اتازونی-نامه سّيد سيبيل
بخش اول: غرغر نامه
دم در مرز سه ساعتی در اداره مهاجرت و تابعيت علاف شديم تا نوبت همسفر شد. همسفر که شکل و شمايلش با تروريست هايی که هر روز در سی.ان.ان مشاهده می کنيم همانندی دارد، از بد روزگار يکی اسم عربی/اسلامی هم در پاسپورت نشان دارد. همفسر را همان جا در ملع عام سؤال پيچ می کنند. از چه کاره اي و کجا می روی که بگذريم، کارت اعتباری همسفر را می گيرند که بدانند کجا چه خرجی می کند. بعد هم سال تولد، محل اقامت، و شغل شريف تمام اعضأ خانواده همسفر را با دقت می پرسند. در مورد زنان خانواده خيلی دقيق نيستند، برايشان مهم نبود که مادر و خواهران همسفر به چه کاری مشغولند. به شوخی به همسفر گفتم " می خواستی بگی برادرام هيچ کاره اند ولی يک خواهر دارم که تو کار غنی سازی اورانيم هست." همسفر راست می گويد، "با زن ها کاری ندارند، آخه زن که تروريست نميشه". برای حسن ختام از همسفر می پرسند که تا کنون حج رفته است يا خير! همسفر هم پاسخ می دهد که دوساله که بوده رفته. مأمور با تمسخر می پرسد که اسمش چيست آنجا که سنگ پرت می کنند؟ همسفر با صدای پر از حرص می گويد "رمی جمرات، يعنی سنگ پرت کردن".
پاسپوت من را که تحويل می دهد از من می پرسد که پدر مادرت کجايی اند. نگاهش می کنم، می دانم که حق پرسيدن اين سؤال را از من ندارد. می ترسم اگر پر رويی کنم باعث دردسر شوم، با حرص و ترس می گويم "پدر مادرم ايرانی اند، من فقط اينجا به دنيا آمده ام که در اداره شما علاف نشم!"
کنار همسفر جوانکی سياه پوست را خانم پليسی تر تميز و مرتب دستگير کرده. گويا پليس کانادا جوانک را نزديک مرز واتر تاوون دستگير کرده بوده و به زندان انداخته بوده است. حالا هم بعد از سپری شدن محکومیت، پسرک آمريکايی را دم مرز کشورش رها کرده بودند و کاغذ هايش را فرستاده بودند اداره مهاجرت و تابعيت. پسرک هم از همه جا بی خبر راهش را کشيده بوده و پياده در بزرگراه به سمت نويورک حرکت کرده بود.
به خانم پليس توضيح می داد که گشنه است و می خواهد به خانه پدرش برود. پليس-خانم بلند بلند با صدای معترضانه گفت "مگر در زندان بهت غذا نمی دادند؟" اگر کانادا بود می شد حال پليس-خانم را گرفت! پس حق و حقوق مدنی مجرمی که از زندان آمده بيرون چه ميشود؟ مگر نه اينکه اين نوع اطلاعات محرمانه است؟ مگر نه اينکه سيستم برخورد با مجرمين تاديب است نه تنبيه؟ مگر نه اينکه جوانک تازه از زندان آزاد شده ديگر مجرم نيست؟ به خودم می گويم دلت خوش است !
خانم پليس که خيلی دلش می خواهد خود را دلسوخته پسرک سياه پوست نشان دهد، نصيحتش می کند که پيش پدرش برگردد. البته برای حفظ قانون پسرک را صد دلار به خاطر پياده راه رفتن در بزرگراه جريمه می کند. پسرک با تعجب می پرسد که پس من کجا راه بروم، اينجا که غير از بزرگراه، راهی نيست؟ پسرک نگاهم می کند، نزديک است گريه ام بگيرد. برای اينکه بيشتر دلم را به درد آورد دست بی انگشتش را نشانم می دهد. ياد داستان معلم دينی دبستانم می افتم که "خداوند دست دزدان را در آن جهان خواهد بريد." شايد در آن جهانيم ما!
جاده، جاده بهشت است. من که ناستالژی رنگ درخت های ايران را با خود به گور خواهم برد، با هيجان به سبز کم رنگ کم کروفيل درختان پهن برگ خيره شده ام. استرس سؤال پيچان مأمور آمريکايی همه انرژی مان را بيرون کشيده، هرکس از اين اداره مهاجرت و تابعيت رد شود خود به خود ضد-آمريکايی می شود. همسفر غر می زند که " اين آمريکايی ها خط کش برداشته اند مرز کشيده اند، جاهای خوش آب و هوا برای خودشان، برگ های سوزنی و سرما از برای کانادا." نويورک شمالی پر از کوه های سبز و درياچه های آبی است. غر غر می کنم از دست اين آمريکايی ها. در کانادا کمتر اسم شهر، کوه، رود، و درياچه پيدا می کنی که ريشه لاتين داشته باشد، همه اسامی همان اسامی بومی است که "سرخ پوستان" گذاشته اند. لغت های کانادا، تورونتو، آنتاريو، الگونکوين همگی اسامی هزاران ساله "سرخپوستی"/بومی اند. اما اين آمريکايی ها دريغ از يکی اسم ایندین/بومی. بی خود نيست که اين ايندين ها (به قول خود سفيد پوست عشق کريم پوست کلفتشان*) احساس تعلق به دولت/حکومت سفيد پوستان ندارند.
سر اسب را گرفته ايم به سمت شهر حاجی واشنگتن. بزرگراه نود که مستقيم به پايتخت می خورد پر از تابلو اعلانات ديجيتال است. روی تابلو ها نوشته اند " اگر مساله مشکوکی را مشاهده می کنيد، به فلان شماره زنگ بزنيد" تقريبا هر مايلی که مي رويم يکی از اين تابلو ها را می بينيم. عجب خرجی کرده اين اداره امنيت مرز و بوم. همسفر کم کم دارد به آمريکايی ها حق می دهد. می گويد" بيچاره ها چه کنند؟ اين همه خرج مسأيل امنيتی می کنند برای اينکه نمی دانند کی و از کجا خواهند خورد." ياد بمب گذاران لندن افتادم و اينکه بعد از اين هيچ مسلمان زاده مو سياه سبزه اي از دست پروفايل نژادی اش خلاص نيست- حتی اگر آمريکايی باشد. به شوخی به همسفر می گويم بيا خودمان دست پيش بگيريم که پس نيافتيم. بيا به اين شماره تلفن زنگ بزنيم بگويم راستش ما خيلی مشکوکيم با اين کله های مو سياه مان، می خواستيم بدانيم کسی مارا راپورت کرده يا نه؟
ادامه دارد
*
همان کريستف کلمب را گويند که وقتی پا بر قاره آمريکا نهاد گمان برد که در هند است. از اين رو به بوميان سرخ پوست آمريکا، اندين يا هندی گويند. در کانادا اين لغت ايندين از فحش بدتر است و بوميان آنرا نوعی تحقير می انگارند. در آمريکا، گويا اين لغت اصلا توهين آميز نيست و بوميان خود را امريکن-ايندين يا همان هندی-آمريکايی می خوانند.