تکزاسم و جای شما خالی اينجا بعضی مکان های توريستی بوی خوش پهن می آيد که خاطرات نوستول وطن را زنده می کند. من عاشق بوی پهن ام. پهن برای من يعنی گاوی انزليچی اي که به آرامش کارش را می کند و از کنار پهن های داغ که در سرمای اوايل بهار انزلی بخار از رويشان بلند می شود، آرام و با متانت رد می شود. من عاشق اين صداقت گاو ها هستم. می رينند و نگاهت می کنند که حالا که چی؟ "يعنی مثلاً خودت به عمرت نريده اي؟"
آمده ام تکزاس پيش فک و فاميل ام که هم هوايی تازه کنم و هم عمو پيروز ام را ببينم. فک و فاميل ام خيلی مهربان اند. از صبح تا شب آدم را حسابی ماچ باران می کنند. هرکس از کنار هرکس رد می شود يک بوسی حواله می کنه و يک آی لاو يويی هم رويش اضافه...
امروز به اين نتيجه رسيدم که شايد مثل عمو هاي آدم حسابی و موفق ام آدم "گهی" شده ام. همه دوستان ام می دانند که من از بوس خوش ام نمی آيد. از محبت زيادی هم احساس نداشتن امنيت می کنم. محبت از نوع زيادی (يعنی ميزان زيادی بوس، آی لاو يو، خنده های مهربانانه. لبخند های عاشقانه، دست مالی کردن صورت و دست، دادن هدايای مادی، ابراز محبت معنوی، و ....) شديداً پر از خشونت است. از من نپرسيد چرا و يا برای چی اما فکر می کنم که احساس عدم امنيت من بی خود نيست.
اينجا "عشق" حرف اول را می زند. عمو پيروز ام که از "عشق" می گفت يادی از شاملو کرد و شعر دوقلب که يک مزخرفی است در اين مايه ها که برای زنگی دو قلب لازم است و قلبی که دوست بدارد و قلبی که دوستش بدارند و قلبی که .... نتيجه گيری اخلاقی اش هم اين بود که خوشبخت ترين ما آدم هايی ند که به مردم "عشق" می ورزند و مردم هم به آنها متقابلاً عشق " می ورزند (يعنی خودش که الحق و النصاف هم راست می گه همه براش می ميرند). خلاصه بحث عشق به هم نوع و عشق به آسمان و ريسمان و طبيعت اينجا جاری است و من هم برای خوش بودن و البته خالی نبودن عريضه تزوير پيشه کرده ام و مدام می گويم "لاو" و "آی لاو" و "وای لاو."
و اما اين "لاو" با آن وی نوک تيز ته اش شديد می رود جان آدم را سوراخ سوراخ می کند. يکی از قوم و خويش های سر بحث شيرين ازدواج می گفت که اشتباه کرده دير ازدواج کرده است چون بعد از ازدواج متوجه شده است که "لاو" يک چيزی است که تو وقتی به کسی می کنی طرف هم مجبور می شود به تو بکند. اين لاو البته خوب يک عمل کردنی است اينجا. يعنی يک حس عميق عرفانی نيست که مثلاً مولوی به شمس دارد و بعد هم همچين انگشتی هم در ماتحت شمس فرو نمی کند که "لاو" دريافت کند. اين "لاو" از اين نوعی که اين قوم و خويش ما به من توصيه اش می کرد از نوع زور چپانی است.
بگذريم...
اين بی شرف "لاو" خيلی می تواند خشونت آميز باشد، اصلاً می تواند خود خشونت باشد.
سه هفته رفتم پيش روانکاو ام. به دليل خوشگذرانی زياد با عده اي آدم باحال شامل يک نويسنده شهير، يک استاد دانشگاه خدا، و يک زن عاقل و واقف به همه چيز، حرفی برای گفتن به روانکاوم نداشتم. به جايی اينکه من حرف بزنم نشستيم باهم فيلم ساير مراجعه کنندگان (البته با اجازه کامل، خود من هم اجازه داده ام که از جلسات ما باقی مراجعه کنندگان استفاده کنند) را تماشا کرديم. يک آدم هايی بودنند خيلی شبيه به من سياه و شکاک و شاکی. يکی ايدز داشت از دست عشق های بی خود دوست پسرش شاکی بود. يکی نقاش بود که کس شعر ها و سياست های دنيای هنر ديوانه اش کرده بود. يکی زن زيبايی بود که از زيبايی خودش متنفر بود. يکی فکر می کرد که همه اطرافيانش احمق اند. يکی پزشکی بود که حوصله اش از نسخه آنتی بيوتيک نوشتن سر رفته بود. يکی وکيلی بود که ناراحت بود که زن اش مجبورش کرده به وکالت ادامه دهد و با يک مشت دزد کار کند.
طبقه پايين دفتر روانکاوم يک جنگل مانندی درست کرده اند و آنجا يک مشت از اين طرافداران فلسفه های عصر جديد دکان دارند. درست مثل من که به روانکاو می روم، آن دکان پايينی هم دکانی است برای کمک کردن به مردم و آرامش بخشيدن به آنها و البته دوشيدن شان مثل گاو. نمی دانم صدای فواره هاست يا آن آبشار مصنوعی که وسط ساختمان ساخته اند اما من هر زمان از لابی اين دکان رد می شوم شديداً گلاب به رويتان شاش ام می گيرد. اين بار اما ديگر تحمل نکردم و رفتم که از خانم مو سرخی که پشت دفتر و دستک اين دکان می ايستد سراغ مستراح را گرفتم.
در مستراح عشق بی داد می کرد. ديوار های گل بهی مستراح با بوی خوش ياس و صدای چه چه پرندگان و قور قور خزندگان آذين شده بود. روی صندلی مستراح که نشتسم، مقابل ام يک طومار بزرگ از سخنان محبت آميز بود. روی طومار نوشته بودند:
کسی را بغل کرده اي؟
برو و امروز سه نفر را در آغوش ات بکش.
به گارسن صبحانه دو برابر انعام بده.
به سه نفر ابراز محبت کن و به آنها بگو که خوش لباس اند.
به يک پيره زن لبخند بزن.
به دو نفر کمک کن.
مزخرفات اين را بکن آن را بکن ناگهان تغيير صدا داد و "کن"اش بالا گرفت:
با آدم های منفی همنشينی نکن.
کسانی که دنيا را سياه می بينند را دوست خودت ندان.
کسانی که به مردم محبت نمی کنند را نزديک ات نياور.
ناگهان گلاب به روی تان من در حال ريدن، ياد خودم و تمام کسانی که فيلم هاشان را تماشا کرده بودم افتادم که چطور وسط اين مستراح گل بهی زيبا و پر عشق در ميآن بوی ياس و چه چه بلبل مورد خشونت واقع شديم.
طومار را تا آخر خواندم. زير طومار يک عکس گربه بود. روی آن نوشته بودند که "اگر می خواهد برای نجات جان گربه ها بی خانمان به ما کمک کنيد کپی اين طومار را يکی دو دلار از دفتر موسسه بخريد."
آخرين زورم را زدم و خوشحال با دستی شسته و کرم زده و لبخندی مهربان به زن مو سرخ پشت پيشخوان دفتر و دستک گفتم:
"می خواستم يک کپی از طومار راز زندگی را بخرم."
زن مهربان يک کپی از طومار را که روی کاغذ گل و بلبل دار صورتی چاپ شده بود را به من داد و با خوشحالی توضيح داد که هرکسی که خريده تا امروز زندگی اش عوض شده است. من به او توضيح دادم، با مهربانی و لبخند، که زندگی من امروز در مستراح شما عوض شد.
در راه برگشت به خانه قلب ام تيری وحشتناک کشيد. ترس از مرگ آنقدر وجود من را فرا نگرفت که ترس از اينکه جسد ام ممکن است همراه با اين طومار پيدا شود و همه دوستان و آشنايان در مراسم ختم ام برای هم توضيح دهند که بعله "نازلی...نازلی...پر از عشق...پر از محبت...هدف زندگی اش محبت به انسان ها بود...تمام عمرش را برای خدمت به مردم گذاشت...می دونی وقتی مرد چه کاغذی همراه اش بود؟ فلسفه زندگی اش را با خودش حمل می کرد..."
تند تند با موبايل بی باطری ام به فرح خانم و دوستان و آشنايان زنگ می زدم که بلکه يکی گوشی را بر دارد من قبل از مرگ به آنها توضيح بدهم که اين کاغذ پاره پر بلبل چرا همراه من است. می خواستم فرح خانم گوشی را بر دارد که به او توضيح بدهم که چقدر دلم برای پهن های گاو های انزلی که در سردی بهار از آنها بخار بلند می شود و بوی خوشش شان هوای مرطوب را پر می کند تنگ شده و چقدر آن گاو ها را دوست دارم که می رينند و با آرامش از کنار پهن هاشان رد می شوند انگار که ريدن است ديگر....
وقتی نمردم، با خودم فکر کردم که خودمانيم اگر می مردم هم مرگ خنده دار خوبی بود که اگر آن دنيايی بود کلی می شد که با خودم به مرگم بخندم...که البته حيف که آن دنيا نيست و من حتی صداقت گاو ها و پهن خوشبوشان را هم آنقدر ها دوست ندارم که برايش "لاو" در کنم اما ريدن را خيلی دوست دارم.