به خاطر گنجی در تورونتو

بابک دانشجوی دکترايی که از ایران برای يک سال به کانادا آمده بود در مقابل هر دست لطيفی که در مقابلش دراز می شد سرش را پايين می آورد، دست به سينه می گذاشت، سلام می کرد و عذر می خواست که به دلايل مذهبی نمی تواند دست خانم ها را بفشارد. این خبر در سطح شهر و مابين دوستان پيچيده بود و وقتی که من برای اولين بار بابک را ملاقات کردم دست ام را مقابلش دراز نکردم. بعضی ها می دانستند و کردند. انگار بايد از نزديک شرم را در چهره بابک می ديدند و از دهانش می شنيدند.

خانمی مو شرابی دستش را برای سئوال کردن بالا می برد. نگران دين اسلام است. از گنجی به خاطر مدرن شدنش و از اسلام برگشتنش تشکر می کند و ابراز تعجب می کند که اکبرگنجی که از پيشينه مذهبی آمده «اینقدر با شعور و فهميده» است. می گويد "آقای گنجی شما استثنی اید ولی اگر تکليف مان را با این اسلام مشخص نکنيم بلاخره از يک جايی سر می زند بيرون و موی دماغ مان می شود" (نقل به مضمون). گنجی سعی می کند توضيح دهد که منظورش از سکولاريسم جدايی نهاد دين از نهاد سياست است - نه نماز و روزه خودش. مردی بابلوز سبز معترضانه در کلامش می پرد که"اسلام با دمکراسی سازگاری ندارد."

تمام سخنرانی های بزرگ دانشگاه تورونتو را يا جزو کميته برگزاری اش بوده ام يا اینکه شرکت کرده ام. هميشه حدود يک ششم از شرکت کنندگان زن هستند. تعداد زنان به وضوح بيشتر از سخنرانی و کنفرانس های قبلی است. تقريباً با حساب چشمی من 76 زن در سالن هستند که يازده نفرشان حجاب بر سر دارند. با حساب سر انگشتی من حدود يک چهارم زن در سالن هست حتی بيشتر از کنفراس زنان دو سال پيش. این را به دوستم که کنار دستم ايستاده می گويم.

دوستم نگران است. می گويد پشت سرت را داری- اینها سفارتی اند! می گويم برادر من اینها را من می شناسم سفارتی نيستند؛ هر مرد ريشويی که حزب اللهی نيست. در کلامش نگرانی است انگار از مردان ريشو کم نکشيده است. سال ها فراری بوده و پناهنده- پدرش در آمده است. جرمش: از منظر حزب توده نگاه می کرده است. می گويم "اینها از حلقه کيان اند." می گويد "حلقه کيان ديگه چيه؟"

برنامه تمام شده است. همه گنجی را احاطه کرده اند و عکس می گيرند. ایرانيان تورنتو- آنها که اینجور برنامه ها را می آیند- همه همديگر را می شناسند. دست می دهند و روبوسی می کنند. تکين می گويد: "بوس بده!" صورتم را به نشان دوستی به صورتش می چسبانم و هوای کنار صورتش را «موچی» می کنم به نشان بوسه ای. يعنی من آزادم! از بند های سنتی آپارتايد جنسيتی آزادم!!

مرد با فرهنگ و با سواد را می بينم که دستش را به سمت زنی محجبه دراز کرده است. زن با اکراه دست لطيف اش را آرام جلو می آورد و تمام عضلات دستش را در کنترل دارد که طوری دست مرد را بفشارد ر که انگار نمی خواسته است. به او می گويم "چرا به او نمی گويی که نمی خواهی!" مرد در موقعيت قدرت است. آخر با سواد است و با فرهنگ. مرد مدرنی است و لابد می خواهد با تماس پوست دستش، زن را مفتخر کند و مدرنيته را به او منتقل کند.