصی است که پايمال می شود.