مخاطب این ياداشت فرح خانم است وقت خود را با خواندن این کليشه خانواده جهان سومی تلف نکنيد.

به دليل داشتن حافظه بسيار خوب کمتر شبی در زندگی ام هست که فراموش اش کرده باشم اما يک شب زندگی ام را عوض کرد. امتحان ويروس شناسی داشتم و بايدهزاران بلکه صد هزار ويروس را از زير و بم شان از بر می بودم. معلم ويروس شناسی مان منير ابوحيدر به گمانم تنها عرب ويروس شناس جهان بود و خواهر همه ما را به شکل جهان سومی ای سرويس کرده بود و انتظار های خارق العاده از ما دانشجويان خنگ غربی داشت. مدام پز تحصيلاتش در کشور های عربی و زحمات بی پايانش برای گرفتن دکترا را به ما می داد. بعضی وقت ها حس می کردم که سر کلاس ويروس شناسی پدرم يا عمويم نشسته ام. عموی بزرگم می گفت ما که پدران شما لیسانس و فوق ليسانس داريم و اینهمه آدم های موفقی هستيم__ پدر ما راننده بود، شما ها بايد درمان سرطان پيدا کنيد. دختر عمويم بی خيال درمان سرطان شد و فعلاً زندگی اشرافی اش را به عنوان يک تازه به دوران رسيده مخفی- خانم دکتر خانه دار در کنار همسرش آقای دکتر سپری می کند.من هم که هميشه در راستای يافتن درمان سرطان بايد به پدرم و شريک جرم اش فرح خانم باج می دادم تا بتوانم کار هايی که دوست دارم را انجام دهم. نمرات ام بايد خوب می بود تا اجازه ساز زدن، تمرين کردن و کنسرت دادن می گرفتم. برای عشق به موسيقی، شعر، هنر و فرهنگ هرگز تشويق درست و حسابی نمی شدم که تنبيه هم می شدم. نتيجه اینکه هرگز نمی توانستم برای کاری که دوست داشتم زمان درست و حسابی سپری کنم و خوب طبيعتاً برای يک چيزی مثل موسيقی که احتياج به تمرين زياد دارد پيشرفت عجيب و غريبی هم نمی کردم.
بعد هم که می خواستم بروم و موسيقی بخوانم خانواده زير دل بچه پانزده شانزدهساله را خالی کردند که تو که اینهمه در رياضی نابغه هستی چرا می خواهی زندگی ات را روی چيزی بنا کنی که در آن خوب نيستی. برو کاری را بکن که تاپ باشی. يکی نگفت که پدر آمريزده ها آدم وقتی اینهمه عشق دارد به کاری خوب به درک که در آن تاپ نخواهد شد.شغل شريف ام را که می خواستم انتخاب کنم بهروز پدرم با من آمد پيش مشاور مدرسه مان آقای شرمن. آقای شرمن و بهروز يک مشت شغل شريف آينده را به من توضيح دادند که شامل مهندسی و دکتری می شد. ياد ام هست که رشته آنتروپولوژی يک کاتالوگ توپ به مدرسه فرستاده بود. از آقای شرمن پرسيدم که این چيست و توضيح داد و بابام گفت چطور است که این رشته را به عنوان رشته اختياريت برداری که با آن هم آشنا شوی. من را تصميم دادند که دندان پزشک شوم چون می توانم در حين کار به اول عشق زندگی ام موسيقی گوش دهم. تمام زندگی من پر بود از استرس موفق بودن و موفق شدن. همه درس ها را با این انگيزه می خواندم که نمراتم خوب شود و زود تر بروم سر کار که با خيال راحت موسيقی گوش کنم. هر روز برای رسيدن به هدف زندگی ام را گذاشته بودم کنار و نه تنها ساز نمی زدم بلکه موسيقی هم گوش نمی دادم. حالا این وسط آگاهی تدريجی فمنيستی هم درد مضاعف بود. بايد زندگی آم مستقل و جدی شود تا آدم دوذاری اش بيافتد که زن بودن چقدر بدبختی دارد. در همان سال های دکتر خواهی شوی به دليل تبعيض های جنسی در خانواده های ایرانی بنده تصميم گرفتم که با دوست پسر خود همخانه شوم. جای شما خالی در این تجربه فمنيستی يک دهانی از بنده سرويس شد که بماند. چون به آن همسرای سابق ام قول داده بودم که هرگز از او ننويسم-شايد هرگز هم ننوشتم. همين را بگويم که به جمع آقايان بهروز و عمو های سوپر موفق و خانم ها فرح خانم و باقی همسران محترم آقای همسرای محترم هم که از مهندسان برجسته بودند اضافه شد که دهان من را برای دکتر شدن سرويس کند. خلاصه تهديد پشت تهديد که تو اگر دکتر نشوي من ترا نمی گيرم. و باورش شايد برايتان سخت باشد که بنده فمنيست با شهامت امروزی آن روز هااز ترس اینکه "آقا ما را انگشت به کون کند" و "آبروی بابام در در و همسايه بريزيد" چه پی هايی که به تن نماليده ام.
آن شب اما شب عزيزی بود.
شب امتحانی که به طور خاص بايد تا صبح بيدار می بودم را "راز نو" عليزاده گوش دادم. يک شب تمام تا صبح موسيقی گوش دادم. امتحان ويروس شناسی ام را 63 شدم و این کمترين نمره عمرم هست.
چند روزپيش فرح خانم گير داده بود که تو چرا نمی روی داروساز شوی...کلی پول در می آوری و تو هم که کاری جز کتاب خواندن نمی کنی....تو که ليسانس اش را داری برو امتحان بده همين کتاب ات را پشت پيشخوان داروخانه بخوان. باور کنيدچون فرح خانم بود هيچ نگفتم ولی بدم نمی آمد يک گلدان چيزی در سرش بزنم که ...بابا گده دست بر دار.چند روزی است که زرت زرت به من پيشنهاد های کار عجيب و غريب اما نسبتاً پول ساز می شود. این فرح خانم ما هم گير داده که بابا تو که وضع مالی ات اينقدر خراب هست برو و کار کن. می گم بابا فرح خانم بنده کون ام پاره نشده است که يک بار ديگر بروم کاری را بکنم که دوست ندارم. نمی دانم این چيست که اینقدر غير قابل فهم است.
این فرح خانم ما عاشق فيلم های عاشقانه است. خيره می شود در تلوزيون. بلکه اشکی هم بريزد و نوک دماغ اش هم قرمز شود. اما همين فرح خانم عاشق تصوير عشق را نمی شود با خيال راحت يک بوس کرد. باور نمی فرماييد از بهروز بابام بپرسيد. بعضی آدم ها به نظر من کلاً زندگی شان به ترکستان است. از جمله این فرح خانم مادر ترک و نازنين من که عاشقانه دوستش دارم. از خودش بپرسيد قبول ندارد اما من معتقدم که هرگز معنی زندگی را نفهميده است. هميشه خواسته است پيش برود. يک لحظه صبر نکرده است که از خودش بپرسد "که چی؟ فکر می کنم روزی که فرح خانم بميرد این بزرگترين افسوس من خواهد بود. "
اولين بار که عبدی کلانتری را ديدم دوستی مشترک من را يک چيزی در این مايه ها معرفی کرد :نازلی کاموری دانشجو رشته فلان- از محققين متخصص فلان است که الان دارد روی فلان چيز تحقيق می کند و نظريات بسيار جالبی هم در مورد همين مساله مهم جهانی که می دانيم دارد. عبدی نظرم را پرسيد و من هم يک مزخرفی تحويلش دادم و بعد توضيح دادم به هيچ وجه آدم درس خوان و متفکری نيستم و هميشه خدا يک کنسرت خوب يک تاتر خوب يک فيلم خوب يک پرس چلوکباب خوب را به کار و مطالعه ام ترجيح می دهم.هم می خواستم آن دوست مشترک سوپر قيافه مان را خيط کرده باشم و هم می خواستم از شر عبدی خلاص شوم اگر احياناً از این قماش خود جدی گيران مشهور هست (تصورم این بود که هست). عبدی خيلی جدی گفت: "خوب اینها خيلی خاصيت های خوبيه." يک جورهايی همانجا دربست شيفته اش شدم .
فرح خانم جان شما را نمی دانم ولی بنده تمايل دارم که زندگی کنم و ممکن است پولش را نداشته باشم اما راهش را بلدم.