Why is that the best of you always wants to be a man, I have sucked your tits, you know
چه بساطی است که حتی بهترين های شما هم می خواهند مرد باشند، می دانی که پستانهايت را من مکيده ام
از سخنان قصار من در فرند فيد.
نرفتم کنسرت کيوسک. دوستان عزيزم رو شاکی کردم با اين نرفتن. نشستم خانه همچون مازوخيستی بی کس برای خودم آزار جور کردم که درس نخوانم. در اين دنيا خيلی دوست ندارم که بتوانم از ته دل بگويم فلانی دوستم است. آشنا و دوستِ کشکی زياد دارم اما دوست کم دارم. يکی شان که جانِ دلم است، امروز آمده بود اينجا....نه فمنيست است، نه ادعای فمنيستی دارد، نه روشنفکر است، نه ادعای روشنفکری دارد، نه فعال اجتماعی است، نه ادعايش را دارد و کاری به کار کسی دارد و آزاری به کسی نمی رساند.
يک بچه کمتر از يک سال داشت وقتی آمد در ساختمانم و همسايه شدیم. بچه اش را که با شوهرش بزرگ می کرد، من هم کمک می کردم اگر می توانستم. بچه اش، بچه من هم است. قرار است من و هرچه عمو خاله کونی و بارونی که دارد، ارث و ميراث مان را بدهيم به بچه اش. قرار است همه حرف های بد دنيا و همه کار های بد دنيا را من ياد بچه اش بدهم. پسرمان چند وقت پيش آمد به من گفت "نازلی تو اِف وورد را بلدی؟" گفتم "فاک رو می گی؟" گفت: "من بعضی وقت ها می روم در حمام که کسی نيست می گويم فاک." هشت سالش می شود به زودی. پسرمان خيلی با شعور است. کمتر همچين شعوری در بچه اي ديده ام. پدر مادرش شعور را به او انتقال داده اند.
چند وقت پيش دوستم زنگ زد گريان. ديدم حالش خيلی بد است. کلی تلاش کرده بود بچه اش را ثبت نام کند در اين مدرسه عالی که به لطف مالتی کالچراليسم به مدرسه يهودی ها شهرت دارد چرا که همه يهودی اند. مدرسه مدرسه خوبی است و دوستم حسابی تلاش کرده بود که پسرش آنجا جا بيافتد و هزار بامبول و بازی در آورده بود که خودش هم از اوليای فعال مدرسه باشد (بنده خدا به بچه ها هر هفته می رود آنجا عکاسی ياد می دهد). پسرمان هم آنجا البته به لطف مالتی کالچراليسم که به بچه ها ياد می دهد همديگر را دوست داشته باشند فرای نژاد و دين، تنها يک دوست صميمی پيدا کرده بود که آن پسرک هم مسلمان بود. دوستم زنگ زده بود گريان برای اينکه تنها دوست مسلمان پسرش به او گفته بود که ديگر نمی تواند به دوستی ادامه دهد چرا که دوستم و شوهرش آبجو می خورند.همينطوری که اشک می ريخت من دلم جز جگر می خورد. قشنگ حس اش را درک می کردم. تنها يک آدم با شعور در يک همچين موقعيتی زجه می زند.
چه کار می شود کرد؟ عصبانی شوی؟ اينهمه آدم عصبانی چه کرده اند؟ امروز آمده بود اينجا و شاکی بود از دست همه. از بی وجدانی های آدم ها از ريا کاری ها، از سياست بازی ها....از اين که کرامت انسانی به گند کشيده می شود. نگران بچه اش بود. من فهميدم چه می گويد. می فهميدم که تمام نگرانی های هر روزه من که به مرگ ام خاتمه پيدا خواهند کرد، برای دوستم که مادر است که پدر است، به مرگ اش خاتمه پيدا نخواهد کرد. نگران وضعيت کرامت آدم ها بود. فعال اجتماعی نيست و ادعايش را هم ندارد اما فهميده بود که نفرت را نمی شود با عصبانيت جواب داد، تنها مغموم بود. فمنيست نيست و ادعايش را هم ندارد، اما نگران وضعيت همه زن هايی بود که در اين درگيری های قدرتی کم می آورند و جا می زنند و حتی خودشان می شوند باعث بانی ظلمی که نقد می کنند. روشنفکر نيست و ادعای روشنفکری هم ندارد اما فهميده بود که آدم ها در مقابل استبداد ريسک نمی کنند و به همان ريسمان هايی که بقا شان را به هر قيمتی امن می کند، چنگ می زنند، حتی اگر به قيمت ظلم به ديگری باشد.
دوست من آدم با شعوری است. من نگران شعور هستم. نگران پروسه هايی که شعور را از بين می برند. نگران آن آرمان شهری هستم که اگر نتوانم به آن فکر کنم، دليلی برای زنده ماندن ندارم.
نازلی کاموری در حالی که هنوز بعد از دو ساعت گريه در عزای شعور دارد گريه می کند (بعله من آنچنان هم آدم کله شق دعوايی نيستم...گريه هم می کنم).