اندی در خدمت امپراتوری: يا فضولی نکن ماستتو بخور


برای موسیقی روی عکس کلیک کنید

واقعاً من موندم که این چه دنيايی هست. از يک طرف محسن رضايی می آد تو تلوزيون می گه خودتون رو برای جنگ آماده کنيد ( يعنی اماما، سرورا تورو خدا منو بازی بده...این تن بميره من می خوام باز فرمانده شم). از اون ور حسين درخشان خودمان در يک مکانيسزم مشابه (يعنی برادران من هم بازی) ناگهان شديداً ملی گرا و ضد امپرياليسم می شه به حدی که بين بوش و خامنه ای قطعا بايد يکی يا ديگری را انتخاب کنه. از اون ور اندی به دور از چشم حسين درخشان با انيميشن سه بعدی به ایران باز می گرده و به این ترتيب به سياست های بوش در خاورميانه و جنگ احتمالی نيو کانسروتيو ها در ایران کمک می کنه. به هر حال وقتی احمد باطبی از زندان آزاد شد و به پرل پيوست و باهم رفتند ایران را تسخير کردند و حسين آی-پاد به گوش رفت خط مقدم و در حالی که به هاوس ميوزيک گوش می داد شهيد شد است که اندی- این عامل امپرياليسم- می تونه "برگرده ایران." حالا این خواهر ما هم می خواد اپرا وينفری ایران بشه و لابد بعد از آمدن اندی به ایران با او مصاحبه ای در مورد فقر در مناطق جنگ زده و ارتباط اش با عشق و موسیقی داشته باشه. این بارت يک گهی خورد و مرگ نويسنده را "تئوريد" که امروز هر کس-خلی هر چی عشقش کشيد بنويسد. از جمله بنده که در آپارتمان بسيار گرمم در تورنتو نشسته ام و دارم ماست ام را می خورم. بگذريم که البته روی ماست ام نوشته اند: " ساخته شده از مواد شیری تغییر یافته و مخمر." يعنی این ماست از شير ساخته شده است اما این شير يک تغييراتی يافته که چگونگی این تغييرات به شما که داريد نوش جانش می کنيد دقيقاً مربوط نيست. پس شما ماستتان را بخوريد و فضولی نکيد.
به اميد روز آزادی ایران. روزی که ماست های ایران هم مثل ماست های دمکراتيک جهان امروزی و در رقابت آزاد با ساير ماست های دمکراتيک، مرموز شوند.

مطالب مرتبط
انقلاب مخملی وبلاگی

کدام حمله مغزی؟ کدام ربودن همسر؟

روايت فتح شهيد حسين درخشان

مادر بزرگم هر وقت به او زنگ می زدی که حالت چطور است جواب می داد که "چطور می توانم باشم؟" پسرم وای، دخترم آی، سلامتی ام افتضاح.... مادرم با او دعوا می کرد که "بدبختی" های تو به مردم چه! مامبو هم می گفت "بذار بدونن که از آدم انتظار نداشته باشند."
حالا حکايت من هست. تا قبل از يک هفته پيش که حدود 45 روز بود پريود بودم. آزمايشات و مازمايشات هم هر کدام بی ربط تر و مسخره تر از ديگری بود. حالا هم روی يک مشت هرمون عجيب و غريب هستم که مدام حالت تهوع دارم و هيچ نمی توانم بخورم. همه این چس ناله ها را دارم می نويسم که بگويم به مولا علی من هنوز فيلم فريد را نديده ام. وقتی در حال تدوين بود از کنارش رد شده ام. چهارشنبه قرار است محصول نهايی را ببينيم که نقدش هم خواهم نوشت. ما مخلص حسن هم هستيم.

کانادايی های
مستند فريد سی بی سی را در سی بی سی در باب زندگی آشکار و نهان گی ها در ایران از دست مدهيد.

Out in Iran…
Ever wondered what it's like to live in a country where homosexuality remains a crime and relations that occur between consenting adults in private carry a maximum punishment of death?

This Sunday, Feb. 18,
CBC News: Sunday Night
(10 p.m. on CBC-TV, 9 p.m. ET/PT on CBC Newsworld)
presents

Out in Iran: Inside Iran's Secret Gay World

A landmark documentary that contains the first-ever footage of the secret gay community in Iran. And this Friday, Feb. 16, be the first to see Out in Iran, and find out how some gays are living their lives against this chilling backdrop and the constant threat of discovery and retaliation. Don't miss your chance to preview the documentary, which will run on a continuous loop in the Graham Spry theater and on select monitors in the Atrium from 9 a.m. to 5 p.m. The doc also airs next Sunday, Feb. 25, on CBC News: Sunday, at 10 a.m. on CBC-TV and 9 a.m. ET/PT on CBC Newsworld.

تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی

با برادر کوچک و مهربانم هيچ سنخيتی ندارم. رابطه ما خلاصه می شود به يک بوسه که از او هرزگاهی دريافت می کنم و مقاله هايی که برای درس هايش می نويسم. برادر کوچک ام با درس ميانه خوبی ندارد و "همينجوری" خوشحال است. پول در می آورد و منتظر است که به لطف من و دوستان همين روز ها ليسانس اش را بگيرد و بيشتر وارد بازار کار شود. با هر مقاله که برای برادرم می نويسم بيشتر سردرگم می شوم که من "به ترکستان ام" يا او. امروز از گنجه خانه (که در آن می خوابم) با برادر بزرگترم(بهنام) که در اتاق خواب ام روی تخت خوابيده بود صحبت می کرديم. این که همديگر را نمی ديديم خيلی خوب بود. بعضی اوقات برای ارتباط فکری بايد بدن طرف مقابل را نديد (از خواص خوب وبلاگستان). به برادر بزرگم گفتم این عين الّله (لقب برادر کوچک ام است به خاطر چشمان درشتش) اگر يکی از این کتاب های درسی اش را می خواند زندگی اش عوض می شد.

-خوب اینقدر کاراشو تو نکن. بذار خودش بخونه و بنويسه.

-خودش می گه که نمی کِشه. تازه برایِ چی بخونه؟ همينجوری داره حال دنيا رو می بره.

-امتحاناشو چه طوری می ده؟

-نمی دونم والّله. این درس های علوم انسانی که امتحان بالا بیست درصد ندارن. همين مقاله ها رو بده و کمی هم درس بخونه نمره قبولی می گيره. بعد هم مگه بيکاره، هرچی کمتر فکر کنه کارگر بهتریه! اون روز تعریف می کرد که رئيس اش يکی از ثروتمندترين مردهای کاناداست موقع بازديد از اموالش يک توجهکی هم به عين الّله کرده. عين الّله هم که تيپيکال 'خايه مالِ قدرته' کلی با این موضوع حال کرده بود.

-من و تو که به مراتب فاکت آپ تريم بلکه این عين الّله حاليشه يک چيزی.

-ببين مساله این نيست که چيزی حاليشه يا نيست. مساله این هست که عين الّله هيچوقت نمی تونه مثل من و تو باشه برای اینکه "روايت فتح" تماشا نکرده و تشيع جنازه خمينی رو نديده.

- [خنده بلند] ولی جدی، مثلاً من الان ريدم، هيچ جايی ندارم تو این دانشگاه لعنتی ام. الان ام اینجا نشستم از مهارت های دندانپزشکی ام برای ساختن مجسمه استفاده می کنم به دنبال آرزوی "آرتيست" شدن.

-برو بابا دلت خوشه! تو دنيايی که رئيس موزه در آمد سالانه اش از خود موزه بالاتره، "آرت" فقط يک بازار تبليغاتی هست که تو تا دلال خوب نداشته باشی "آرتيست" نمی شی و این کلّه های گِلی رو هم بايد بذاری درِ کوزۀ گِل، چرا که آرتيست شدنت فرق چندانی با دندانپزشک شدنت نداره.

-ولی واقعاً ما بايد چی کار کنيم که بتونيم زندگی کنيم؟

-هيچی بايد به روی خودمون نياريم که "روايت فتح" در اعماق ذهن مون حک شده و با خوشحالی تمام گِرَامی را تماشا می کنيم و نگران کارهای ناتمام روز های آينده زندگی مون به فکر "زمان" باشيم که مدام از دست ما فراریه و ما به دنبالش. به دنبال زمان البته بايد روی چرخ های "ترد ميل" گشت. جايی که می شه در مورد جايزه گِرَامی با همسايه حرف زد و دوست شد.

بهنام، بعضی اوقات بنيان فکری ام را به هم می ريزد. به خاطر اختلاف سنی کم تقريباً تمام مسائل پيرامونی ما يکی بوده است. يک دوره ای اما برادرم زد به جاده خاکی. فرهنگ "بچه معروفی" تهران باعث شد که سازش را کنار بگذارد، سوار ماشين در شهر بچرخد، قيافه ای عبوس بگيرد، دخترباز شود ،حسابی درس بخواند که مراتب و درجات ترقی را يکی پس از ديگری طی کند. غير از قسمت بچه معروفی اش من خودم هم دنبال درجات ترقی حسابی دويده ام؛ يعنی راهی برای ندويدن وجود نداشت. به مرور زمان اما من دچار تحولاتی شدم که برادرم همراه ام نيامد. نمی دانم آن همجواری با همخانه ام بود، مرگ پدر بزرگم بود ، يا آن بچه ای که انداختم. به هر حال مجموعه ای بود از همه اتفاقات زندگی ام. امروز در سکوت دارم بهنام را تماشا می کنم. که رفتار هايش ما بين کارکتر گاتسبی (در کتاب گاتسبی بزرگ) و جف لاباسکی (در فيلم لاباسکی بزرگ) نوسان می کند. اصولاً البته کسی که "روايت فتح" تماشا کرده است و نينوای عليزاده را در سوگ امام گوش داده، هرگز نمی تواند گاتسبی يا لاباسکی باشد. اما چه کنيم که کاراکتر های "برزخی" ای مثل من و بهنام در "همنوايی شبانه ارکستر چوب ها" جايی ندارند. بهنام در نوسان است؛ دارم تماشايش می کنم ببنيم کجا فرود می آيد. بلکه انتخابش زندگی من را هم عوض کند.

لازم به توضيح نيست که این داستان هم، يک داستان است. به قول آيدا رفيق ام، حکايت من شده است برعکس چوپان دروغگو. آنقدر در مورد خودم "افشاگری" کرده ام که همه دروغ هايم را، راست می پندارند. يک مدت این دروغگويی راست ام را تجربه کنيد.

این آهنگ های عاشقانه راديو زمانه بلاخره تاثيرش را روی مخ من گذاشت و باعث شده که يک داستان آبگوشتی ای که چند وقت پيش نوشته بودم را با صدای ابی تکميل کنم که خوب طبيعتاً فضای آهنگ های آبگوشتی ابی باعث شد داستان به مراتب آبگوشتی تر از آنچه که می خواستم بشود. والنتاين پالنتاينی نيستم اما به بهانه والنتاين هست که آهنگ ها در جعبه موسيقی زمانه پخش می شوند.

این داستان آبگوشتی را با تمام آب گوشتش نقديم می کنم به محسن بهشتيان، کسی که به من ياد از انگشتم برای عاشقی استفاده کنم.

****

هرچی می کشم از دست این فهیمه خانم هست. يک مشت کتاب دکتر بنجامين اسپاک با خودش از آمريکا آورده بود ایران که من را تربيت کند. می خواست روش تربيتش "علمی" باشد. نتيجه اینکه کتاب جناب آقای دکتر بنجامين اسپاک به سان کتاب توضيح المسائل دوران کودکی و نوجوانی من بود. هر دردي داشتم - از تب چهل درجه تا سرفه ای که بی صدايم کرده بود-قبل از اینکه مادر گرامی را خبر کنم، فوراً می رفتم سراغ اندکس کتاب های کلفت جناب آقای دکتر.

وقتی خانم بصیريان موضوع نگارش هفته بعدمان را داد، بنده به سرعت خودم را به اندکس رسانده و "لاو" را جستم. "لاو" اتفاقی هست که دير يا زود می افتد و شما بايد برای آن آماده باشيد. در کتاب جناب آقای دکتر بنجامين اسپاک "لاو" يک چيزی بود در مايه های آبله مرغان. تمام نشانه های آن را دکتر نوشته بود، داده های روانشناسانه، زيست شناسانه، و پيشگيری های مربوطه همه در يک جدول ليست شده بودند.

"گويا مساله اصلی يک مشت هرمون-مرمون هستند که چه ما بخواهيم و چه نخواهيم در همين سن هايی که ما هستيم ترشح می شوند و برای همين هست که من عاشق عليرضا ام و تو عاشق احسان." این را پای تلفن به ارغوان گفتم که همچون من در عشق اش فعلاً نا کام بود بود و سعی و تلاش می کرد که وضعيت را عوض کند.

جمعه بعد از ظهر در خيابان جمهوری در طبقه آخر خانه صد ساله ماماجا-مادر بزرگِ رواق، دخترِ عمو رضا همکلاسیِ پدرم در دبيرستان البرز و فرزند يکی از لطيف ترين افسران يا سرهنگان يا تيمساران يا يک چيزی در همين مايه های رضا شاه-همه جمع بودند. خانه ماماجا، مشهور به عشرتکده، جايی بود که ما قرار بود آيين نگارش ياد بگيريم يا لااقل پدر و مادر آنهايی که هنوز زنده بودند و در اوين اعدام نشده بودند اینطور فکر می کردند. آنها که ننه-باباشان را خمينی کشته بود، طبيعتاً خيالشان راحت تر بود و زودتر از بقيه دست به کار شدند. این احسان فلان فلان شده ریقو مثلا، يک دستی به سر و روی حداقل نصف دخترها کشيده بود و حداقل سه چهار تا کشته مرده داشت.

فرزان و مهرداد باهم عاشقِ صنم بودند. بانو و بهزاد عاشقِ هم بودند و حتی "کرده" بودند. مانا با آرش بود، سییما و آرش باهم رابطه داشتند و مانا نمی دانست. سیما با وجود اینکه با آرش رابطه داشت عاشق احسان بود و از دست رواق که برای احسان عشوهِ خاموش می آمد حرص می خورد. کامران عاشقِ دخترِ عمویِ من-تینا- بود و تینا عاشقِ آرش. من عاشقِ عليرضا بودم و خوب عليرضا هم هر هفته عاشقِ يک نفر ديگر بود. ارغوان عاشقِ احسان بود، احسان محل سگ به ارغوان نمی گذاشت و هرگز به من نگفت که عاشق کيست. از همه بهتر البته صنم بود. از قوم و خويش های سهراب سپهری بود و شغل شريف عمه بداخلاق پدرش پروانه سپهری را برگزيده بود و در این دنيا تنها عاشق يک چيز بود: ويولنسل اش.

"خوب عشق چيست؟" خانم بصیريان با آن قيافه هميشه سرگردانش پرسيد. "عشق رطوبت چندش انگيز پلشتی ایست، نيست، است، نيست..." احسان در حالی که با تسبيح تازه-از-قم -آورده اش ذکر "است" و "نيست"می گفت نگاه حشری اش را روی سينه های آهو می چرخاند.

يکی با خودش مجموعه آثار شاملو را آورده بود...آن يکی به جای عشق می خواست "نان نقسيم کند." فرزان "سيب را از خانه همسايه" دزديده بود و با حسرت به صنم نگاه می کرد که در فضاهايی که هيچکدام از ما درک نمی کرديم چرت می زد. من هم که خوب دليل علمی عاشقيت ام را يافته بودم و با روش های علمی مشغول کار کردن روی هرمون های عليرضا بودم.

وسط این همه بچه پانزده-شانزده ساله اما حضور معلم آيين نگارش-خانم بصیریان مشکوک می نمود. آنها که می شناختندش می دانستند که هدفش دادن آموزش است. چه آموزشی اش، يک چيزی بود بين ما و او. حتی شوهرش اش هم نمی دانست که ما در عشرتکده مان چه می کرديم. عمو رضا شک کرده بود. حتی از بابام پرسيده بود که "نکنه این زنه فاسده؟" این شک های عمو رضا باعث دردسر من هم شده بود. فهیمه خانم نمی گذاشت تا دير وقت خانه ماماجا بمانم. هی وسط شعر خوانی های ما زنگ می زند: "زود آژانس بگير بيا خونه تا تاريک نشده. "انگار مثلاً در روشنايی نمی شد "کرد."

بچه ها هم کمی به خانم بصیريان شک برده بودند. آنها که با او نزديک تر بودند، يک چيز هايی می دانستند و به آنهايی که شک کرده بودند نمی گفتند. معلوم بود عاشق است ولی نمی گفت عاشق کيست. ارغوان می گفت: " بابا تو کاره رواقه!"

"مگه می شه....؟!."

"خوب چه اشکالی داره...خودش مدام می گه که بی دريغ باش فقط در عشق بی دريغ باش...ديگه بقيه اش لابد براش مهم نيست"

"کس و شعر می گه ها...بی دريغ باش ...بی دريغ باش...بابا يک کردن که این همه بی دريغی نداره!"

"می گن تو هفته با رواق تنهايی می آيند اینجا!"

"نه بابا کی می گه...فکر نمی کنم اينقدر کثيف باشه. تازه مگه حاجی می ذاره...تو هفته همش داره تو بازار کار می کنه."

"من ازش می پرسم...ما حق داريم بدونيم...چطور ما بايد از همه کُِس و کُون مون رو براش تعريف کنيم!"

با هزار کلک خانم بصيريان را بردم روی تراس طبقه پنجم. اَجه پايين داشت تو حیاط رخت پهن می کرد. " می دونيد همه بقال ها و چقال های محل اَجه رو می کنن؟ ماماجا اَجه رو وقتی بچه بوده از ده آورده تهران. وقتی به سن بلوغ رسيده و هرمون هاش ترشح کردن، ماماجا نمی خواسته شوهرش بده. می ترسيده از دستش بده. برای همين اول داده قصاب بکندش، بعد هم بقال. حالا هم به به ميوه فروش می ده. بنده خدا اَجه. می گن ماماجا پول هم می گيره. اَجه را برای کمک از ده آورده حالا شده جنده اش. بعد زنيکه هی می شينه نماز شب می خونه."

"همه چی این هرمون مورمن ها نيست که تو اون کتاب کذايی خوندی. مثلاً الان اَجه به نظر تو عاشق بقاله يا چقال!"."

"من این مزخرفاتی که شما ها می گيد رو نمی تونم قبول کنم...بی دريغی-می دريغی رو می گم...برای من قضيه حل شده."

"يعنی الان اگه من تورو اینجا روی همين پشت بوم حشری ات کنم، ببوسمت، سينه هاتو بليسم، بکنم ات، عاشقم می شی؟"

"رواق هم کردی؟"

"چرا عاشق عليرضايی؟"

".خوب هيچکس ديگه نمونده بود...من هم بی مرام نيستم"

"!چرا عاشق رواقی"

"به همون دليل که عاشق تو ام... "

انگشتش را روی پيشانی ام می کشد و از کنار گونه ام پايين می آورد. آرام خودم را عقب می کشم.

"من می رم پايين."

"این ليوان من رو هم ببر."

با احتياط از پله های مارپيچ فلزی پايين می روم. وارد حمام ِماماجا می شوم. اجازه نداريم وارد اتاق های طبقه چهارم بشویم. وقتی باباجا زنده بود، اینجا استوديو اش بود. در طبقه چهارم نقاشی می کشيده. درِ حمام را می بندم. سر و سينه نقاشی های باباجا اذيتم می کند. نمی دانم چه اصراری داشته نوک پستان ها را دو برابر بکشد. مردکِ عوضیِ هرزه ارتشی شاهدوست. لابد اَجه را هم می کرده.

ليوان چای را خالی می کنم در سوراخ کف حمام. دوش را آرام بازمی کنم. نمی خواهم زمين را خيس کنم. نبايد اینجا باشم. دو ليوان آب می خورم. روی زمين پخش می شوم. دستم را در شورتم می کنم. خيس خيس است. زيپم را باز می کنم. حوله را از قفسه بر می دارم و فرو می کنم در شلوارم که شورتم را خشک می کنم.

*******

"عليرضا جان وقتش رسيده که از روش انگشت کردن استفاده کنی. به هربهانه ای يک انگشت به خانم برسون. ببين این احساس رمانتيک تو بسيار لطيف هست اما تا انگشت نکنی نمی تونی يک بوسی بزنی. می خوای بوس بزنی بايد انگشت رو برسونی."

"کجاشو انگشت کنم. برو بابا. می ذاره می ره...."

"بابا جان مثل بازار مشهد نيافتی به جون دختره ها. با سليقه باش. خلاقيت به خرج بده. يک دستی به موهاش بکش. با ساعتش بازی کن. کم کم."

"تو بیکاری؟ چرا صد ساعته نشستی به این داستان های بچه چهارده سالگی من گوش می دی. حوصله ات سر نرفته؟ کس خلی به مولا. آخرش هم نشستی می گی انگشت برسون. عاشقم شدی؟"

"معلومه!"

"بدبخت نیاز...."

"چرا مگه آدم فقط بايد عاشق باشه که عاشقی کنه!

"جيگرتو این حرفا به تو نيومده!"

"داستانم رو خوندی؟"

"دوست نداشتم."

"اصلاً خوندی!"

"خوندم. دوست نداشتم. چيه این سانتيمانتاليزم آبکی؟ آقای بهشتيان چيه؟ ولمون کن ها، تو هم با این نوستالژی احمقانه ات."

"من خودم هم دوستش ندارم."

"پس برا چی گذاشتيش اونجا؟ این چه وضعيه؟ اجندا داشته باش!"

"گذاشتم ببينيم ملت چی می گن."

" مردم احمق اند. به به و چه چه می کنن."
******
این داستان، داستان است. این فرح خانم ما شاکی شده است که چرا از اسم او در داستان استفاده کرده ام. این فرح خانم (که تازه اسم واقعی اش هم نيست) کارکتر است. فرح خانم هرگز تنها از کتاب های بنجامين اسپاک برای تربيت ما استفاده نکرده است و بلکه کلی کتاب پدوکژی روسی موسی هم استفاده کرده است. از همين رو کارکتر فرح خانم به فهميه خانم تغيير می کند.
این را هم اضافه کنم که به خاطر این داستان این فرح خانم و بهنام برادرم من را رسماً نمودند امروز. خدا به تمام آدم هايی که می نويسند صبر دهد. همين الان از آشپزخانه مکالمه مادر و برادرم:
بده ديگه...آدم بايد نرمال باشه
این مريضه بيماره به دليل چاقی و مسائل ديگه روانيه
بعله ديگه
.
.
.
.
.
تو می خوای روی مردم تاثير بگذاري کلاست را در حدی بذار که مردم بهت احترام بذارن...خوب ویيد می کشی، بکش...چرا به مردم می گی!!
فکوموکو را هم بکن تا ته در کونت. اون اگر آبشن نرمال شدن داشت بر می داشت اون آبشن رو.
حالا می نويسه که فرح خانم اعتراض کرد...من عوض کردم.
.....
در پايان خواهش می کنم این کس و شعر های حريم خصوصی موصوصی را به من تحويل ندهيد....نصف حق و حقوق انسانی در حريم خصوصی است که پايمال می شود.


پارادايم شيفت يا که غلط نکنم کون همه گی ها در ایران پاره است


خودا به دور...محسن رضايی به کنفرانس "کونی ها" و "بارونی ها" خبرنگار می فرستد ...
گزارش سايت بازتاب از کنفراس حقوق بشری سازمان دگرباشان ایرانی:

"به گزارش خبرنگار «بازتاب»، در اين سمينار، مدير سمينار با اشاره به علت برگزاري اين سمينار در شرايط حساس پرونده هسته‌اي گفت: ممکن است اين سوال پيش بيايد که چرا حالا و در اين مقطع، و اينکه ممکن است اين اولويت اصلي براي ايران نباشد. ولي اين مهم است که ببينيم رژيم ايران به طور سيستماتيک حقوق بشر را نقض مي‌کند."

درخواست: از خبرنگار محترم سايت بازتاب خواهشمندم که در کنفرانس بعدی خودشان را به چاق ترين زن سالن (بنده) معرفی کنند که من شديداً احتياج دارم این کتاب خاطرات محسن رضايی را اگر خودش نمی تواند امضا کند لاقل يکی از کارمندانش بکند. التماس دعا.

پند زندگی: حتی سايت بازتاب هم به اندازه نيک آهنگ "هوموفوبيا" ندارد. از چه بترسند خوب...مگر از رضايی ترسناک تر هم وجود دارد؟
بحث جدی اش باشد برای بعد که قدری فکر کردم.

"مملکت مال همه است و همه باید برای آن بجنگند"

پايگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار آيت الّله العظمی سيد علی خامنه ای به فارسی می گه "پارسی"! تازه اینکه چيزی نيست،
معجزه شده است__جمهوری اسلامی از دادگاه گلسرخی -دانشيان استفاده تبليغاتی می کند.


اگر جنگی بشود که ديگر نمی توان این سوسول هایِ قرتیِ اسکی برو را فرستاد خطِ مقدم. يک نفر حسين درخشان هم که تنهايی از پس نيروهای آمريکایی بر نمی آيد. پس بايد اذهان عمومی را آماده کرد و چه بهتر که از آرمان های "ملی-مذهبی خلقی مارکسيستی گلسرخی" استفاده کنيم که فداکاری و از جان گذشتگی را در ميان جوانان گسترش دهيم و آنها را نسبت به "بونجل امپرياليسم" آگاه کنيم. گلسرخی نشد ده نمکی که هست. عروسک کوکی در نقدی به فيلم "اخراجی ها"ی جناب آقای ده نمکی نوشته است:

"جالب این‌جاست که ده‌نمکی با آن سابقه‌ی درخشانش که بر هیچ‌کس پوشیده نیست، در تمام فیلم و با دیالوگ‌های تکراری سعی دارد به تماشاگر تفهیم کند، مملکت مال همه است و همه باید برای آن بجنگند. آقای کارگردان خیلی زود فراموش کرده آن روزهایی را که یا همراه همپالکی‌هایش با باتوم و اسپری اشک‌آور و پنجه بکس مرز بین خودی و غیر خودی را مشخص می‌کرد یا با قلمش و به نام کار فرهنگی، دگراندیشان را سلاخی می‌نمود. گویا به گمان مسعود ده‌نمکی فقط در دوران جنگ و شرایط حساس تهدید خارجی مملکت مال همه می‌شود و در دوران صلح ایشان و هم‌رزمانشان حق دارند با قلم و قمه کسانی را که مثل خودشان فکر نمی‌کنند، فراری دهند یا سر به نیست ‌کنند."

يک تاريخ شفاهی هم خدمتتان عرض کنم که این آقای رئيس دادگاه- يک غفارزاده نامی بود که در همسايگی پدر بزرگ مرحوم بنده (ابولفضل برازنده) زندگی می کرد و در ارتش هم سرگرد درجه دار بود. به پيشنهاد پدر بزرگ من که خودش در دانشگاه تهران حقوق می خواند این آقا هم درس خواند و به دانشکده حقوق رفت که کاری امن تر داشته باشد. بعدها که رئيس دادگاه فرمايشی گلسرخی و دانشيان شد گويا زندگی اش سياه شد. پدر بزرگم تعريف می کرد که از عذاب وجدان و ترس اینکه ترورش کنند شديداً روان اش بيمار می شود. ديگر هرگز به زندگی عادی بر نمی گردد و بقدری الکل می خورد که درست چندی بعد (دو يا سه سال) از دادن حکم اعدام دانشيان و گلسرخی از افسردگی و ترس سکته می کند و می ميرد. باز هم قضات زمان شاه مرتضوی که با پر رويی تمام، کنفرانس حقوق بشری هم شرکت می کند.

فرح خانم تاکيد می کنند که این دادگاه روی مردم تاثير خيلی زيادی گذاشته بود. يکی از قوم و خويش های مارکسيت ما که با سيبيلش شباهتکی به گلسرخی داشته تعريف می کرده که در دور افتاده ترين دهات ها هم او را مي شناختند و از او می پرسيدند که با گلسرخی نسبتی دارد يا نه! حالا شما این را بگذاريد به حساب خالی بندی چپی يا تاريخ شفاهی...ميل خودتان.
----------
زيتون هم نوشته است

دايه دايه وقت جنگه

بعضی آدم ها در زندگی آدم تأثيرات غير قابل برگشت دارند. آدم از لحظه ای که می شناستشون می دونه که تا ابد عاشقشون می مونه. عمو پيروز ام (پيروز کاموری) اون روز های چريک و چروک بازی اش که مدام در حال فرار کردن و مخفی شدن بود هرزگاهی وقت می کرد که بياد برای من نوار "دايه دايه وقت جنگه" را بذاره باهم بخونیم و برقصيم. با تمام حزن وحشتناک این ترانه لری ما می تونستيم حسابی باهاش شلنگ و تخته بیندازیم.

علی اکبر شکارچی هم از همين آدم هاست. چريک و چروک سابق هروقت سر و کله اش در مکتب پارس پيدا می شد من با خودم فکر می کردم که چه طور می شه يک آدم اینقدر همه بدنش مهربان باشه__صدای مهربانش را هم ديگه نگو. عروسی نازلی دختر فرهاد که "دايه دايه" را خواند تازه فهميديم که "دايه دايه" با صدای شکارچی يعنی عشق!

این عشق من هم با این احساسات پاکش و قلم بی شيله پيله اش نگران جنگه! مقاله مهراد را در گاردين از دست مدهيد.

" I feel sick, sick to the deepest, darkest, and the most unknown corners of my stomach. I feel betrayed, as an Iranian; betrayed by my leaders, and bullied, of course, by yours; they readily pay for their adventures with my life. To their colour-blind eyes, blood is not that red; and to their tone-deaf ears, screams are not that harsh. I feel terrified, lost, misplaced in the hands of Martians, to whose expired skins, fire is not that fiery."

آواز های روزانه هم در يک اقدام ضد جنگانه ترانه "دايه دايه وقت جنگه" را دوباره خوانی کرده و متن ترانه اش را هم با کلمات و ترکيبات نوشته:

چشیامه نبنید افتو قشنگه
کره لر تا دم مرگ چی شیر میجنگه

دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه

زین و برگم بونید رو مادیونم
خبر مه بوریتو سی هالوونم

دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه

ز قلا کرده و در شمشیر وه دستش
چی طلا برق میزنه لغم اسبش

دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه

نازیه ته سی بکو جومه برته
دور کردن تو قورسو شیر نرته

دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه

برارونم خیلین هزار هزارن
سی تقاص خین مه سر بر میارن

دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه

کره لر تا دم مرگ چی شیر میجنگه

(شاعران گمنام)

------
چشیامه = چشمامو
افتو = آفتاب
کره = پسر
چی = مثل
دایه = مادر (جایی خواندم که این اسم خاص است)
پرش ده شنگه = پر از فشنگه
بونید = بگذارید
بوریتو = ببرید
سی هالوونم = برای دایی هایم
ز قلا کرد و در = از قلعه آمده بیرون
لغم = لگام
نازیه = ای نازی (ظاهرا باز اسم خاص است)
ته سی بکو = تو سیاه بکن
جومه برته = جامه تنت را
دور کردن = آویزان کردن
قورسو = گورستان
برارون = برادران
سی تقاص خین مه = برای قصاص خون من

ادامه مطلب آواز های روزانه

با حسين که دوستش هم دارم سر این مزخرفاتی که اخيراً می نويسد دعوايم شده است. دفعه آخر هم گوگل تالک را رويم قطع کرد و فکر می کنم بلاک ام هم کرده است. آسيه و فرنار خيلی خوب جوابش
را داده اند اما من برايش حرفی ديگر دارم. ادوارد سعيد (جانم به قربان اش) می گويد:

The intellectual's role generally is dialectically, oppositionally to uncover and elucidate the contest I referred to earlier, to challenge and defeat both an imposed silence and the normalized quiet of unseen power wherever and whenever possible. For there is a social and intellectual equivalence between this mass of overbearing collective interests and the discourse used to justify, disguise or mystify its workings while, on the other hand, preventing objections or challenges to it.

ترجمه اش به عهده خودت که نه حال اش را دارم و نه عرضه اش. بنده قصد این جسارت را به سعيد ندارم که شما را با این تعريف مقايسه کنم. می خواهم بگويم که اگر احياناً قصد این را داری که دست از خايه مالی قدرت های آشکار و نهان برداری، آنوقت شايد بتوانی اهميت آدمی مثل ادوارد سعيد را به عنوان يک "روشنفکر حوزه عمومی" درک کنی

می خوامت های دخترا را دارین!!


به سبک کامران و با يک روز تاخير گفتم حالا که وقت ندارم سرم را بخارانم شما رو از این وديو کليپ کنسرت رامش بی بهره نگذارم.

چند روزی پيش دوستی برايم فرستادش و من که همچنان که در حال قربون صدقه رفتن ادا و اطوار هاش بودم (که اگر چشم بصيرت داشته باشيد، حميرا را هم دی جيبش می گذارد بس که سکسی هست) گفتم: "حيف لابد الان پير شده." بگذريم که دوست مربوطه ما را متهم به تبيعض سنی کرد- اما توضيح داد که ويدیو مال هشت ما ه پيش است و من انگشت به دهان گفتم: "فلان فلان شده این دايک ها خوب عمر می کنند ها!!"

نه نه ام چی کارش می کنه! سوراخ سوراخش می کنه!


سخنرانی دکتر ملکی همين شنبه در آگورا

تاريخ شفاهی را با گوش خودتان بشنويد.
دکتر ملکی همين شنبه از انقلاب فرهنگی اول (خدا بعدی هايش را کم کناد) می گويد.


Agora Session
by Dr. Mohammad Maleki
"History of Cultural Revolution in Iran"

Time: Saturday, Feb 3rd, 2006, 4:00-6:00PM
Place: Room 1200, Bahen Centre for Information Technology, University of Toronto, 40 St. George Street