آگهی شوهر يابی: به يک حاجی بازاری پيرو فلسفه رامين جهانبگلو نيازمنديم

خدا الهی از سر گناهان اين رامين جهانبگلو نگذرد. من بچه بودم، هجده-نوزده ساله. رامین آمده بود دانشگاه تورونتو آنجا برای خودش برو-بيايی داشت و همه اين بچه مهندس های تازه از ايران آمده دورش را گرفته بودند که فلفسه ياد بگيرند. من هم که خراب زبان فارسی که به جان مادرم عاشقی به هيچ زبانی اينقدر حال نمی دهد که در زبان شيرين فارسی. از آن ور هم ريخت و قيافه که نداشتم، هميشه مجبور بودم با هوش و ذکاوت و امثالهم مخ بزنم برای يک نآقابل "بوس." به هر حال جای من که ميآن بچه قرتی های پارتی-برو نبود، گفتيم برويم پيش اَنتلکچوال ها بلکه "بوسی" نصيب مان شود.

همان روز های اول که به رامين جهانبگلو و جمع مهندسان جوان تشنه يادگيری فلسفه ملحق شدم، رامين بنده را نشاند به بازخواست که "ببينم فيلم چی می بينی؟" منم که جک و جواد چهار تا فيلم هاليوودی رديف کردم که اين و آن و آن. بعد رامين پرسيد که "پازولينی را ميشناسی؟" نه! "فلينی را می شناسی؟" نه! "اصلاً به سينمای ايتاليا علاقه داری؟" تمام بچه هيجده-نوزده ساله اي که من بودم سکوت کرد و خوب چه بگويد روشنفکر مملکت داشت تست روشنفکری می گرفت و من گلاب به روی تان، گلاب به روی تان ريده بودم.

خلاصه رامين يک نگاهی به اين بچه مهندس خوش سيما کرد، يک نگاهی به آن بچه مهندس خوشتيپ کرد و گفت "اين همين به درد حاجی بازاری ها می خوره. تپل مپل هم هست. نونش با همون حاجی ماجی ها تو روغنه."

و اينچينين بود که رامين جان درست هنگامی که من دم بخت بودم، بخت بنده را به چاه فاضلاب فرستاد. بعد ها من همه سعی ام را کردم که پوزش را بزنم، اما هرچه من سعی کردم رامين مراحل خدا شدن را يکی پس از ديگری سپری کرد و از دست من دور تر و دور تر شد. حالا هم که ديگر اين بخت ما لگد خورده خدايی است. اين عیال و من هم که به دليل داشتن تفاهم زيادی و نداشتنش در اومور تئوريک طلاق تئوريک گرفتيم و حالا کل مارکسيست های جهان من را نآموس خود می دانند و دريغ از يک عدد بوس.

دوباره دست به دامن مهندس های ليبرال شده ايم که خوب بابا آدم نياز هايی دارد دیگر. از قضا اما اين خدايی رامين جهانبگلو تمامی ندارد. فيلسوف برجسته مملکت است خوب. از آن ور هم از همان کودکی ما فهميديم که رامین چرند می گويد رفتيم در کمپ دشمن. راهی هم نداشتيم، همانطور که عرض شد خودشان ما را هل دادند سمت حاجی بازاری های مسلمان ما شديم "آنارکو فمنيست پسا استعماری با سابقه مارکسيستی آبکی و علاقه به اسلام."

خود رامين ما را ول کرده، عقايدش اما ول کن ماجرا نيست. هرجا می رويم چهار تا عشوه می آييم می گويند "من فکر می کردم تو زن مدرنی هستی، چرا اينقدر سنتی فکر می کنی!!" "تو چرا برای کمک به پيشرفت وطنت کاری نمی کنی که از اين عقايد متهجر دور شود به سمت مدرنيته و معاصر شدن پيش برود!" مساله اين است که بالش می شود روی سر يکی گذاشت که ريختش را آدم نبينيد اما ذهن مردم را که نمی توانی بپوشانی. کار ما شده است مخ مهندس ليبرال زدن برای يک عدد "بوس" و ناکام ماندن به دليل دعوای تئوريک به خاطر مزخرفاتی که رامين به اسم فلفسه و خود حقيقت به خورد اينها داده است.

خدا از سر رامين نگذرد. هرچه می کشيم از دست اين رامين است. آن از زمانی که من ترگل بودم و دم بخت، که به بخت ما لگد زد، اين هم الان. برای يک "بوس" بايد تست مدرنيته، اخلاق مدرن، و رفتار معاصر بدهيم.

به هر حال من از رامين ممنونم. چرا که امشب همين شکایت را داشتم به دوستی در آمريکا می کردم (که از قضا مثل من از رامين شروع کرده است در ايران و با کتاب های رامين و حالا در کمپ دشمن است). رفقيم گفت فلانی کجايی که برای شب يلدايت کادو دارم. خلاصه بخش های از "سخنان قصار" رامين را که در يک مجموعه 1071 دانه اي در کتاب "ذهن زمستانی" به چاپ رسيده است برايم پای تلفن خواند. رامين در مورد عشق و انسان و مدرنتيه و مرگ و زندگي و معاصر بودن و حقیقت و شير مرغ تا جان آدميزاد قصار گفته است وگفته است و گفته است...خلاصه يک چيزی بود درست مثل اين "کلمات قصار" ها که حاجی بازاری ها کله مغازه می زنند، يا که پشت شيشه ماشين، اتوبوس، ويترين....که:

«از ديدن زشتي ها و شنيدن دروغ ها در جهان نبايد مايوس شد. تا انسان وجود دارد، جايي براي اصلاح دروغ ها و زشتي ها نيز هست»
«با بدي به جنگ بدي نمي‌توان رفت. گام نهادن با بدي در مقابله با بدي از خود بدي بدتر است»
«جهنمي بزرگ‌تر از زنداني‌ پوچي بودن نيست»
«در معماری مدرن ازلیت و احدیت جای خود را به دیونیت داده است» (دریدا برود لنگ بیاندازد)
«قدرت و حقیقت مانند دنیا و آخرت است که یکجا جمع نمیشود»
«بدون اميد نمي‌توان زندگي كرد. سرچشمه اميد ايمان به بودن است»

اينها را خواندم قلبم به وجد آمد. اول خواستم از ته قلبم فرياد بزنم و بگويم "بر چشم بد لعنت" اما ديدم هنوز مدرن بودن اصل اخلاقی است و اين خرافه بازی ها کارم را خراب می کند. اما نظر به اينکه رامين با اين کتابش دست هر حاجی بازاری را از پشت بسته است، لذا می خواهم از علاقه مندان به اين کتاب خاص رامين در خواست کنم که برای آشنايی به قصد ازدواج به من ايميل بزنند. باشد که روزی آرزوی رامين برای من بر آورده شود و نانم در روغن بيافتد آنهم با يک حاجی بازاری مدرن.

------------------
غلط های املايی را به بزرگی خودتان ببخشيد...تند تند نوشتم!