سيبيل طلا: رقص با خدا
ماهاتما گاندی يک نامهای يک روز آفتابی برای هيتلر میفرستد و او را "دوست" خطاب میکند و سعی میکند به اين جانی دوست داشتنی راه و روش مبارزه غير خشونت آميز بياموزد که لابد هيتلر برود با اين روش امپراتوری آريايی راه بياندازد!! خود گاندی کل جنبش ضد امپرياليستی/سوسولی/غير خشونت آميزش تنها به دليل خشونتهای هيتلر بود که به پيروزی رسيد!! رسيد؟ عمراً!! کجايش رسيد؟ يعنی الان مثلا هند مستعمره نيست؟ عراق مستعمره نيست؟ فلسطين مستعمره نيست؟ افغانستان؟ کلهم آفريقا؟ هائيتی؟ ولتان کنم بابا يک مشت اسم جغرافيايی اينجا رديف کردن به چه کار شما میآيد؟ استعمار به قدری عادی شده که ما ديگر حتی متوجه اش هم نيستيم. تار و پود و ذهن و بدن همه ما استعمار شده است.
يک زمانی يک مشت مهمان داشتم از اين ايرانیهای خوشبخت و خوشحال. صبح تا شب علف میکشيدند و با اشعار فروغ فرخزاد شور می رفتند و خلصه میرفتند. یک جور اجراگریهای عصر نوينیای از خود در میکردند که من نمیفهميدم جريان چيست. بنده صبح به صبح که لپ تاپ به دست در سر خود میزدم و اخبار و تحليل می خواندم اين دوستان خيلی ضد خشونت ما با انواع و اقسام خشونتهای کلامی و غير کلامی به جان ما میافتادند که اخبار خواندن کاریست خشونت آميز چون گاندی و بودا و يک آدمهايی توی همين مايهها گفتهاند. میگفتند که تو با اخبار خواندنت سلامت روانی و روحی ما را خراب میکنی و انرژی منفی از بدن تو در هوا پخش میشود حتی اگر تو دهان مبارکت را باز هم نکنی که بازگو کنی بدبختیهای دنيا را.
به همايون میگويم صد و خوردهای نفر زائر ايرانی در عراق لت و پار شدهاند و میگويد خوب همين را بنويس: "بنويس اين مذهب چی به سر ما آورده که ملت قبلأ تا خوزستان جنگزده نمیرفتن مبادا کشته بشن حالا وسط بمب میرن عراق!"
می گويم همايون اين اعتقاد من نيست آخه. میگويد خوب اعتقادتو بنويس. چی بنويسم؟
حسينه دراويش گنابادی را که با بولدوزر افتادند به جانش من ياد وهابیها افتادم. گفتم "مبارکه" وهابی شديم. آن روز خواندم که وهابیها دور قبرستان بقيع ديوار کشيدهاند که شيعهها يک وقت چشمان هم به قبرها هم نيافتد. گفتم مبارک است وهابیها از صهيونيستها ياد گرفتهاند، ديوار میکشند. صهيونيستها هم که قربانشان بروم همه کاری ميکنند، ديوار میکشند، با بولدوزر خانه مردم رو را با خاک يکسان میکنند، نسل کشی میکنند، خلاصه کم نمیآورند در جنايت.
دين؟ ميشل فوکو آخر عمری بنده خدا خودش که ايدز داشت از کونی-گری داشت میمرد افتاده بود در کار عرفان. بنده خدا کم آورده بود از من میپرسيد در به در دنبال دوا بود برای درد بی درمان جهان کاپيتاليستی جهانی شده. امام ما را ديده بود که میگويد "يا شهادت يا پيروزی" مانده بود جريان چيست؟ مگر میشود اين همه آدم را جمع کرد و انقلاب کرد و شعار مرگ داد؟ سخت است آدم اين روزها بگويد "امام ما" وقتی تمام کودکی اش پر از ياد و خاطره فاميل و دوستان و نزديکانی است که کشتندشان در زندانها! امام عزیز ما را که همه عالم و آدم نقد کردهاند. فوکو عزیز ما و خوش خيالیاش را هم جانت آفاری نقد کرده است، برويد بخوانيد اگر اهل تفکر هستيد.
سخت اين روزها به کسی توضيح بدهی فلسفه شهادت را. به ريشت میخندند. شعار مرگ؟ خانمی در جايی نوشته بود که اين آدمها که رفتهاند زيارت امام حسين و وهابیها لت و پارشان کردهاند، حقشان است، میخواستند نروند. نادانیشان در اين بوده که با وجود خطرهای بسيار راه کربلا که به لطف آمريکايیها آزاد شده است و مرگبار، تصميم گرفتهاند که خطرها را به جان بخرند و به زيارت کربلا بروند.
دين؟ نمیدانم؟ يک آدمهايی يک هزينههايی در زندگیهاشان برای عقايدشان و مرام و مسلکشان میدهند که هرچه همه من و شما و فيلسوفها و تحليلگرها بشينيم با مغزهای ناقصمان بخواهيم توضيح دهيم که کربلايی حسن چرا باز آخر عمر با اين همه خطر رفت کربلا که بميرد، که شهيد شود، باز هم عقلمان نخواهد رسيد.میرود ديگر. دمش گرم. روحش شاد.
ديدهايد مردم شور میگيرند در سينه زنیها. خودشان را میزنند و میرقصند و شور میگيرند. حالشان را ديدهايد؟ خيلی حال عجيبی است مشاهدهاش. نمیشود حسش کرد مگر اينکه در همان عقايد و ايئدولوژیها بزرگ شده باشی که باور کنی آن شور را.
اين چند ساعت که هی بر تعداد کشتهها اضافه میشود نشستهام پای لب تاپ و در سر خودم میزنم که اين چه دنيايیست!! صدای خشونت آميز دوستان عصر جديدیام و رقصهاشان و هيپی بازیشان در کلهام میپيچد که اين همه خشونت به خودت میکنی که چه شود، زن؟ بلند شو علفی بپيچ و بکش و به زنانگی فروغ فرخزاد بيانديش بلکه شوری بگيری برای زندگی. احساس اهميت کنی که میفهمی! میفهمی؟
علف را که به ما دکتر حرام کرده، مسکن انداختم بالا. موسيقی عربی در گوشم، رقصيدم. نيچه خدا را کشت، يا که کشت؟ فوکو بنده خدا با همان خدای مرده نيچه افتاده بود به جان اينکه جهان را نجات دهد با خدايی، عرفانی چيزی. هرچه باشد. نيچه اما خودش که خدا را کشت به خدايی معتقد بود که برقصد. خواننده عراقی میخواند و من يکی از غم انگيزترين رقصهای زندگیام را کردم. پنداری خود خدای مرده نيچه آمده بود با من در سوگ خودش میرقصيد.
وسط رقص و شور و گريه به خودم آمدم که اين يعنی ممکن است همان شوری باشد که ديده بودم در سينه زنیها؟ همان حس را دارد يعنی؟ به فکر احمقانه خودم خنديدم و از خداوندی که نيچه کشتش خواستم که حافظهام را نابود کند.
"جمعه برای زندگی" يا "جمعه برای مردگی"؟ کار دنيا را می بينيد؟ بلکه زندهترين ما همانها هستند که هنوز شور رقص با خدا را دارند. خدايی که هنوز نمرده است.