عشق، قلب، و شکم
شاملوی چاپ آلمان عمو پیروزم را که ورق می زدم، هر وقت به شعر دوقلب می رسیدم، خنده ام می گرفت. قلب مرغ را دیده بودم، حتی آن را در سوپ میل هم کرده بودم. عکس بر گردان قلب قرمز هم داشتم. می گفتند نشان عشق است. تنها ایرادش این بود که همان یک باری که عاشق شدم، عشق را در دلم حس کردم، نه در سمت چپ سینه ام. شاید کار من ایراد داشت، شاید از همان اولش از روی شکمم عاشق می شدم.
شاملوی چاپ آلمان عمو پیروزم می گفت:

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که میخواهم
تا انسان را در کنار خود احساس کنم
بعضی آدم ها برای زیستن دو قلب می خواهند. بعضی ها چند قلب و بعضی ها هم چند دل. روزی که این وبلاگ را شروع کردم، همزی ام را از دست دادم. امروز که از او خداحافظی کردم فهمیدم که همزی ام برای زندگی فقط و فقط دو قلب می خواست و من قلبم همان شکمم بود.

و اما جواب دندان شکن حسین شریعتمداری:
بنده دیشب که خبر مسرت بخش شورا را خواندم، همانند یک زن خوب که لیاقت قضاوت و وزارت ندارد نشستم یک پرس آب غوره گرفتم. بعد از انتخابات که حماقت حقیر بر خودم ثابت شد، قول دادم در مورد سیاست ایران دیگر مزخرفات نبافم. اما ظاهرا نمی توانم.
این آقا دکتر هوشتنگ خان امیر احمدی، دلال گرامی روابط ایران-آمریکا، حرف خوبی می زد. می گفت جمهوری اسلامی در "بده-بستون" های بین المللی اش خسیس و کنس است. به عبارتی آقایان متوجه نیستند که موقعیت جهانی شان چیست و مدام چانه بی خود می زنند. بعد از آن افتضاحی که احمدی نژاد در نیویورک بالا آورد- تنها راهی که مانده همین هست که شریعتمداری می گوید: "راه دومي نيست. حق خود را بايد زنده كنيم."
تا جایی که مساله هسته ای ایران مطرح است، هیچ چیز قبل و بعد از انتخابات ریاست جمهوری عوض نشده بود. تنها ایراد خود شخص شخیص احمدی نژاد بود که باید می رفت به دول کله گنده دنیا اطمینان می داد که اهل دیپلماسی است. احمدی نژاد هم که قربانش گردم، رفت و لات بازی در آورد. حالا هم که تا دو ماه آینده اینها ایران را خواهند "نمود". بنابراین...عقل کل های گرامی، سیاست دانان ایرانی، دانشمندان فناوری هسته ای، خواهشمندم که هرچه سریع تر قوای خود یگانه کرده و این غنی سازی تان را به پایان رسانید و بعد روز هسته ای شدن ایران را با بوق و سرنا جشن بگیرید و آنگاه ببینید که این دول کله گنده استعماری آنچنان به پایتان بیافتند از برای مذاکره که نگو.
راستی...مردم چه می شوند؟ اگر همین جور پیش برویم که تحریم های اقتصادی کمر مردم را خواهد شکاند.....اگر هم کره شمالی شویم که خود احمدی نژاد ها کمر مردم را خواهند شکاند. در حال حاضر به نظر بنده گور پدر مردمی که به گور پدرشان خندیدند و به این ابله رای دادند

قسمت هایی از مطلب شریعتمداری:
انگار كه ما فناوري هسته اي را از صدقه سر روسيه و چين يا هند به دست آورده ايم يا به پشتگرمي آنهاست كه طي 2 سال گذشته روياروي قدرتمندان جبهه غرب ايستاده ايم و اعلام مي كنيم با تهديدها و فريب ها و تطميع ها، از حقوق قانوني خود نمي گذريم.مگر چيني ها تعهد خود را براي ساخت تاسيسات يوسي اف اصفهان را در همان اوايل كار زير پا نگذاشتند و پا پس نكشيدند؟ آيا نخبگان و متخصصان باكفايت ايراني گفتند كار تعطيل؟ مگر نه اينكه همان پروژه 11ساله را طي 3 سال ساختيم تا آنجا كه چشمان محمد البرادعي در بازديد از آن تاسيسات گرد شد و گفت اين واقعا حيرت آور و باورنكردني است.مگر ملت ما نهضت مشروطيت، ملي شدن نفت، انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي را به پشتوانه قدرت هاي خارجي اداره كرد كه حالا با شل و سفت كردن آنها، ترديد در دلش راه يابد و دل آشوبه بگيرد؟ اگر قرار بود به تعبير شهيد سعيد آيت الله مدرس از ترس مرگ خودكشي كنيم و توكل به اين يا آن دولت را به جاي توكل به ايمان و اراده ملت خود بنشانيم كه در اين سده پرفراز و فرود، بايد آب خوش از حلقوم انگليسي ها و آمريكايي هاي مسلط بر ايران پايين مي رفت و طومار سيطره و چپاول آنها درهم پيچيده نمي شد؟
راه دومي نيست. حق خود را بايد زنده كنيم همان گونه كه با ناباوري تحليل گران چند دهه قبل، مالكيت و حاكميت خويش را بر نفت خود زنده كرديم. مفهومي ندارد 2سال و نيم پس از رفتارهاي اعتمادساز و اذعان به همكاري كامل ايران و سلامت فعاليت هاي اتمي آن، ناگهان همه چيز را زير پا بگذارند و بي هيچ سندي ادعا كنند كه ايران پنهانكاري و قصور در عمل به تعهدات هسته اي و نقض متعدد معاهده ان پي تي داشته است.
آيا آنها مايل به برخوردار كردن ما نسبت به حقوق قانوني مان هستند تا ما هم چارچوب مذاكرات و يا عضويت در آژانس و ان پي تي را سودمند به حال خود بدانيم و در آن چارچوب بمانيم يا نه برعكس، دنبال تراشيدن تخلف و محروم كردن ما از فناوري پيشرفته هسته اي هستند كه با وجود اذعان به سلامت فعاليت هاي ايران پس از 2 سال بازرسي فشرده، نقصان فهم از ابعاد هسته اي ايران را نگران كننده مي خوانند و مي گويند تعليق بايد دائمي و كامل -تعطيلي مطلق برنامه هاي هسته اي- شود؟! ملت ما چه كنند كه آنها ذره اي تخلف پيدا نمي كنند تا خاطرشان جمع شود و آرام بگيرند و بتوانند ما را از حق مان محروم كنند.
*****
در پرانتز داشته باشید که بنده جگرم حال اومد از خواندن این مطلب برادر شریعتمداری....
ایران-ایران که می گن...جای قشنگی یه؟
وزرای خارجه سه کشور اروپايی به همراه خاوير سولونا مقاله مهمی در وال استريت ژورنال (22 سپتامبر) در توجيه اقدامات خود به چاپ رسانده اند:
ما هفته گذشته در سازمان ملل هم به طور علنی و هم به طور محرمانه، تمايل خود را برای همکاری با ايران در زمينه های سياسی، اقتصادی، علمی و فنی و آمادگی خود را برای بررسی روشهای ادامه مذاکرات مجدداً اعلام کرديم. عليرغم اينکه ايران معاهده پاريس را نقض نمود، اما ما تلاش کرديم مانع از انتشار نظرات عمومی شويم که باعث افزايش تنش می شدند. اما احمدی نژاد در سخنرانی خود در مجمع عمومی سازمان ملل هيچگونه اشاره ای به انعطاف پذيری نکرد، از " آپارتايد هسته ای " صحبت کرد و تأکيد کرد که ايران صرف نظر از نگرانيهای جامعه بين الملل، از حق خود برای توسعه فناوری چرخه سوخت استفاده خواهد کرد.
اکنون نوبت شورای حکام آژانس اتمی است که واکنش نشان دهد. گزارش اخير مدير کل آژانس اتمی محمد البرادعی نتيجه گيری می کند که " پس از دو سال و نيم بررسی و بازرسيهای فشرده، شفافيت کامل از سوی ايران ضروری است و از موعد خود هم گذشته است. " اگر ايران به روش فعلی خود ادامه دهد، ريسک گسترش هسته ای اين کشور بسيار بالا خواهد بود. اميدواريم کليه اعضاء جامعه بين الملل با يکديگر متحد بمانند. ما همگی در برابر مقابله با اين چالش مسئول هستيم
بازی با ایران را هم بخوانید

دانشمندان ایرانی برای مبارزه با عرب های سوسمار خور که دین اسلام را به زور به ایرانیان چپاندن و در دبی هم زنان ایرانی را به فحشا کشاندن و سپس آنها را به ایران فرستادند که جوانان وطن ایدز بگیرند و نتوانند سربازی کنند برای آقا امام زمان (عج)، نوعی ویروس اختراع کرده اند که فقط و فقط به جینوم (کل صفات ارثی را گویند) اعراب حمله ور شده و دخل آنها را می آورد. این ویروس که به طرق مختلف، و البته توسط خانم ها و اقایان حرفه ای، از امارات متحده عربی به ایران منتقل شده و اثرات تلف باری داشته است. در حالی که جمعیت فعلی ایران به بیست میلیون نفر کاهش پیدا کرده، حلال احمر و صلیب سرخ جهانی تعداد کثیری کارکنان ژرمن (که همان آلمان ها باشند که گویا از نژاد آریایی اند) استخدام کرده تا مراسم گور دست جمعی سپاری این ایرانیان عزیز توسط آریایی های تمام عیار انجام پذیرد. لازم به ذکر است که کارکنان ژرمن صلیب سرخ نسبت به ویروس کشنده مصون می باشند.
یکی از پزشکان مخترع و مبتلا به این ویروس، پس از آنکه از مجله نشنال جیوگرافیک پوزش خواست، اعتراف کرد که ایرانیان از بیخ عربند. در همین راستا برای بهبود روابط ایران با کشور های عربی روز نامه کیهان نام خیلج فارس را به خلیج عربی تغییر داد. حسین شریعتمداری دیروز در حالی به خاک سپرده شد که آخرین مقاله خود را در باب ظهور شیطان نوشته بود

فستیوال فیلم تورنتو--مردی با جسه کوچک، پیراهن مردانه آبی روشن، شلوار پیلی دار روشن، کفش مردانه معمولی، صورتی مهربان در مقابلم ایستاده، انگار منتظر است. قیافه اش ایرانی است و گردنش هم از این کارت های فستیوال انداخته. کارت ها را می شود با پول زیاد خرید، اما معمولا مختص فیلمسازان و فیلم بازان و فیلم خواهان، و فیلم گراهاست. به قیافه اش نمی خورد که پولدار باشد، حتما فیلم خواه هست. در عالم هپروت خودم هستم که می بینم نگاهم می کند، با اخم، که یعنی چرا خیره شدی؟ وانمود می کنم که دارم به ویترین گپ نگاه می کنم، آرام راهم را می گیریم می روم. به خودم فحش می دهم که چرا نگاهش کردم. ناستالژی ایران بود فکر کنم. اعتراف می کنم که کمی مشامم را هم به کار انداختم که ببینم بوی ایران می دهد یا نه.

روز ششم فستیوال--مرد عجیب پای بلند گو می رود و با لهجه عجیب می گوید که اگر فیلم را با دوربین شخصی مان ضبط کنیم، دمار از روزگارمان در می آورند. بعد هم کف مرتبی می زنیم برای رسول اف، کارگردان فیلم جزیره آهنی: جامعه شناس فیلمساز. خنده ام می گیرد. مرد ناشناس روز اول فستیوال با همان پیراهن آبی است، ناخوداگاه مشامم را به کار می اندازم....فاصله زیاد است. می گوید "فیلم درباره تنهایی جامعه است که با وجود تنهایی زندگی در آن زیباست."

بی خانمان هستند و فقیر. فضای موجود نفت کش از کار افتاده متروک را باهم تقسیم می کنند. اتاق ساخته اند از حصیر و مقوا. زن ها کارهای دستی می سازند، مردها کشتی را اوراق می کنند و آهن پاره ها را می فروشند. آنها در کشتی زندگی می کنند، کشتی در دریاست، دریا در دنیاست.

ناخدا (علی نصیریان)، کشتی روی آب را از دنیا به دور نگه می دارد. او مردی است مهربان و زورگو که حق و باطل را تعیین می کند، دستور می دهد، دخالت می کند، و هرکه سر باز زند را محاکمه می کند. ناخدا نعمت "ولایت" می کند.

زندگی ادامه دارد. مردمان کشتی تن به استبداد ناخدا نعمت داده اند. آنها خوشحالند، اما بی خبرند و تلاشی هم برای بدست آوردن خبر نمی کنند. با دستان خود، کشتی را، خانه شان را نابود می کنند. نفت کشتی متروک را می کشند و می فروشند. آهن های دیوار های کشتی را اوراق می کنند. و نمی پرسند که با خانه ویران، چه کنند! جزیره آهنی کنایه است به جامعه ای تنها مانده. جامعه ای که اوتاریته استبدادی آن را تنها نگاه داشته و مردمان بی کس اش به زندگی ادامه می دهند، چرا که نمی دانند و نمی خواهند که بدانند. جامعه ای که صدا ناخدا نعمت همیشه از تنها صدای معترض بلند تر است.

فیلم نامه را خود رسول اف از رود تاتری که سالها پیش نوشته بود، باز نویسی کرده است. فیلم نامه را یک بار نوشته، سانسورش کرده اند، بازنویسی کرده، مجوز داده اند، بعد که فیلم را ساخته قسمت های سانسور شده را هم ساخته، این بار فیلمش را سانسور کرده اند. اینها را خودش با لبخندی در جلسه پرسش و پاسخ می گوید. کارکتر ها هم همگی الهام گرفته از شخصیت های واقعی ای هستند که رسول اف در طول زندگی آنها را شناخته. بچه ماهی، خود رسول اف است. در دوران کودکی، در بندر بوشهر، ماهی ها را که در گودال های آب باقی مانده از جزر و مد گیر می کردند، نجات می داده است. معلم کشتی، الهام گرفته از شخصیت دوست صمیمی رسول اف است. مردی که به خورشید خیره می شود و با خورشید حرکت میکند را نیز رسول اف در دوران کودکی اش ملاقات کرده است. دوستی می گفت: " ناستالژی زیباست... کسانی که از دوران کودکی شان، حسی، تصویری، خاطره ای حمل نمی کنند اند که دلتنگ اند." کارکتر های جزیره آهنی خلاقیت رسول اف را در باز آفرینی خاطرات کودکی اش نشان می دهند.

فیلم روی کشتی متروکی در نزدیکی جزیره قشم فیلم برداری شده. قشمی ها به دلیل تعصبات دینی حاضر به همکاری با تیم فیلمسازی نشدند و بازیگران محلی فیلم از جزیره ای در شصت کیلومتری قشم می آیند. این بازیگران اکثرا در کار قاچاق کالا هستند و برای بازی در این فیلم معادل در آمد روزانه ای را که از راه قاچاق کالا در مناطق آزاد دریافت می کنند را برای دستمزد بازی در فیلم دریافت می کردند.

برایش کف می زنند و جلسه پرسش و پاسخ هم تمام می شود. دوستان و آشنایان کارگردان مفلوک را احاطه کرده اند. هم می خواهم به او بگویم که از فیلمش لذت برده ام، هم می ترسم که مرا شناسایی کند و یادش بیاید که همان دیوانه ای بوده ام که به او خیره شده بود. شاید هم خیالات من است. از کنارش رد می شوم، هیچ نمی گویم.

داش نیکان، مرد لوتی!
می بینم که افتاده ای به خاطره نویسی. در راستای این که شما برای پیشرفت در راه مقدس خبر نگاری در ایران کتک کاری می کنید و ضعیفه های مطبوعات ایران هم ظاهرا اکثرا یا که بعضعا "می دهند"، خواستم پیشنهاد بدهم که حالا که شما اینقدر مردید بیایید آقایی کنید و سایه سر این ضعیفه های باشید و با کتک کاری و قمه کشی هم که شده، ناموس مطبوعات را نجات دهید.
قلبت تند می زند، خودم هم نگرانت هستم ولی آماده شو که می خواهم حالت را بگیرم. اینکه افتاده ای به جان آقایان و خانم های صاحب قدرت در ایران و داری پته آنها را روی آب می ریزی، بسیار نکو است، من تاریخ نگار کاملا حمایتت می کنم. اما اینکه چگونه این پته را روی آب می ریزی است که مشکل ساز است.
اینکه تو از تبعیض های جنسی در محل کار شاکی هستی هم به جا. خودت هم می گویی که این روابط جنسی مابین همکاران (همجنس گرایانه یا که دگر جنس گرایانه) حتی اگر مشروعیت شرعی (اسلامی) داشته، باعث تخریب محیط حرفه ای روزنامه نگاری شده است. این هم قبول، مشکل من اما جایی است که جایی است که عاملیت را از زنان می گیری. زنان می شوند مفعول ، دستخوش تصمیم های مردانه
خودت می نویسی:
"...آیا جذب نیرو در سرویس‌های روزنامه زن از سوی بعضی دبیران سرویس مرد، بر اساس سابقه
یا کیفیت آثار روزنامه‌نگاران زن بوده؟"
حالا گیرم که فلان مرد. فلان زن روزنامه نگار را به خاطر بر و روی زیبا استخدام کرد...منظورت همین است دیگر؟ یعنی این زنان خوش بر و روی استعدادی نداشته و تنها دستخوش هوا و هوس مردانه بوده که با جایی رسیده اند؟ اینجاست که نوشتارت تبدیل می شود به کلی گویی ای که به کلیشه های مرد سالارانه دامن می زند. اسم هم که نمی آوری که روشن کنی خلق خدا را.
دچار تناقض هم می شوی. آخر ما نمی فهمیم این خانم های مطبوعات که با استفاده از "حربه های" جنسی به جایی رسیده اند مظلومند یا ظالم. یک جا
می گویی که" ... چرا خیلی‌ها نمی خواهند بپذیرند که بعضی از دخترها در مطبوعات ایران برای پیشرفت‌شان از جنسیت خود بدترین استفاده‌ها را دارند می‌کنند. آیا برای گرفتن حق از فضای مردسالارانه، باید تا به این حد زیر بار خیلی مسائل رفت؟..." بعد هم خودت آقایی می کنی گناه را از گردن زنان باز میکنی و بر گردن مردان سو استفاده گر بی ناموس می اندازی. می گویی:
"شاید بهترین دفاع از زن‌های مطبوعات نشان دادن سو استفاده‌هایی است که صورت می‌گیرد!...هیچ ماجرایی یک‌طرفه نیست، برای بوجود آمدن یک ظلم، هم ظالم لازم است و هم مظلوم، و فضای بعضا ظالمانه موجود نمی‌گذارد بعضی از این مظلومیت‌ها بر ملا شود، چرا که می‌دانیم با آبروی زنان چه می‌کنند".
خدا را شکر که خداوند شما را رساند که به داد این مظلومین، این زنان بدبخت، این بی آبرویان، که از بد روزگار تن به کار کثفی همچون زن بودن داده اند برسی. مرد حسابی،...آخر مگر تو با آن دو چشم پاکت شاهد تمام این ماجرا ها بوده ای که راه افتاده ای کلی گویی می کنی؟ این نوع ادبیات افشاگرانه تو زنان مطبوعات را چه سود؟ مرد مومن اینکه بگویی زن ها کار می گرفتند، چون که "می دادند"، اصلا یعنی چه؟ راستی منظورت همین است دیگر؟ رودربایستی کرده ای اسمش را گذاشته ای استفاده جنسی. با لاتر از سیاهی که رنگی نیست.
خیلی ممنون که در این بازی افشاگرانه نوبت ناموس که رسید نام مردان را فراموش کردی و تا توانستی زنان مطبوعات را به خاک خون کشیدی. اگر بخواهم به روش علیرضا حقیقی هم بررسی ات کنیم باید دنبال شاخص قدرت (پاور) بگردیم. راستی نیکان چرا مردان را نام نمی بری؟ نکند کمبود هسته داری؟ نکند مردان از زنان در مطبوعات ایران قدرتمند تر باشند؟ نکند جامعه مرد سالارانه باعث شده باشد زنان نتوانند در ساختار های قدرت قرار بگیرند. نکند....
از تو تشکر می کنیم که معنی زن خوب و بد را هم به ما فهماندی. این "حربه های" از جنس زنانه چیست؟ آن زنانی که از جسنیت خود استفاده نمی کنند خوبند؟ راستی چه گونه می توان زن بود و جنسیت زنانه نداشت؟ اصلا زنانه بودن یعنی چه؟ نام می بری از نکو زنان مطبوعات امثال" ژیلا بنی یعقوب، زهرا ابراهیمی، عذرا فراهانی، بدر‌السادات مفیدی، بنفشه سام‌گیس، شهلا شرکت، فرزانه روستایی و ... !" چطور است خالی کنیم سه نقطه را که برای بقییه گذاشته ای. از کاملیا انتخابی فرد نام می بری و بنده خدایی دیگر را هم به صلابه می کشی و هزار کد و مورس می دهی که هم خودش، هم هفت جد و آبادش بدانند که که را می گویی. اینها از حربه جنسی استفاده کرده اند، نه؟ پس ظالم که بود مظلوم که؟ راستی این ها که همجنس گرا نبودند...مردان قدرت که ها بودند که گول این حربه ها را می خوردند؟ تبعیض جنسی می کنی در افشاگری ات؟ چه مردانه، خدا سایه شما را از سر ما کم نکناد! هسته نداری....اشکال ندارد خودت بار ها اعتراف کرده ای.
برای حسن ختام به خودت گفتم اینجا هم می نویسم. پاراگرافی نوشته بودی از خاطره پدر شدنت- همان پاراگراف را من اینجا دوباره نویسی می کنیم. فقط این بار گوینده داستان را خانم شهلا شرکت تصور کن:
"اوائل ماه مرداد(مادر) شدم، و وقتی شیرینی بردم دفتر روزنامه، کلی سر به سرم گذاشتند. یکی از(آقایان) که اندکی می‌خواست خودشیرینی هم بکند، پرسید:فرزند اولتونه؟ گفتم: رسما بله! بعد از مدتی دیدم دارد می‌آید و اصلا جعبه شیرینی را خالی می‌کند! بی هوا گفتم (آقا) ویار داری؟ و بعد متوجه شدم اصلا ازدواج هم نکرده! خداوند از سر گناهان ما بگذرد!!!"
تمام اسم خاص های زنانه به مردانه تغییر یافته و برعکس. پدر، مادر شده و خانم، آقا. راستی نیکان همین سخنان گهر بار تو از زبان شهلا شرکت چقدر "بی چشم و رو" به نظر می آید. گویی که دارد کمی شیطانی هم می کند این خانم شرکت. سر بر سر مرد هم کارش هم می گذارد، "بی حیا"! نیکان جان، معنی مرد سالاری و تبعیض جنسی را می فهمی. خانم شرکت اگر می خواست مثل تو رفتار کند، الان جایش را خودت نزدیک کاملییا می گذاشتی
*************
من عصبانی بودم خیلی نقد درست و حسابی ننوشتم. سیما شاخساری یک نقد "حتی بهتر" بعد از من نوشته که خواندنی است. در ضمن مرجان هم از دست ابرهیم نبوی شاکی است.


درب موال را رنگ نخواهم کرد
پشت در مستراح عمومی را دوست دارم. این که آدم ها خودکاری، میخی ، تیزی ای بر می دارند و می نویسند و
حک می کنند را دوست دارم. حکاکی های روی درختان و نمیکت های پارک را هم دوست دارم. اسپری های رنگی را که با آن روی دیوار ها می نویسند را هم دوست دارم. قسمت نظرات وبلاگ خودم را هم دوست دارم.

پشت در مستراح های مدرسه دخترانه ما حرف های عاشقانه زیاد بود: م قلب ن، ج قلب ج، من عاشق مریم هستم، علی نسیم را دوست دارد. سخن های نا هنجار ( آنچه عرف جامعه تعیین می کند) هم زیاد بود: ملینا جنده است، نازنین به خانم حاتمی می ده، شیرین شمع تو کسش فرو می کنه...خودم دیدم، خانم جوادی یک اطلاعاتی کثیفه، کیر، من پسرم و از اینجا متنفرم...نیما، من سر امتحان دینی تقلب کردم...
در توالت های عمومی افرنگ هم مردم زیاد می نویسند: مهاجران را بیرون کنید، سیاه عوضی، حیوانات را نکشید، من عاشق جیم هستم، من کس دوست دارم...می خواهی محاکمه ام کنی؟ من یک موزم...سفید در درون و زرد از بیرون، اگر خود ارضایی نمی کنی...بیماری!، فمینیست ها جنده اند، اگر لزبین هستی...به توالت مردانه برو، مالک این رستوران جاکش است و به من تجاوز کرد....
در مستراح های همگانی مردم می نویسند. آنچه که می نویسند دغدغه هایی است که نمی توانند در جامعه به دلایل مختلف بیان کنند. آنچه که از دید فضای عمومی که در آن زندگی می کنند غیر اخلاقی، غیر قابل بیان، و یا غیر نرمال هست را در فضای موجود در پشت در مستراح عمومی می نویسند. از تابو های جنسی گرفته تا، عشق های پنهانی، اعتراف به افکار غیر نرمال، فرا هنجاری های اجتماعی، نژادپرستی، ضدیت با هم نوع، تنفر، خشونت. این فضا فضایی است که در لحظه ای خاص برای فردی خصوصی است، و البته در نهایت عمومی است.

در نوشتار موالی بحث و جدل هم صورت می گیرد. یک بار پشت در توالت دانشکده پزشکی برچسبی دیدم که نوشته بود "روی حیوانات آزمایش نکنید، این یک جنایت است." پاسخ با ماژیک سیاه بود که "ترجیح می دهی روی اقوامت آزمایش کنیم؟" و دوباره پاسخ این بود که "شما ژنتیست ها جنایتکارید و به جهنم می روید.." این بحث تا نزدیک بالای درتوالت ادامه داشت و همگی پاسخ را با فلش به نظر قبلی نشان می دادند.

اينکه نوشتار مستراحی يعني چه و چرا مردم این کار را می کنند برای من جالب است. اینکه چه شاخص هایی هویت فردی انسان را می سازد و چه روابط و ضوابطی باعث می شود که ما هویت فردی خود را تعریف کنیم هم برای من جالب است. اینکه این هویت فردی چقدر به مساله قدرت، مقام، منزلت، و سایر سلسه مراتب های ارزشمند در جامعه مربوط می شود هم برای من جالب است. ولی از همه مهم تر برای من آن لحظه است که یک شخص با تمام پیشنه تاریخی اش، تصورات شخصی اش، پس انداز فرهنگی اش، محدودیت های اخلاقی اش (با توجه به عرف) ، ... تصمیم می گیرد که هویتی ناشناش و یا وابسته به نام مستعار را انتخاب کند. آن لحظه که شخص تصمیم می گیرد روی در توالت عمومی بنویسد است که برای من مهم است..

اینکه پشت در توالت های غربی و پشت در توالت های ایرانی چه شباهت ها و تفاوت هایی دارند همگی می تواند این رفتار را بیشتر توضیح دهد. نقطه اشتراک واضح نیاز موجود برای بیان کردن تابو ها و ناهنجار هایی است که در اجتماع پسندیده نیست و یا لااقل مطرح کردن آنها با هویت واقعی هزینه دارد.

آنچه که مسلم است درب مستراح همگانی فضای می سازد خصوصی که از خواص یک فضای عمومی نیز بر خوردار است. این فضا به شخص اجازه می دهد که هویت فردی خود را آنطور که می خواهد انتخاب کند. یعنی مستقل از عرف ها، قرارداد ها، ارزش گذاری ها، و اعتقادات. مادامی که از این چینین فضایی برای بیان استفاده می شود، نیاز به این فضا در جامعه وجود دارد. اما خصوصی بودن این فضا هم مطلق نیست و منوط به شاخص هایی است که این فضا را می سازد. این که مثلا مکان جغرافیایی توالت کجا قرار دارد نوشته های درب توالت را تحت تاثیر می گذارد. درب توالت مسجد، کلیسا، بیمارستان، مدرسه، دانشگاه، کافه و رستوران همگی فضاهای متفاوتی از هم ایجاد می کنند و و طبعا نوشته های روی آنها هم متفاوت است.

فکر می کنم علیرضا دوستدار قبلا این تشابه وبلاگستان به در توالت های عمومی را مطرح کرده بود (این را سیما گفت، من خودم پیدا نمی کنم). من اینجا تشابه را بین قسمت نظرات وبلاگ و درب توالت های عمومی مطرح می کنم. افراد در قسمت نظرات وبلاگ من می توانند هویت فردی، اسم و پیشینه تاریخی خود را پنهان کنند و یا که هویتی مستعار بسازند. می توانند اخلاق را کنار بگذارند، عرف جامعه را نادیده بگیرند، نرمال نباشند، ناسزا بگویند، تهمت بزنند، ترور شخصیتی کنند و یا هر کار دیگری که دلشان می خواهد. اینکه مردم چطور از این موقعیت استفاده می کنند برای من جالب است.
مستراح مدرسه ما هر چند وقت یکبار بازرسی می شد. روزی روی در یکی از این توالت ها ناسزای ناموسی به مدیر مدرسه دادند. همان روز در را رنگ کردنند. اینها را امروز در پاسخ فردی می نویسم که نگران وضعیت قسمت نظرات در وبلاگ من بود. این وبلاگ نویس نگران بود که قسمت نظرات از من "تصویر خیلی بدی به وبلاگ‌نویسان نشان دهد." این فرد نوشته بود که " بهترین برخورد با این‌ها پاک‌کردن کامنت‌های‌شان است تا فضای انسانی ما آلوده نشود." این توصیف من اینجا بدون قضاوت است. یک تشابه را دارم بررسی می کنم و می خواهم روند استفاده از این فضای دو گانه عمومی خصوصی ثبت شود. برای همین نظرات را حذف نمی کنم مگر آنکه نویسنده آن از من بخواهد که کامنت حذف شود. اگر هم با هویت دزدی برای من نظری داده شود، نظر را ادیت می کنم تا که بی نام و نشان باشد. بارها گفته ام، اگر به کسی توهین شود، یا که نظری نژاد پرستانه، ضد بشری، و ضد اعتقادات و مقدسات عرفی اینجا نوشته شود، پاک نخواهد شد. به عبارتی من خیال ندارم که درب این موال را رنگ کنم.

دایی جان ناپلون ایرج پزشک زاد که معرف حضورتان هست؟ خاطرتان باشد دایی جان که رفته بود بالا منبر از جنگ های کازرون می گفت، تفنگش را نشانه گرفت و در اوج خالی بندی ناگهان صدای تقه ای در کرده به گوشش رسید. دایی جان کانسپریسیست هم فکر کرد که "کار کار انگلیس هاست" و گوز را گردن "آقا جون" سعید شوهر خواهر و دشمن دینرنه اش انداخت. دعوای خانوادگی بالا گرفت و انداختن گوز گردن قمر دختر خل و چل عزیز السلطنه هم فایده نداشت.
خاطرتان باشد، وسط دعوا، آقا جون تصمیم گرفت که سالگرد ازدواجش با مادر سعید را جشن بگیرد و تمام خانواده اشرافی مادر سعید را هم دعوت کرد. گوسفند سر برید، بلند گو به در و دیوار زد، چراغانی کرد، مطرب و رقاص آورد و در بلند گو هم همه جا جار زد که بزم برپاست. دایی جان ناپلون که از این همه گستاخی دیوانه شده بود و تئوری توطئه اش هم مدام به راه بود به این نتیجه رسید که آقا جون دسیسه کرده است. سخن کوتاه که دایی جان بر آن شد که جشن اقا جون را بهم بزند. یک معصومی برای خودش ساخت، شهادتش داد، و برایش هم مجلس نوحه و عزا هم بر پا کرد
حالا این شده حکایت این تولد وبلاگ فارسی. من که خیلی با خودم مبارزه کردم که به روی مبارکم نیاورم ولی بسیار حرصم در آمده است به هزار و یک دلیل که خورشید، سلمان، نیک آهنگ، و محسن را بخوانید تا بفهمید چرا.

ولی هدف من از این یاداشت این نیست که بگویم که حسین (از لج تولد بگیر ها نمی گم ید الله) پدر وبلاگ فارسی است و این مزخرفات. حسین وبلاگ نویس را می خواهم به شما معرفی کنم آنطور که خودم شناختمش.
حسین را اولین بار در کنفرانس سیرا در تورونتو ملاقات کردم. یک پانل روی اینترنت و ایران داشت، که آن روز ها بحث داغ داغ بود. وقتی در روز بیست و پنجم سپتامبر اولین پست خودش را در سردبیر خودم نوشت کله هرکسی را که بعد از آن روز ملاقات کرد خورد. همان روز ها بود که به دنبال من و سایر دوستان می آمد و مدام توضیح می داد اهمیت وبلاگ نویسی را و ما جدی اش نمی گرفتیم. وقتی داستان سیبیل طلایی را برایش گفتم، اولین واکنشش این بود که این داستان ها را شروع کن در وبلاگ بنویس. من هم جدی اش نگرفتم و گفتم که لابد اسمش را هم بگذارم سیبیل طلا. چند ماه پیش که شروع کردم، اسم مستعارم را سیبیل طلا گذاشتم.

دو هفته پیش که حسین را دیدم از او عذر خواهی کرد برای اینکه جدی اش نگرفته بودم. برای حسین وبلاگ فارسی یک رویا بود، رویایی که باید به انجام می رسید. دید بلند مدت حسین اشاعه وبلاگ فارسی بود، دیدی که آن زمان تازگی داشت. حسین اهمیت وبلاگستان را قبل از همه ما درک کرده بود. برای حسین پروژه وبلاگ یک مساله شخصی نبود بلکه یک پروژه اجتماعی بود. من خودم از نزدیک شاهد تلاشهای حسین برای معرفی وبلاگ بودم، تلاشهایی که آن زمان به نظر من احمقانه می نمود.

حسین برای وبلاگ فارسی جان کند، و من بسیاری از دوستانش شاهد آن بودیم. وقتی راهنمای وبلاگ فارسی را نوشت، ولش نکرد به امان خودش. به تمام ایمیل های مربوط به ساختن وبلاگ تک تک جواب می داد. وقتی همه ما زندگی عادی خود را می کردیم، وقتی درس می خواندیم، وقتی کار می کردیم، حسین بدون کسب در آمد مشغول کاری بود که داوطلبانه انجام می داد و اهمیتش را درک کرده بود. کار بسیار دشواری بود و این امروزه سزاوار تحسین و تحلیل است.

حالا شما بیایید تولد بگیرید، شمعها را هم بدهید سلمان بنده خدا به زور فوت کند، حسین را هم دعوت نکنید، خودتان هم دو قطره اشک شوق بریزید که اهمیت احساسات هم از بین نرود. آیا واقعا فکر می کنید اهمیت روزی که حسین اولین راهنمای وبلاگ را نوشت از بین می رود؟

حالا گیرم که حسین بسیار گند اخلاق است و از بوش هم بدش می آید و قیافه اش هم همجنس گرا می زند و عمویش هم فلانی است و بابایش هم پولدار است و قبلا حزب الله ای بوده ، الان هم غرتی شده است. که چه؟

حالا گیرم که شما از ریختش، نوع خودخواهی اش، طرز بیانش، عرق خوری اش، عقاید عجیب و غریبش، رنگ پوستش، اصلاح صورتش، کاپشن سبزش،...خوشتان نمی آید، که چه؟

به عقل حسین رسید که روزی برای اشاعه وبلاگ فارسی راهنما بنویسد. به عقل ناقص خودش هم رسید که پیشنهاد بدهد که این روز را "روز ملی شدن وبلاگ" بنامیم. اسمش خنده دارست ولی همه ما امروز زندگی مجازی خود در وبلاگ هامان از آن دید بلند مدتی داریم که آن شب پنجم نوامبر به فکر بود.

تنها صدای خانم-رییس است که می ماند

خواندن یاد گرفته بودم. منتظر بودم معلم نام مرا بخواند که گردن راست کنم، سفت بشینم، و با صدایی کلفت تر و بلند تر از صدای پدرم بخوانم. صدایم در تمام کلاس می پیچید، سینه خودم می لرزید، چه رسد به شیشه پنجره کنار دستم.
آواز که می خواندم، می گفتند که صدایم کلفت تر از آلتو، ولی نازک تر از تنور است- اما چون زنم، همان آلتو ام. آقای موسیسیان می گفت که بازه صدایی ام بقدری گسترده است که نمی تواند لیبلم زند که آلتو ام یا سوپرانو. می گفت که مثل کستراته های ایتالیا می خوانم، همان مردان نگون بختی که از به خاطر مسیح خایه های خود را از دست دادند تا در کلیسا ها آواز بخوانند با صدای زنانه. نمی دانم چرا تا به حال به عقل آخوند جماعت نرسیده که تخم چند نفر از این طلبه خوشگل ها را ببرند که با صدای حوروی برایشان بخوانند، روضه یا هر چیز دیگری. حماقت آخوند جماعت است، درک نکردند ارزش موسیقی را، دودش هم در چشم خودشان رفت.
آخوند جماعت صدای نازک زنانه را بر دل نازکشان حرام کردند و صدای کلفت زنانه من را هم نشنیدند که ببینند "یک جوری" می شوند یا نه! موسیسیان می گفت، اگر کله ام را از ته بزنم، سینه هایم را سفت ببندم، شاید بتوانم بروم روی صحنه "سولو" بخوانم. می گفت کسی نخواهد فهمید که زنم. ایتالیایی ها مردان زن نما می ساختند، من مرد- نمای خدایی بودم.
پسر- بازی که می کردم، پسرک گفت: "صدایت عینهو خانم -رییس هاست." گفت که "خانم-رییس، رییس جنده خونه است، هوای بقییه جنده ها رو داره....صداشم کلفته."
سر صف باید برنامه صبحگاهی اجرا می کردیم، نوبت کلاس مابود. من باید داستان می خواندم. ماه پیش که شعر "چنان مستم که دیم دیم دیم دادام دام" اخوان ثالث را خوانده بودم، مدیر قدغن کرده بود شعر بخوانم. من هم نامردی نکرده بودم و قسمتی از "همسایه ها " را رو نویسی کرده بودم که بخوانم. گفتم که اگر گیر دادند می گویم "از آدینه کپی کرده ام"، آدینه آن روزها خیلی جلف بازی در می آورد، آنهم با استاندارد مدرسه ما. با صدای کلفتم در بلند گو فریاد می زدم که ناگهان شنیدم یکی فریاد زد "خفه کن اون صداتو، خیلی قشنگه صدات تو بلند گو هم هوار می کشی؟" نگاه کردم دیدم همسایه روبرویی مدرسه از خواب بیدار شده و شاکی است. تاکمر از پنجره آمده بیرون که سر من داد بزند. داستان را نیمه کاره رها کردم.
کنسرت دارم، قرار است نصفه نیمه "سولو" بخوانم. من سولو می خوانم، چند تا دختر نازک- صدا پشت سرم "آه و اوه" می کنند. عاشق هم شده ام. از بدبختی روزگار، عشقم هم قرار است بالا سر لوریس بایستد و ورق بزند نت های پیانو را. استادم میگوید "اینقدر لازم نیست زحمت بکشی، بلند گو زیاد می کند صدا را." ولی صدایم دل خودم را می لرزاند، دل معشوق را نمی دانم.
صدایم گرفته است، این سرمای کانادا نابود می کند هرچه صداست. رفته ام دکتر، الان سه هفته است که صدایم در نمی آید. برایم وقت دکتر متخصص گرفته اند. دکتر گوش و حلق و بینی، مسن است. گوش خودش هم نمی شنود. دهانم را بی حس کرده و زبانم را بین انگشت نشانه و شصتش گرفته از حلقومم بیرون کشیده و با دقت نگاه می کند صدایم را. می گوید، "تارهای صوتی ات پر از برامدگی هستند. صدایت پر از گره های کوچک است، عقده ای شده صدایت" می پرسم که چرا؟ آخر برای چه؟...
تابستان است، صدایم تا حدودی بازگشته. در مطب مرد مسن نشسته ام. در اتاقی که شیبه اتاق فرمان صدا و سیما. دکتر پیر نتهای مختلف را به صدا در می آورد و از من می خواهد که بخوانمشان. تعجب کرده از گستره صدایی من. داستان موسیسیان و آخوندها را برایش می گویم. خیلی صریح می پرسد: "فمنیستی؟ پیش خودم می گویم که «"ای داد بی داد"! این بی پدر فمنیسم در دکان طبیب هم یقه ما را ول نمی کند.» با ترس می گویم، "تا چه باشد فمنیسم."
دکتر می گوید که مرض فمنیست هاست بیماری ام. یعنی از اولش مرض هرکه صدایش می گرفته بوده، ولی بعد ها که فمنیست ها زیاد شدند، این مرض هم زیاد شده. مرض بی صدایی را می گویم. دکتر می گوید که باکال یادت هست. نمی شناسم باکال را. گویا از هنرپیشه گان زن زمان دکتر بوده. ده دقیقه در وصف پاهای بلند و سفیدش و ران های بلورینش می گوید و بعد هم می گوید صدایش کلفت بود. یعنی صدایش که کلفت نبود، برای اینکه قوی باشد صدایش را کلفت می کرد که نفس همه را بگیرد. یک چیزی شبیه همان خانم-رییس. گویا باکال هم همین مرض مرا داشته بعد از مدتی صدایش در نمی آمده و بی صدا شده است. از این رو مرض من را "بوگارت-باکال سیندروم" نام گذاری کرده اند. بوگارت هم، همانا شوهر خانم باکال بوده که از بس باکال در خانه صدایش را کلفت می کرده، بوگارت هم از ترس نزول مردانگی صدایش را کلفت تر می کرده است. نتیجه اینکه بعد از مدتی نه صدای باکال در می آمده و نه صدای بوگارت.
دکتر می گوید که "این مرض این روزها بین زنان زیاد شده. از وقتی که زنها مجبور شده اند پا به پای مردان کار کنند، صدایشان هم کلفت تر شده. نه تنها صدا بلکه قیافه هاشان هم مردانه شده..." دکتر غر می زند و من به خاطرات جوانی اش با ران های باکال فکر می کنم. بنده خدا آنچنان با حسرت راجع به ران ها و قوزک پای زن هنرپیشه حرف می زد که که گویا صد سال آرزوی زنان زمان خودش را به گور خواهد برد....
سرم را بالا می گیرم و به صورت دکتر نگاه می کنم. آنجور که جلویم ایستاده، بهتر است فقط به صورتش خیره شوم. می پرسم "حالا قرصی دوایی ندارد این مرض؟" می گوید" چرا ندارد! صدایت نازک است دختر جان، با همان صدای زنانه ات حرف بزن."


پزشک يا جنايت کار!
اينجا، در اين خراب شده، همه ايرانی ها می خواهند يا دکتر(همان پزشک) بشوند يا مهندس. برای همين همه ايرانی ها می دانند که برای دکتری اول بايد يک چهار سالی علوم ترجيحاً طبيعی بخوانی و بعد هم يک امتحان سراسری بدهی و بعد هم اگر نمره هايت خوب باشد مصاحبه می شوی و اگر خدا بخواهد دکتر. اين عشق به دکتری هم مختص ايرانی ها نيست و افغان ها، پاکستانی ها، هندی ها، چينی ها، کره اي ها و ...همگان در مسابقه دکتری سالانه شرکت می کنند. با وجود تمام تلاش دانشگاه های پزشکی برای انتخاب دانشجويانی که صلاحيت کامل برای شغل شريف پزشکی را دارند، همه ساله بسياری انسان علاقمند به پول، مقام،و منزلت وارد اين دانشگاه ها می شوند.
الان در هارپرز خواندم که يک تيم از پزشکان آمريکايی در عراق رفته اند در کار صادرات کلييه و چشم. اين تيم پزشکی عده اي را اجير کرده اند که کشته گان جنگی را زود شناسايی کنند و کلييه و چشم آنها دزديده و صادر کنند. آنها برای هر کلييه سالم چهل دلار و برای هر چشم بيست و پنج دلار می دهند. خلاصه از سربازان آمريکايی گرفته تا عراقی ها جنازه ها امروز در عراق دستکاری می شوند.
اين مقاله را که خواندم ياد رفيقی در کافه دانشگاه افتادم که از اهالی يکی کشوری که نام نمی برم بود. هميشه باهم دعوا داشتيم. اين رفيق ما که با مسلمانی من مشکل داشت، آن سالهای طالبان شديدا حامی حکومت آقايان و ظلم شان به زنان بود. شديدا هم ضد کليمی بود و معتقد بود که همه کليميان را بايد کشت. چند وقت پيش در خيابان ديدمش و گفت که همين روزهاست که دکتری اش تمام شود.
در دلم گفتم بيچاره آن يهوديان و زنانی که در مطب اين "پوفيوز" به طور تصادفی خواهند مرد.