نوزده ساله که بودم با دعوا و مرافه فراوان مادر پدرم را راضی کردم که بگذارند من مانند باقی بچه خارجی ها از خانه بزنم بیرون و در خوابگاه دانشگاه ساکن شوم. سال اول را در طبقه دخترانه خوابگاه که در یک ساختمان قدیمی بود سر کردم. اتاق من و هم اتاقی عزیزم آوگوستا، دو عدد موش داشت که ما خیلی هم دوستشان داشتیم. اوگوستا که قبرسی بود یک خلاف تمام عیار بود و شبی نبود که یک برنامه عجیب وغریب پیش نیاید. همسایه روبرویی مان هم دختری بود که الان آدم بسیار معروفی هست. آلیسا که از ما بزرگتر بود در دانشکده موسیقی درس می خواند و نوازنده چنگ برقی بود. آلیسا که مدام به خاطر انحرافات اخلاقی اش (کدام انحرافات اخلاقی) در دردسر می افتاد، یکی از بهترین معلمان امور جنسی بود. چون تمام مشکلات و سووالات مربوط به روابط جنسی را همان جا جلوی چشمانت برایت حل می کرد. تمام اتاقش پر بود از اسباب بازی های سکسی و هیچکس غیر از من و آوگوستا با او معاشرت نمی کرد.آلیسا از قرار خیلی هم مهربان و دوست داشتی بود ولی ناهنجار های جنسی اش باعث شده بود همه از او فاصله بگیرند.
طبقه دخترانه ما هم به تدریج به دو قسمت خلاف ها (سمت ما) و دختر خوب ها (سمت آنها) تقسیم شد. سمت دختر خوب ها هم برای خودش لطفی داشت. با توجه به سنت، رسم بر این هست که اگر کسی مشکل فلسفی مذهبی با از دست دادن بکارت ندارد، دیگر سال اول دانشگاه باید دست به کار شود.دختر خوب ها هم هر شب جلسه می گذاشتند که به سلامتی چگونه این امر شریف را انجام دهند. خدا را شکر هم همان اوایل سال یک دکتر ایرانی به نام آشکان پیدا شد که این دکتر آشکان جان آنیا خوشگل ترین دختر طبقه ما را تور زد و در یک اقدام بی سابقه او را به بهترین هتل شهر برد، هزاران شمع روشن کرد، گل سرخ بر تخت ریخت و گلاب در هوا پاشید و بکارت از آنیا ربود. نتیجه اینکه جلسات دختر خوب ها همه به این خلاصه می شد که آیا اصغر و اکبر حاضرند برای آنها، آنچنان بکنند که آشکان کرد. خوشبختانه دکتر آشکان جان بعد از دو ما آنیا را دو در کرد این مشکل دختر خوب های خوابگاه هم حل شد که خلاصه پول عشق نمی آورد ...یا یک چیزی در این مایه ها....
در قسمت دختر بد ها، این آلیسای ما افتاده بود به هنرپیشه تور کردن. اصولا خیلی از فیلم های هالیودی در شهر تورونتو فیلم برداری می شود و عجیب نیست اگر آدم در خیابان ناگهان یکی از این ستاره ها را مشاهده کند. القصه ..شبی نبود که این آلیسا یک آدم معروف به خوابگاه نیاورد. که از این میان بنده خودم به شخصه باسن لخت آقای داسن لیری را مشاهده کردم که بسی خنده دار بود. آلبته بعدها این تجربیات برای آلیسا بسیار نان و آب آورد و آلیسا نه تنها یکی دو تا تاتر اساسی گارگردانی کرد، بلکه در کار موسیقی اش هم پیشرفت های به سزای کرد که الحق و الانصاف حقش بود و هیچ ربطی به انحرافات جنسی اش (چهار تا شلاق که نشد انحراف) نداشت. و البته از همه جالب تر شنیدن صدای آدم های معروف بود که از شلاق های خانم آلیسا دادشان به هوا می رفت. بگذریم که تنها شکایتی که از جانب قسمت دختر خوب ها می شد، شکایت بر علیه سر و صدای اضافی بود.
سال بعدش دیدم که اگر در این محیط بمانم امکان ندارد که بتوانم دکتر شوم و برای ساختمان جدید اقدام کردم. به غیر از این طبقه دخترانه ما (یا به عبارتی عشرتکده ما) سایر خوابگاه های دانشگاه مختلط بود که در نتیجه من می بایستی با پسران همخانه می شدم. خوابگاه جدید هم به شکل آپارتمان های چهار خوابه بود و هرکس اتاق و دستشویی خودش را داشت. غرعه به نام من افتاد که با دو پسر و یک دختر دیگر همخانه شوم. بابام بیچاره دیگر رگ غیرتش بالا گرفت که امکان ندارد و طبق معمول مادرم به دادم رسید که "بابا خوب ما که نمی توانیم بچه هامان را در کانادا مثل رودبار (بابام رودباری هست) بزرگ کنیم." خلاصه ما با اقایان همخانه شدیم و یک هزارم کار های خلافی را هم که با خانم ها می کردیم با ایشان نکردیم. بگذریم که بابام تا به امروز تمام مشکلات اخلاقی من را گردن همخانه شدن با پسران می اندازد