من هموطنتان بوده ام نه قاتل پدرتان

برسد به دست آقای محسن نامجو. برسد به دست همه هموطنان عزيزمان که نمی دانند چقدر با خشونتشان زخم می زنند مردم را:

از آن شب یک جمله و یک تصویردر ذهنم همواره تکرار شده "من هموطنتان بوده ام نه قاتل پدرتان!" و بعد تصویر "بودا"ی ویران شده ی بامیان.

جمله ی اولی حرفی است که خودت هم زده ای. آن شب من هم حواسم بیش از اینکه به نامجو، اجرا و شعرها باشد به آدم های اطرافم بود. به سنگینی نگاهشان. به تیغ نگاهشان. به حس تملکی که نسبت به نامجو داشتند. به نمایش قدرتی که رفتارشان بود. به از بالا نگاه کردن به من محجبه ی املی که نمی دانستند چرا آنجایم. به حس سوء ظنشان. سفارتی ام؟ جاسوسم؟ آنجا چه می کنم؟ نامجو را با من چکار؟ تازه آن موقع هنوز آن تکه های شبهه ناکش را هم اجرا نکرده بود. نگاهها دنبالم می دوید. ندیدم هیچ کدامشان تاب بیاورند چشم در چشم نگاهم کنند. آن شب من دوستانی از جنس آنها داشتم. مثل من نبودند. محجبه نبودند. ولی دوستان چند ساله بودیم باهم. آن شب حتی همان دوستان هم هل هلکی سلام کردند و از ما گذشتند. بر ما چه گذشته این سالها؟ چرا من تبدیل شده ام به نماد نفرت انگیز آن نظام؟ چرا من شده ام قاتل پدرانشان؟ مامور مخفی ی سفارتشان؟

ادامه