و اندر حکايت ملی گرايی ایرانی.... يا


چند روز پيش در راه خانه بودم، همسايه مهربان و روزنامه نگار ام را ديدم که چالاک و سبک و خوشحال می خراميد و به من مژده داد که آقای دکتر مريدی نامزد حزب ليبرال استانی در منطقه ريچموند هيل
به مجلس استانی راه يافته. به شوخی گفتم: تا بيبينيم که چه تفاوتی به حال ما می کند.

خانم روزنامه نگار همسايه با اميد واری گفت: "نگو..این به ایرانی ها خيلی اميد می ده. غرور ملی شون رو هر جای دنيا که باشن زياد می کنه!"

در دلم گفتم چقدر هم این هموطن های من کمبود غرور ملی دارند که محتاج يک دکتر "آفتابه زرین دزد" اند برای احساس خوشبختی! ماجرای "آفتابه" و سر ملت شريف کانادا کلاه گذاری را در وبلاگ محمد نگفتنی ها بخوانيد که به ما چه ربطی دارد اگر دفتر و دستک ایرانيان حزب باز مقيم تورونتو تصميم بگيرند برای بالا بردن غرور ملی ایرانيانِ جهانی شده دست به يک "دزدیِ قانونمند" و "کلاه برداری انسان دوستانه" بزنند. مگر سياست مداران همه جای دنيا شارلاتان نيستند؟ این هم رويش! بگذريم که در این چند روز دهان این نامه برقی من صاف شد از بس نامه تبريک به مناسبت این خجسته پيروزی ایرانيان گرفت. پشت اش هم البته نامه های تبريک به مناسبت تولد يک بريتانيايی در خاک پاک ایران بود که اتفاقاً نوبل ادبيات را هم دريافت کرده بود. بگذريم که ایران سيستم تابعيت اش بسيار فاشيستی است و بچه های افغانی که در ایران به دنيا آمده اند يا که مادر ایرانی دارند از تحصيل محروم اند و فاقد تابعيت ایرانی. اگر با قوانين فاشيستی ایران باشد (که صد سال است به همين فاشيستی است)، نظر لطف شما به خانم لسينگ بايد همان اندازه باشد که به کودکان افغان بی تابعيت.

قربانشان گردم ایرانيان در راه دفاع از غرور ملی هم همگی آماده شهادت اند به هر قيمتی. چند وقت پيش در يک ليست ایميلی متعلق به ایرانيان تورونتو يک بنده خدايی يک ایميل فرستاده بود و در خواست ازدواج برای امر مقدس مهاجرت کرده بود که برخی از اعضای این ليست ایشان را تکه و پاره کردند که "تو خجالت نمی کشی که در این دوران مدرن و در این کشور مدرن همچين درخواست های عقب افتاده ای را می کنی و آبروی ما ایرانيان را می بری! کدامين زن محترمی حاضر می شود برای دريافت مبلغی با تو ازدواج کند تا تو مهاجرت کانادا را بگيری؟ اگر تو همچين زنی پيدا کنی در جماعت ایرانی نيست که آن زن اگر هم پيدا شود خراب است که به خاطر پول با تو ازدواج کرده است. بعد هم ما ایرانيان مهاجر در کانادا زحمت کشيده ایم و درس خوانده ایم و به عنوان متخصص اجازه اقامت دائم گرفته ایم و تو هم خيلی دلت می خواهد در کانادا بمانی برو کار می کن و آبرو روزی نکن!

این ليست خاص ایميل های من را سانسور می کنند که يک وقت خدای ناکرده محيط خانوادگی پر از غرور ملی شان خدشه دار نشود اما در جواب ایميلی که من فرستادم و به ليست فرستاده نشد (دو سه روز بعد با جنگ و دعوا با محمد شيخ الاسلامی رئيس گروه در قسمت کامنت های بی ادبی و بی ربط و تجاری..چاپ شد) به زبان بسيار مودب انگليسی یک چیزی در این مایه ها نوشته بودم که: بگذريم که آن مهريه در عقدنامه هايتان وجه نقدی برای داشتن کارگر دائم همراه با سرويس های جنسی نيست، بگذريم که صد ها نفر از شما مهندسان بر افتخار وطن مدرک مهاجرت به دست به خواستگاری نرفته اید و از ایران زن نگرفته اید و به خاطر داشتن این مدرک ارزش مند با شما مهريه را ارزان حساب نکرده اند، بگذريم که نصف بيشترتان در خيابان از آدم هايی که تا به حال نمی شناختيد خواستگاری نکرده اید، و بگذريم که خودتان به نوعی همين جنده گی نوعی را کرده اید و حالا که نوبت زنان شده است پول بگيرند و سرويس بدهند شده اند جنده...

باز هم در همين ليست وزين چند روز پيش همه شاکی شده بودند که چرا يک فيلمی که در شبکه محلی تورونتو پخش شده است يک کاراکتر راننده تاکسی ایرانی داشته است که نه تنها کودن و لات بوده بلکه زبان انگليسی را هم درست حرف نمی زده و با همسرش زهرا هم برخوردی توهين آميز داشته. خلاصه کاشف به عمل آمد که کارگردان فيلم ایرانی بوده و هنرپيشه نقش زهرا هم داد اش در آمد که چرا شلوغ اش می کنيد فيلم به نظر من خيلی برخورد واقعی ای با کاراکتر راننده تاکسی و همسرش زهرا داشته و توهين قومی ای هم در کار نبوده است...

گفتم چه فايده که من را سانسور می کنند وگرنه حق اش هست يک ایميل بزنم که آی غرور ملی، نه که ارواح خيک تان هيچکدام تان مردسالار نيستيد...

و حالا اینها عوام ایرانی اند، مهندس اند عمدتاً و سواد فرهنگی شان متوسط است و...

روشنفکرش را می خواهيد؟ داستان نويس برجسته اش را می خواهيد؟ قلم زرين اش را می خواهيد؟

برويد این داستان عباس معروفی را بخوانید و از شکل گيری شخصيت ژاله در این داستان به شکل گيری شخصيت راوی بيانديشيد که در مورد ژاله می نويسد:

ژاله اوليش نبود، آخريش هم نبود، نمی‌دانم چند دست چرخيده بود تا رسيده بود به من
.و البته که عباس معروفی داستان می گويد و این يک داستان است و هيچ ربطی هم به مسائل فرهنگی اطراف نويسنده ندارد و ژاله و راوی هم شخصيت پردازی های آقای معروفی با نگاه تيز بين و منتقدانه ایشان اند. و البته عباس معروفی چيست جز يک نشانه از زباله بودن فرهنگی که زباله انسانی می آفريند و در این پروسه برايش يک کف مرتب هم می زند.

دوستان ادبيات دان ما قول داده اند به زودی کار های این نويسندگان پر افتخار وطنی را نقد ادبی فمنيستی کنند اما محض خالی نبودن عريضه به این بسنده می کنم که این بابا مثلاً کارکتر های زن اش يا بدبخت و بيچاره و مفلوک و قربانی فرهنگ مردسالار (که خودش هم در اجراگری آن کم نمی آورد) اند يا که اگر هم موجودات آزاده، قدرت يافته و به دنبال حقيقت اند، ارمنی هستند و بعد هم اگر کس می دهند محجوبانه می دهند

حالا این داستان به درک برويد بخش نظرات را بخوانيد و لذت ابدی ببريد

ندا می نویسد:

استاد معروفي،آنقدر زيبا مي نويسيد!آنقدر منتظر اين رمان هستم ! دراين روزگار بس سخت ،اندازه ي انتظار فرج

استاکر می نویسد:

منتظرم واسه همش. زن های مخلوق شما رو دوست دارم. عجیب و قوی و یاغی

و سعيده که حرفی مشابه به من زده است:

آقای معروفی،
خیلی متاسفم که زندگی در اروپا هیچ تاثیر مثبتی روی شما نگداشته و همچنان افکار ارتجاعی خود را حفظ کرده اید. نظراتی که راجع به طلاق در رمان خود از زبان شخصیت اول آن بیان کرده اید، نیازی به تفسیر ندارد. نظرتان راجع به راوبط عاطفی و جنسی زنان هم که محشر است. از زبان راوی نوشته اید: "نمیدانم (ژاله) چند دست چرخیده بود تا رسیده بود به من"! زن را به شکل کالایی میبینید که باید "تازه" و "دست نخورده" باشد و اگر با مردان دیگری رابطه داشته بوده باشد، آنگاه به عنوان یک کالای "دست دوم" و دست چندم با آن برخورد میکنید.
امیدوارم دلیل نیاورید که اینها نظرات شما نیست و نظر شخصیت رمانتان است. زیرا شخصیت رمان شما به عنوان یک شخصیت مثبت پرداخته شده و هیچ مرزبندی نظری ای بین نویسنده و آن شخصیت -حتی بطور غیرمستقیم- انجام نگرفته است
.

و پاسخ معروفی که نقد فمينيستی ادبی را با زندان و شلاق و اعدام جمهوری اسلامی مقايسه کرده است:

خانم سعيده عزيز،
اين رمان است. همين الآن در ايران يک داستان نويس را به خاطر شخصيت های رمانش زندانی و محاکمه کرده اند. به مثبت و منفی اش چکار داريد. خدا را شکر می کنم شما وزير ارشاد نيستيد، وگرنه بار ديگر به خاطر نوشتن به زندان وشلاق محکوم می شدم. شايد هم به اعدام.
تو را بخدا اينقدر اروپا را توی کله ی ما نويسندگان نکوبيد، در اروپا زندگی تان را بکنييد، هرجور که دوست داريد.
من يک نويسنده ی ايرانی ام که هرجور دلم بخواهد رمان می نويسم.
با احترام
عباس معروفی


و البته آقای معروفی سخت در اشتباه است اگر فکر کند نقد آثارش ربط مستقيمی به شخصيت خودش دارد که بلکه
کتاب ها و نوشته های او و امثال او به بنده و امثال من مجال نقد این فرهنگ زباله فلان هزار ساله را بدهد!