ملت جاسوس پرور،
کسی می دونه جريان این واژه آسيب شناسی چی هست و چرا مثل نقل و نبات در تحليل های علوم انسانانه استفاده می شه؟
يک نگاهی بياندازيد
دوستان عزيز توجه داشته باشيد که من خيلی هم خنگ نيستم و می دانم که این آسيب شناسی به احتمال صدی پنجاه همان پاتولوژی در پزشکی هست. آنچه نمی دانم این است که چگونه این واژه پزشکی سر از علوم انسانی در آورده و مانند نقل و نبات ما هر روز از آن استفاده می کنيم وفرض را بر این می گذاريم که مثلاً وبللاگ نويسی درد بی درمان است و پاتولوژی اش هم فلان است. و البته قسمت مورد علاقه من آسيب شناسی درد بی درمانی به نام زنان است.
این مسخره بازی جاسوسی ما هم کم کم داره حوصله ام را سر می بره. تنها خوبی اش این بود که این مدت جاسوس بازی، آمده بودم دیدن سیما و باهم کلی خندیدم و تفریح کردیم. دیروز هم یک سری به اف.بی.آی زدیم که خودمون رو معرفی کنیم، ولی بسته بود.
Dedicated to NewYork Pig Department, NYPD
روی عکس کلیک کنید تا دیوید بووی را با صدای آقای کمدی الهی بشنوید. این هم متن آهنگ بووی تقدیم به محمد در اورلاندوی فلوریدا که می خواست با فروختن تعطیلات مادام العمر به آقا بهروز رویای آمریکایی خود را تحقق بخشد تا که بلاخره روزی میکی ماوس گاو شود.
To the girl with the mousy hair
But her mummy is yelling "No"
And her daddy has told her to go
But her friend is nowhere to be seen
Now she walks through her sunken dream
To the seat with the clearest view
And she's hooked to the silver screen
But the film is a saddening bore
For she's lived it ten times or more
She could spit in the eyes of fools
As they ask her to focus on
Sailors fighting in the dance hall
Oh man! Look at those cavemen go
It's the freakiest show
Take a look at the Lawman
Beating up the wrong guy
Oh man! Wonder if he'll ever know
He's in the best selling show
Is there life on Mars?
It's on Amerikas tortured brow
That Mickey Mouse has grown up a cow
Now the workers have struck for fame
'Cause Lennon's on sale again
See the mice in their million hordes
From Ibeza to the Norfolk Broads
Rule Britannia is out of bounds
To my mother, my dog, and clowns
But the film is a saddening bore'
Cause I wrote it ten times or more
It's about to be writ again
As I ask you to focus on
Sailors fighting in the dance hall
Oh man! Look at those cavemen go
It's the freakiest show
Take a look at the Lawman
Beating up the wrong guy
Oh man! Wonder if he'll ever know
He's in the best selling show
Is there life on Mars?
برای همبستگی با حسین درخشان من هم همچون سیما در روز دوشنبه دهم آوریل به خیابان های منهتن رفتم که از حقوق دوست عزیزم حسین و تمامی مهاجران غیرقانونی دفاع کنم. آن جا در خیابان برادوی سکویی برای سخنرانی تعبیه شده بود که من هم به نوبه ی خود بلندگو را گرفتم و داستان حسین را برای تمامی حامیان حقوق مهاجران غیرقانونی و برداشته شدن مرزها به زبان اسپانیایی و لهجه ی مکزیکی، این چنین بازگو کردم:
دوستان عزیز، رفقا، امروز ما این جا جمع شده ایم تا صدای اعتراض خود را نسبت به این حرکت ضد انسانی دولت دست راستی و مهاجرستیز پرزیدنت بوش بلند کنیم.
می خواهم امروز برای شما داستانی بگویم: داستان حسین، یک مهاجر غیرقانونی. حسین چه ساده باورانه، بعد از آن که پاسپورت کانادایی اش را دریافت کرد، با خود اش اندیشید که دیگر با این پاسپورت در هیچ مرزی به او بسته نخواهد بود.
حسین در کشور ایران به دنیا آمده بود، در محور شرارت، ولی حسین به مرزها اعتقاد نداشت او انسان را بدون مرز می خواست. حسین در آرزوی دنیایی بود که در آن همه مهاجر غیر قانونی باشند. و به دنبال این رویا بود که او روزی چمدان اش را برداشت دست زن اش را گرفت و به کشور صلح آمیز کانادا که خود از حامیان برداشته شدن مرزها می باشد قانونا مهاجرت کرد. او که از کودکی سودای سفر به منهتن را داشت و شب ها عکسی از ساختمان امپایر ستیت را زیر بالش اش می گذاشت، خوب می دانست که تنها راه ورود به منهتن و دیدن امپایر ستیت همانا داشتن پاسپورتی ست غیر از پاسپورت محور شرارت و حامی تروریسم: ایران اسلامی. به همین منظور او مدت چهار سال رنج و درد و تنهایی کانادای سرد و تورنتوی جواد را به جان خرید تا که کلید آزادی اش را به دست آورد.
حسین سرانجام در منهتن بود. اما افسوس که دندان اش درد گرفت. به دلیل شرایط سخت مهاجرین غیرقانونی، نداشتن بیمه، و این که حسین تمام پول هایش خرج عضویت در مجله ی نیویورکر کرده بود، او ناچار از سفری کوتاه به تورنتوی سرد و جواد شد تا که به سرعت دندان اش را پر کند.
در راه برگشت در سر مرز همان نیویورکری که در راه می خواند باعث شد که مامورین مهاجرت دم مرز پی مهاجر غیر قانونی بودن حسین ببرند.
حسین دیگر منهتن را ندید.
امروز مهاجران غیرقانونی در اقصا نقاط کره ی خاکی با هم این لطیفه را بازگو می کنند:
یک روز یک ترکه از اردبیل رفت رشت پاسپورت رشتی گرفت. بعد رفت تهران زندگی کنه که دندوناش درد گرفت. رفت رشت دندوناشو پر کنه که
تو راه برگشت تو قزوین گرفت انش نذاشتن بره تهرون.
رفقا! حسین یک فرد نیست، یک سمبول است: سمبول مهاجر غیرقانونی. سهم او را از رویای آمریکایی فراموش نکنید.
تنک یو.
در همین راستا حرف های حسابی را از سیما بخوانید.
آشنا نداري؟
الپر قربونت تو که اونجا تو برادران اطلاعات آشنا داری، بی زحمت بگو این پول من و بر و بچه های این ور را هم سريع واريز کنند که اگر نکنند به جان جفت بچه هام يک اسناد حقوق بشری جمع کنم که روش يک من روغن باشه.
از الپر بخوانيد:
تقديم به دوستان بسيار عزيز و منور الفکرم حسين درخشان و کاوه حکیمی
نتيجه اش اینکه يک مشت اسلاموفب احمق بی شعور رفته اند در کامنت دونی خانم و دارند به ایشان فحش خواهر و مادر می دهند. نتيجه اش این می شود که يک مشت احمق محافظه کار اسلامیست در همين گفتمانی که ريحانه دارد در آن پرسه می زند به این نتيجه می رسند که این حرف های ريحانه عواقب دارد و باعث فساد می شود. نتيجه اینکه ريحانه بايد در وبلاگش را بعد از مدتی تخته کند که يک مشت آدم عوضی نروند به مقدساتش فحش بدهند. خيالتان راحت شد؟ به جنگ اسلام هم با بدن زنان برويد
مخلص همگی
حاشيه: يکی بی زحمت به این دوست دختر من ماقی خبر بده که من دارم می آم بوستن!! دلم براش لک زده.
Make Love Not War
آخر شما بگويد من با يک مشت ک** کلفت که افتاده بودند مثل سگ همديگر را می زدنند، چه کار می توانستم بکنم؟
فرح خانم ترسيد، زنگ زد به پليس، نيکان که همون موقع کلی جود بازی (درشو بزار بابا آنتی سامی چيه!!) در آورد که من بيمار قلبی ام و قرص هامو نياوردم و هزار درد و مرض و خلاصه گذاشتن بره خونه. حسين ولی تا همين الان زندان بود. اميد هم که فوری گواهی عدم اشتغال به خشونت را که از ديدبان حقوق بشر گرفته بود و ميلانی هم زيرش رو انگشت زده بود از جيبش در آورد و و داد به افسر پليس. طرف تا انگشت ميلانی رو ديد، زرد کرد و گفت “شما تشريف ببريد قربان.”
ما هم با فرح خانم صنم را برداشتيم برديم که بافت شهری را دريابد.
امروز زنگ زدن از زندان گفتن که حال حسين خيلی بده. رفتم از زندان بيارمش، ديدم اعصابش حسابی بهم ريخته. اتفاقاً در زندان يک پليس گی مهربون هم با حسين کلی دوست شده بود و من را صدا کرد و گفت که خوب شد این مردک نيکان گی نشد با این همه ادعا اخلاق و این حرف ها. يکی نيست بهش بگه که بابا جون من زندگی شخصی مردم به خودشون مربوطه نه به توی فضول. و خوب از این به بعدش من [نازلی] چون يکمی حرصم گرفته حرفام رو از دهن این پليس گی نمی زنم و از طرف خودم می زنم!
پس شروع می کنم، 1، 2، 3، 4:
بابا من این حسين را هزار سال است که می شناسم و ممکن است بياید خانه شما تلپ بشود و در شستن ظرف ها کمک نکند، ولی لااقل خودش قبلش می گوید که: "من کون گشادم و از من انتظار کمک نداشته باش!!"
نيکان جان،
من بارها با تو سر این موضوع بحث کردم که اخلاقيات خودت را به ديگران تعميم نده. اگر تو تصميم گرفته ای که مسلمان باشی، خانم بازی نکنی، عرق نخوری، ازدواج کنی و گواهی عدم اشتغال به فحشا [کلنگ به عقدنامه می گويد] را در کله همگان بزنی که "نگاه کنيد من چه پاکم!"، دليل نمی شود بقيه هم همين کار را بکنند. اصلا این مفهوم خيانت که تو اینقدر دهن همه خيانتکار ها را سرش داری صاف می کنی، يعنی چه؟ آقا جان بعضی از مردم دنيا به این نتيجه رسيده اند که این گواهی عدم اشتغال به فحشا برای ایشان خوشبختی نياورده که هيچ هزار بدبختی هم به دنبال دارد. بعضی نمی خواهند پاسبان حريم مقدس خانواده، دين و هزار کس و شعر ديگر باشند. اصلا بعضی ها نمی خواهند که مقدس باشند. به عامليت که اعتقاد داری؟ خودشان در این تصميم گيری هاشان عامليت دارند.
آقا جان،
تا جايی که به زير شلوار مردم مربوط است تا بوده و هست نرم های اجتماعی برای زير شلوار مردم قانون تراشيده و تا بوده و هست مردم از ترس این هنجار های مقدس يواشکی کار خودشان را کرده اند.
شفافيت که می دانی يعنی چه؟
این که حسين در زندگی جنسی اش چه می کند فقط و فقط به خودش مربوط است و شريک/شرکايش در این امر خير. حسين هرگز به کسی نگفته است که به آنها تعهدی به شکل سنتی آن دارد. حسين هميشه می گويد که پولی-مروس (دستم به دامنت آقای آشوری، اینکه يکی هميشه مجرد باشد و اهل تعهد دادن و گرفتن نباشد, ولی آدم خوبی هم باشد به فارسی چی می شه؟) است و من این را بارها از خودش شنيده ام. از این به بعدش هم به خودش و طرف هايش مربوط است. حالا اینکه تو دنبال بهانه ای که زندگی خصوصی حسين را به هرزگاهی عمومی کنی که مثلا قداست اخلاقياتی که به آنها اعتقاد داری را به نمايش بگذاری، ديگر بحث ديگری است. فقط بدان و آگاه باش که همان اخلاقيت خودت هم ترا از زدن تهمت باز می دارد.
در ضمن اگر تو هم زندگی ات را مثل حسين در فليکر و سر دبير خودم به نمايش عمومی می گذاشتی، از آن هزار بامبول و داستان استخراج می شد. می خواهی امتحان کنی؟
از این به بعد با هرکه ملاقات مي کنی عکس هايشان را روی فليکر بگذار، تمام زندگی خصوصی و عمومی ات را به مردم توضيح بده، برای هرکه کار ميکنی، بنويس چرا و به چه صورت، زندگی خانوادگی ات را به همگان توضيح بده،.....
منظورم را نمی توانم خوب بيان کنم. اما حسين نسبت به تو، و من ، و خيلی های ديگر بسيار زياد خودش را در معرض ديد عمومی گذاشته است. اگر تو هم همچين کاری می کردی، برايت هزار داستان درست می شد. به عبارتی هيچ مقدسی در نوع خودش مقدس نيست و مقدس ترين زندگی ها هم، قابل گير دادن است.
این بازی کثيف را که حتی اميد را هم "غمگين" می کند، کنار بگذار.