ویلبر می خواهد خودش را بکشد.

Posted by Picasa
.
.
.
.
.
.
.
.
به سبک بابک:
-What do you think will happen in a broad sociological sense if we all go around killing ourselves?
-I guess we’ll be a nor
mal group.
به سبک هپلی:
حالت سیستم قبل از تماشای فیلم: این چه زندگی سگی هست! من باید بلافاصله بعد از اینکه مامانم مرد، خودم رو خلاص کنم.
حالت سیستم بعد از تماشای فیلم: شاید بهتر باشه اول خوب لهجه اسکاتلندی یاد بگیریم بعد خودم رو خلاص کنم.
خبر خوب: تهران باران آمده، هوا تازه شده است.
بابام الان از ایران زنگ زد گفت" تو وبلاگت بنویس که بابام گفت.. الان پنجره رو باز کردم دیدم بارونی اومده و هوای تهران تر و تازه شده و کوه ها پر از برف به خوبی دیده می شن و اصلا هیچ جا بهتر از تهران نیست." خوب من هم بنا به دستور "آقا جون" نوشتم. ولی اگر راستش را بخواهید همه این حرف ها را که می زد ناگهان گفت "به، به، به، به .... این مادر رفیقت هم پیر شده، حالا هر روز می آد دور میدون می دووه" پرسیدم: "مادر دوستم؟" گفت: "آره دیگه، مامان 'ش'، زن دکتر اورانگوتان. این پیر شده، زشت بود، زشت تر هم شده با اون چشمای ترسناکش. حالا هم صبح به صبح می آد آی جون می کنه. به نظرم ورزش برای پوست موست خوبه، این هم داره زحمت می کشه جوون بمونه. این ها رو تو وبلاگت ننویسی ها!" گفتم چشم، ولی به جان عزیزتان این توصیف بابای من بسی تاریخی بود، نتونستم ننویسم.

فردا می خواهم به رسم هر ساله شب کریسمس را بروم کلیسا، به شما هم پیشنهاد می کنم اگر دوست و رفیق ندارید، فک و فامیلتان ترک تان گفته اند، و یا اگر کار بهتری ندارید همین کار را بکنید. کلیساها معمولا شب میلاد مسیح برنامه های بسیار سرگرم کننده ای دارند (صبح هم دارند، ولی شب بهتر است). موسیقی اش به تمام مزخرفات دعایی/مذهبی اش می ارزد. البته کلیساها از زمان باروک به این مهم پی برده بودند و مدام بر زمان موسیقی می افزودند و از زمان جفنگ گویی کشیشان می کاهیدند. من معمولا به این کلیسای محله سابقمان که نسبت به فراهنجار ها مثبتند ( یعنی با احترام بر و بچه های همجنس گرا را راه می دهند) می رفتم. آقای مسنی که آنجا کار داوطلبانه می کرد از من چند سال پیش پرسید که سالی یک بار می آیی و با عشق همه دعاها را می خوانی، چرا هر یکشنبه نمی آیی؟ گفتم با اجازه بنده مسلمان هستم، ولی عشق آواز خواندن دارم. دیدم بدبخت جا خورد. با مهربانی تمام پرسیدم، اشکالی که نیست؟ در گوشم گفت: "شوخی می کنی؟ اینجا پر گی هست!" با لبخند چشم قره ای نثارش کردم، بعد ها هم کلی با او دوست شدم. امسال اما بقدری کریسمسم بی شکوه هست که خیال دارم قسمت کلیسایش را با شکوه برگزار کنم. به همین دلیل به کاتیدرال مرکزی شهر خواهم رفت. لینکش را هم نمی دهم، چون چند روز پیش در کابوسی دیدم که به دلیل تبلیغات سیبیلی تمام کلیسا پر شده از همزبانان من و من دوستی را گم کرده ام و همزبانانم هم اصلا در یافتنش به من کمک نمی کنند. هر کلیسایی بروید خوب است، خیلی هم فرقی نمی کنند (این البته دروغ مصلحتی است).
امسال اما افسردگی محض است. مادر گرامی از نوابر این درخت مصنوعی بی ریخت را هوا کرده که حال و هوای کریسمسی خانه را پر کند. من که به جدیت هر سال کریسمس را جشن می گیرم، امسال حال و حوصله ندارم. همزی سابق شاهد بود که چقدر هر سال پول حرام این تزیینات درخت کریسمس می کردم. هر سال یک رنگی و یک شکلی، برای خودم حسابی طراحی درخت می کردم. امسال اما، مادر گرامی به این نتیجه رسیده بود که درخت شلوغ خوب است. خلاصه سبز و قزمز و آبی و طلایی و نقره ای است که از درخت بی نوا آویزان است. یک عدد ستاره بی ریخت طلایی هم که رنگ رویش از سه سال پیش حسابی رفته نوک درخت است. حال ندارم درخت را که الان چند روزی است کج ایستاده، صاف کنم، چه رسد به اینکه ستاره بی ریخت را بر دارم، رنگ های قرمز را کم کنم و آبی و نقره ای را زیاد. این مادر ما سلیقه اش همیشه ترکی (شرمنده همشهری ها) هست، چراغ های درخت را هم بر داشته به نرده های بالکن زده است. بالکنمان نورانی است، اما درخت بدبختمان ناجور "جواد" و بی نور است. کادو مادو هم زیرش ندارد. حالا آنچنان "مان-مان" می کنم، انگار چند نفریم. همین خودم هستم و خودم. این وبلاگ هم که وسیله شوهر یابی مناسبی نیست، لااقل برای من {چشمک}. یک همخانه داشتم که در بدترین شرایط همیشه بهترین حالت ماجرا را می دید. وسط کلی بدبختی ناگهان از دیدن یک فیلم، بقدری ذوق می کرد، که واقعا قابل تحسین بود. تکه کلامش هم "آخ جون، آخ جون" بود. مثلا ناگهان فریاد شادی سر می داد که "آخ جون، آخ جون تلوزیون بیمار انگلیسی داره!" وسط این همه بی حوصلگی تنها خوشحالی من این هست که "آخ جون، آخ جون، بی بی سی باخ داره". خدا پدر و مادر ملکه و تمام انگلیسی های خانه داری که هر ماه پول بی بی سی را می دهند، بیامرزاد. هرچه نا اهلی و استعمار هم که کردند نوش جان شان. به لطف بی بی سی این کریسمس هسته ای ما، رونقی یافته است.
خدا هم البته سر شب یلدا رحم کرد. اگر شایان و مریم نبوی نژاد به دادمان (این بار من و سیما) نمی رسیدند، شب یلدا هم نزدیک بود به فنا رود. ولی خیلی خوب بود، آشپزی محشر مریم، و انار های دانه شده، هندوانه، آجیل، و گلاب به روی ماهتان باقلوای قزوینی. راستی این جریان بعد از مهمانی تشکر کردن، دیگر چیست؟ همان شب که آدم خداحافظی می کند، خوب تشکر هم می کند. امروز شصتم خبر دار شد که این سیمای "قاشق چای خوری" زنگ زده و تشکر کرده است، و خوب من نکرده ام. من هم از همین سیبیل مراتب تشکر خودم را از طریق مجازی صادر کرده و این اجرا از پشن سینت ماتیو باخ را به آقا شایان و خانم مریم خانم تقدیم می کنم (تشکر از زیتون آقا برای معرفی این سایت)
-------------------------
ما که بخیل نیستیم، این هم لینک کلیسای سانت جیمز.

افسردگی قبل از ميلاد مسيح (عج)

وقتی از جاجرود برمی گردی و می بینی که همخانه گرامی سه روز پیش رفته پیش "مامان جونش" که برایش ماشین بخرد و همخانه گرامی هم به مناسبت این خوشبختی "بزنم به تخته ای اش" یک مهمانی جانانه داده است و کباب کوبیده های نیمه خورده روی میز دارند کپک می زنند و قیمه گندیده به ظرف پیرکس چسبیده و تمام آشپزخانه بوی تعفن می دهد و حمام هم که نگو... بعد فکر می کنی که چه شد؟ یعنی دقیقا چه شد؟ چه اتفاقی افتاد که جاه طلبی هایت را از دست دادی؟

وقتی سه روز است از جاجرود آمده ای و تنها کار مثبتی که کرده ای این بوده که کباب کوبيده های گنديده، قيمه تعفن آور، و برنج های سبز را به دور بريزی و ميخکوب جلوی تلوزيون بشينی و به کار ترجمه نکرده فکر نکنی و این مقاله نانوشته را هم ننويسی... و فکر نکنی که چه اتفاقی افتاد که همه جاه طلبی هایت از دست رفت؟

وقتی حافظ باز کردی و گفت:
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی ديديش و از دور خدا را می کرد

بعد به فلانی گفتی پس کجاست این "مادر قحبه"؟ حالا هم که يک "مادر قحبه ای" پيدا شده است، باورت نمی شود؟ نه باورش سخت نيست، اما وقتی عمری فکر کرده بودی که چه شود اگر که بشود! حالا هم که شده است می بينی چندان فرقی ندارد. بعد فکر می کنی که این جاه طلبی هایت کجا رفتند؟

وقتی ياد زندگی ات می افتی که چقدر هر شب و هر روز از ایشان می پرسیدی که "دوستم داری؟" و ایشان چقدر متفاوت از هم جوابت می دادند که "بعله" یا "نه" و ياد آن کسی می افتی که رفت و هيچ وقت نگفت دوستت دارد یا که ندارد جز وقتی که ديگر دير شده بود و تمام جاه طلبی هایت را هم با خود برد.

وقتی غرورت را زير پا می گذاری و به التماس نگاهش می کنی که "آی من رفيقت ام، دوستت دارم، فرار نکن!" و او هم به نگاهی می فهماندت که می ترسد. می ترسد؟ از بی قيدی ات از لا ابالی بودنت از این که مستش کنی، از این که خرابش کنی از اینکه باز ول دهد، باز وا دهد، ويرانه شود، می ترسد.....کجاست این جاه طلبی هایت؟

وقتی برق چشمانش را ديدی که ذوق می کرد از ديدن پستان هايت، و حسی تمام وجودت را به هم فشرد و در آغوش فشردی رفيقت را و دانستی که خوشبختی. وقتی نگاهش کردی که "نمی خواهم فتحت کنم، بدستت آورم حتی برای ثانيه ای که غلبه بر تو نيز با همه جاه طلبی هايم رفت."

وقتی می پرسيد که "آيا می توان به چند نفر عشق ورزيد باهم؟" نگاهش می کردی و در دل می گفتی "آی مردک پفيوز این هوو داری مدرنت را به هر قيمتی توجيه می کنی!؟" بعد از ده سال صدايش می کنی که "آی فلانی راست می گفتی، ما کرديم و شد." لبخندت می زند که "کاش نمی گفتم که خودم هم پشيمانم. از جاه طلبی ام چيزی نماده به جز کتاب هايم..." و تو به جاه طلبی نداشته خودت می انديشی.

وقتی می توانستی صبر کنی، که شايد بشوی، اما نکردی چون زندگی ات شده است روزانه. از امروز به فردايت را نمی دانی، کارت جلق فکری است و مشغوليتت با فکر جلق زدن. آن وقت فکر می کنی که کاش کمی از جاه طلبی هايت را نگاه می داشتی.

وقتی فکر می کنی که کاش می شد که نباشم. وقتی فکر می کنی که آنها که دوستت دارند چه می شوند و بعد فکر می کنی که شايد بتوان کاری کرد که آنها هم ديگر دوستت نداشته باشند که نبودنت هم فرقی نکند. وقتی فکر می کنی و می دانی که آخرش هم همين است، فکر می کنی که چرا زودتر نه؟.... کاش کمی از جاه طلبی هايم را نگاه می داشتم.

آهای تورونتویی ها،
تحقیق سیما فرنگی یادتان نرود.

شوخی شوخی، با عبدلی هم شوخی؟
چون ديدم يدالله قالتاق لينک داده به شصت سالگی حسين حاج فرج دباغ*، به قلم مهدی کله براق و آقای ميم هم ملکوت را به همين مناسبت کرده اوراق؛ گفتم من هم از قافله عقب نمانم و تبريکی تريکی بگويم به استاد جفت و طاق، حسين حاج فرج دباغ، که ايشالا چاق باشد او را دماغ، و دشمناش بشند چلاق (حالا بی خيال که دوستاش هستند کلاغ و برخی هم الاغ)، و ايشالا ايشالا صدسال همين طوری بمکند سماق، و هيچ موقع نشند عاق، اگرچه نثرشون هست خيلی پرطمطراق.
امضا: تلق تالاق
قصد اين ضعيفه فقط تقدس زدايی از" دوهتر" سروش نيست بلکه فقط و فقط تقدس زدايی از " دوهتر" سروش است. از کليه خوانندگانی که بيماری قلبی، قند معنوی، ارگاسم کليوی، کلسترل معرفتی و يبوست قبض و بسطی دارند خواهش می کنم اين نوشته را حتماً بخوانند و خلاص شوند از اين زندگی؛ آخه اين هم شد زندگی؟
ضمنا امشب تولد سيبل طلاست، ولی اگر تبريک مبريک بگيد من می دونم و شما. مگه من عبدلی ام؟
---------------------------
*حسين حاج فرج دباغ، که در ميان برو بکس به دوهتر سروش خوش تيپ معروف است، چندی پيش يعنی همين شصت سال پيش در يکی از محلات باحالات تهران-زمين به دنيا فرود کردن آمدی. وی با وجود داشتن ليسانس از خوردن باستنی حال کردی. بعد رفتی انجيليس، درس خوندی آدام شی. بعد به وطن بازگشت فرود کردی و فرهنگ مملکت انقلاب کردی و به فاک فنا دادی. زرت و زرت استاد بيرون کردی دانشجو بيرون کردی حتا رفتگر بيرون کردی. بعد هی مقاله نوشتی هی حرفای گنده گنده زدی، ملت حاليش نشدی ولی حال کردی. بعد هاروت و پورت کردی، ملاها شارت و شورت کردی. از ايشان هارت و پورت از اوشان شارت و شورت. بعد دوهتر سروش کتک خوردی از مملکت فرود کردی بيرون؛ رفتی برلين باستنی خوردی. ا
از دوهتر سروش چند تا آگازاده بر جا مانده که يکی عبدلی نام دارد ديگری سروش (نه دوهتر سروشا). بعد آقا تقلب کردی اسم بچه معصوم دزديدی رو خودش گذاشتی.
شعر
نابرده رنج، گنج پنج شش هفت هشت نه ...
پايان شعر
اگر فکر می کنید که مزخرف می گویم، شک نکنید که هدفم همین است!
این روزنامه های دوران مشروطه در ایران یک صفایی دارند مخصوص خودشان. از ویژه گی های این روزنامه ها مقالاتی هست که محمد توکلی طرقی اسمشان را "چیستان های مشروطه" گذاشته است. این مقالات که در تمامی روزنامه های دوران مشروطه از "مجلس" گرفته تا "قانون" و ....یافت می شوند فقط می خواهند بدانند که مشروطه چیست و بحث های پیرامونی اش چه می باشند. عنوان این مقالات به عنوان تکراری "مشروطه چیست" البته خلاصه نمی شوند، و شامل "مشروطه مشروعه چیست"، "مشروعه چیست"، "وطن چیست"، "ملت چیست"، "دولت چیست"، "مجلس چیست"، و ....می شود. خلاصه اش اینکه ملت ایران زمین که هوس کرده بودند مجلس دار شوند و مشروطه بازی در بیاورند بقدری با این "مشروطه چیست" خود را سرگرم می کنند که مشروطه و مشروعه و مجلس و دار و دسته اش به فاک فنا می رود. ولی خوب تا دلتان بخواهد جلق فکری (به قول ووودی آلن) مشروطه ای می زنند، آنهم چه جلقی و چه افکاری. اگر وقت کنید بخوانید، اصل روزنامه های مشروطه بسی خواندنی است.
این بحث های رخوت در وبلاگ شهر و امثالهم را که می خوانم، یاد این چیستان های مشروطه افتادم. یاد این آقا راجر واترز هم افتادم که در اشعارشان در آلبوم" سرگرم مرگ" یکی مردم شناس فضایی اختراع کرده بودند که مشغول بررسی نسل بشر بود. مردم شناس فضایی آقا راجر واترز، بعد از اینکه بشر را حسابی بررسی کرد و تاریخش را زیر و رو کرد،به این نتیجه مهم رسید که بشر خودش را سرگرم مرگ کرده است.
صد سال از امروز، یک دانشجویی که باباش می خواسته دکتر شود، ولی او رشته اش را به تاریخ تغییر داده (چون که اصولا زندگی را به تخمک مبارکش هم نمی گیرد)، شروع می کند این مقالات مجازی ما در وبلاگستان پیرامون وبلاگ چیست و وبلاگ نویس نمونه کیست را خواندن و به این نتیجه مهم می رسد که تاریخ نگاری شق القمر است و تاریخ وبلاگستان بسیار دچار فراموشکاری تاریخی شده است و از این قبیل ایکس و شعر ها. صد سال دیگر از همین امروز یک مردمشناس فضایی تاریخ مشروطه را با تاریخ وبلاگستان مقایسه می کند و به این نتیجه مهم می رسد که فارسی زبانان کره زمین، خودشان را بد جور با مرگ سرگرم کرده اند. سپس تحقیقات خودش را در مورد
تاریخ چین و نقش وبلاگ های چینی در روند دموکراسی آغاز می کند.....
********************
یک مردم شناس فضایی بسیار بسیار خواستنی همین چندن لحظه پیش به من توضیح داد که مساله "سرگرمی" در شعر آقا راجرز، فرای این ترجمه فکستنی من است. ایشان درخواست کردند که بنده عبارت "سرگرم مرگ" را به سرگرمی تا حد مرگ" ترجمه کنم که این عبارت به منظور آقا راجرز نزدیک تر است.

تقدیم به استاد شاعر نیک آهنگ کوثر به خاطر جهانبینی اش، استاد رضا براهنی به خاطر جانورشناسی اش و استاد کبیر علی باباچاهی به خاطر جیرجیرهایش

شعر:

جنده ای جم می خورد
جهان جوش می زند
و جیرجیرک های جهنم، جورواجور
درجا جیش می کنند

نازلی، آذر امسال، جاجرود.

سالهایی که در این انجمن ایرانیان و آن انجمن ایرانیان کار می کردم-هروقت برنامه ای داشتیم و می خواستیم دانشجو ها را تشویق به شرکت در برنامه کنیم- به شوخی می گفتیم که برای تیم واترپولوی مختلط بانوان/آقایان ایرانی هم نام نویسی می کنیم. حالا این تحقیقات سیما هم بسان این برنامه های فرهنگی بدون شرکت شما وبلاگ نویسان تورونتو و حومه از رونق خواهد افتاد. خواهش مند است برای اطلاعات بیشتر با وبلاگ فرنگوپولیس تماس حاصل فرمایید. توجه داشته باشید که برنامه- شرکت در گروه تمرکزی سیما شهر فرنگی همراه با رقص عربی سیبیل خواهد بود.

ملت شهید پرور وبلاگستانی.....
داستانهای نسبتا شهوانی خانم سروناز در سایت ایرانیان را از دست مدهید. کاش این خانم فارسی می نوشت و مشکل من را که فارسی زبانان چگونه در آمیزش جنسی سخن می گویند، حل می کرد. این چهار داستان آخر در مورد عشق سروناز، ناپلون، شاهکار هستند. بخوانید
در ضمن کافه ناصری هم برای آخر هفته بساط موسیقی کافه ای را راه انداخته، که در همین زمینه افاضات بنده در مورد سوسن کوری و موسیقی کافه ای، وقتی که فارسی ام افتضاح بود را از دست مدهید