تنها صدای خانم-رییس است که می ماند
خواندن یاد گرفته بودم. منتظر بودم معلم نام مرا بخواند که گردن راست کنم، سفت بشینم، و با صدایی کلفت تر و بلند تر از صدای پدرم بخوانم. صدایم در تمام کلاس می پیچید، سینه خودم می لرزید، چه رسد به شیشه پنجره کنار دستم.
آواز که می خواندم، می گفتند که صدایم کلفت تر از آلتو، ولی نازک تر از تنور است- اما چون زنم، همان آلتو ام. آقای موسیسیان می گفت که بازه صدایی ام بقدری گسترده است که نمی تواند لیبلم زند که آلتو ام یا سوپرانو. می گفت که مثل کستراته های ایتالیا می خوانم، همان مردان نگون بختی که از به خاطر مسیح خایه های خود را از دست دادند تا در کلیسا ها آواز بخوانند با صدای زنانه. نمی دانم چرا تا به حال به عقل آخوند جماعت نرسیده که تخم چند نفر از این طلبه خوشگل ها را ببرند که با صدای حوروی برایشان بخوانند، روضه یا هر چیز دیگری. حماقت آخوند جماعت است، درک نکردند ارزش موسیقی را، دودش هم در چشم خودشان رفت.
آخوند جماعت صدای نازک زنانه را بر دل نازکشان حرام کردند و صدای کلفت زنانه من را هم نشنیدند که ببینند "یک جوری" می شوند یا نه! موسیسیان می گفت، اگر کله ام را از ته بزنم، سینه هایم را سفت ببندم، شاید بتوانم بروم روی صحنه "سولو" بخوانم. می گفت کسی نخواهد فهمید که زنم. ایتالیایی ها مردان زن نما می ساختند، من مرد- نمای خدایی بودم.
پسر- بازی که می کردم، پسرک گفت: "صدایت عینهو خانم -رییس هاست." گفت که "خانم-رییس، رییس جنده خونه است، هوای بقییه جنده ها رو داره....صداشم کلفته."
سر صف باید برنامه صبحگاهی اجرا می کردیم، نوبت کلاس مابود. من باید داستان می خواندم. ماه پیش که شعر "چنان مستم که دیم دیم دیم دادام دام" اخوان ثالث را خوانده بودم، مدیر قدغن کرده بود شعر بخوانم. من هم نامردی نکرده بودم و قسمتی از "همسایه ها " را رو نویسی کرده بودم که بخوانم. گفتم که اگر گیر دادند می گویم "از آدینه کپی کرده ام"، آدینه آن روزها خیلی جلف بازی در می آورد، آنهم با استاندارد مدرسه ما. با صدای کلفتم در بلند گو فریاد می زدم که ناگهان شنیدم یکی فریاد زد "خفه کن اون صداتو، خیلی قشنگه صدات تو بلند گو هم هوار می کشی؟" نگاه کردم دیدم همسایه روبرویی مدرسه از خواب بیدار شده و شاکی است. تاکمر از پنجره آمده بیرون که سر من داد بزند. داستان را نیمه کاره رها کردم.
کنسرت دارم، قرار است نصفه نیمه "سولو" بخوانم. من سولو می خوانم، چند تا دختر نازک- صدا پشت سرم "آه و اوه" می کنند. عاشق هم شده ام. از بدبختی روزگار، عشقم هم قرار است بالا سر لوریس بایستد و ورق بزند نت های پیانو را. استادم میگوید "اینقدر لازم نیست زحمت بکشی، بلند گو زیاد می کند صدا را." ولی صدایم دل خودم را می لرزاند، دل معشوق را نمی دانم.
صدایم گرفته است، این سرمای کانادا نابود می کند هرچه صداست. رفته ام دکتر، الان سه هفته است که صدایم در نمی آید. برایم وقت دکتر متخصص گرفته اند. دکتر گوش و حلق و بینی، مسن است. گوش خودش هم نمی شنود. دهانم را بی حس کرده و زبانم را بین انگشت نشانه و شصتش گرفته از حلقومم بیرون کشیده و با دقت نگاه می کند صدایم را. می گوید، "تارهای صوتی ات پر از برامدگی هستند. صدایت پر از گره های کوچک است، عقده ای شده صدایت" می پرسم که چرا؟ آخر برای چه؟...
تابستان است، صدایم تا حدودی بازگشته. در مطب مرد مسن نشسته ام. در اتاقی که شیبه اتاق فرمان صدا و سیما. دکتر پیر نتهای مختلف را به صدا در می آورد و از من می خواهد که بخوانمشان. تعجب کرده از گستره صدایی من. داستان موسیسیان و آخوندها را برایش می گویم. خیلی صریح می پرسد: "فمنیستی؟ پیش خودم می گویم که «"ای داد بی داد"! این بی پدر فمنیسم در دکان طبیب هم یقه ما را ول نمی کند.» با ترس می گویم، "تا چه باشد فمنیسم."
دکتر می گوید که مرض فمنیست هاست بیماری ام. یعنی از اولش مرض هرکه صدایش می گرفته بوده، ولی بعد ها که فمنیست ها زیاد شدند، این مرض هم زیاد شده. مرض بی صدایی را می گویم. دکتر می گوید که باکال یادت هست. نمی شناسم باکال را. گویا از هنرپیشه گان زن زمان دکتر بوده. ده دقیقه در وصف پاهای بلند و سفیدش و ران های بلورینش می گوید و بعد هم می گوید صدایش کلفت بود. یعنی صدایش که کلفت نبود، برای اینکه قوی باشد صدایش را کلفت می کرد که نفس همه را بگیرد. یک چیزی شبیه همان خانم-رییس. گویا باکال هم همین مرض مرا داشته بعد از مدتی صدایش در نمی آمده و بی صدا شده است. از این رو مرض من را "بوگارت-باکال سیندروم" نام گذاری کرده اند. بوگارت هم، همانا شوهر خانم باکال بوده که از بس باکال در خانه صدایش را کلفت می کرده، بوگارت هم از ترس نزول مردانگی صدایش را کلفت تر می کرده است. نتیجه اینکه بعد از مدتی نه صدای باکال در می آمده و نه صدای بوگارت.
دکتر می گوید که "این مرض این روزها بین زنان زیاد شده. از وقتی که زنها مجبور شده اند پا به پای مردان کار کنند، صدایشان هم کلفت تر شده. نه تنها صدا بلکه قیافه هاشان هم مردانه شده..." دکتر غر می زند و من به خاطرات جوانی اش با ران های باکال فکر می کنم. بنده خدا آنچنان با حسرت راجع به ران ها و قوزک پای زن هنرپیشه حرف می زد که که گویا صد سال آرزوی زنان زمان خودش را به گور خواهد برد....
سرم را بالا می گیرم و به صورت دکتر نگاه می کنم. آنجور که جلویم ایستاده، بهتر است فقط به صورتش خیره شوم. می پرسم "حالا قرصی دوایی ندارد این مرض؟" می گوید" چرا ندارد! صدایت نازک است دختر جان، با همان صدای زنانه ات حرف بزن."
خواندن یاد گرفته بودم. منتظر بودم معلم نام مرا بخواند که گردن راست کنم، سفت بشینم، و با صدایی کلفت تر و بلند تر از صدای پدرم بخوانم. صدایم در تمام کلاس می پیچید، سینه خودم می لرزید، چه رسد به شیشه پنجره کنار دستم.
آواز که می خواندم، می گفتند که صدایم کلفت تر از آلتو، ولی نازک تر از تنور است- اما چون زنم، همان آلتو ام. آقای موسیسیان می گفت که بازه صدایی ام بقدری گسترده است که نمی تواند لیبلم زند که آلتو ام یا سوپرانو. می گفت که مثل کستراته های ایتالیا می خوانم، همان مردان نگون بختی که از به خاطر مسیح خایه های خود را از دست دادند تا در کلیسا ها آواز بخوانند با صدای زنانه. نمی دانم چرا تا به حال به عقل آخوند جماعت نرسیده که تخم چند نفر از این طلبه خوشگل ها را ببرند که با صدای حوروی برایشان بخوانند، روضه یا هر چیز دیگری. حماقت آخوند جماعت است، درک نکردند ارزش موسیقی را، دودش هم در چشم خودشان رفت.
آخوند جماعت صدای نازک زنانه را بر دل نازکشان حرام کردند و صدای کلفت زنانه من را هم نشنیدند که ببینند "یک جوری" می شوند یا نه! موسیسیان می گفت، اگر کله ام را از ته بزنم، سینه هایم را سفت ببندم، شاید بتوانم بروم روی صحنه "سولو" بخوانم. می گفت کسی نخواهد فهمید که زنم. ایتالیایی ها مردان زن نما می ساختند، من مرد- نمای خدایی بودم.
پسر- بازی که می کردم، پسرک گفت: "صدایت عینهو خانم -رییس هاست." گفت که "خانم-رییس، رییس جنده خونه است، هوای بقییه جنده ها رو داره....صداشم کلفته."
سر صف باید برنامه صبحگاهی اجرا می کردیم، نوبت کلاس مابود. من باید داستان می خواندم. ماه پیش که شعر "چنان مستم که دیم دیم دیم دادام دام" اخوان ثالث را خوانده بودم، مدیر قدغن کرده بود شعر بخوانم. من هم نامردی نکرده بودم و قسمتی از "همسایه ها " را رو نویسی کرده بودم که بخوانم. گفتم که اگر گیر دادند می گویم "از آدینه کپی کرده ام"، آدینه آن روزها خیلی جلف بازی در می آورد، آنهم با استاندارد مدرسه ما. با صدای کلفتم در بلند گو فریاد می زدم که ناگهان شنیدم یکی فریاد زد "خفه کن اون صداتو، خیلی قشنگه صدات تو بلند گو هم هوار می کشی؟" نگاه کردم دیدم همسایه روبرویی مدرسه از خواب بیدار شده و شاکی است. تاکمر از پنجره آمده بیرون که سر من داد بزند. داستان را نیمه کاره رها کردم.
کنسرت دارم، قرار است نصفه نیمه "سولو" بخوانم. من سولو می خوانم، چند تا دختر نازک- صدا پشت سرم "آه و اوه" می کنند. عاشق هم شده ام. از بدبختی روزگار، عشقم هم قرار است بالا سر لوریس بایستد و ورق بزند نت های پیانو را. استادم میگوید "اینقدر لازم نیست زحمت بکشی، بلند گو زیاد می کند صدا را." ولی صدایم دل خودم را می لرزاند، دل معشوق را نمی دانم.
صدایم گرفته است، این سرمای کانادا نابود می کند هرچه صداست. رفته ام دکتر، الان سه هفته است که صدایم در نمی آید. برایم وقت دکتر متخصص گرفته اند. دکتر گوش و حلق و بینی، مسن است. گوش خودش هم نمی شنود. دهانم را بی حس کرده و زبانم را بین انگشت نشانه و شصتش گرفته از حلقومم بیرون کشیده و با دقت نگاه می کند صدایم را. می گوید، "تارهای صوتی ات پر از برامدگی هستند. صدایت پر از گره های کوچک است، عقده ای شده صدایت" می پرسم که چرا؟ آخر برای چه؟...
تابستان است، صدایم تا حدودی بازگشته. در مطب مرد مسن نشسته ام. در اتاقی که شیبه اتاق فرمان صدا و سیما. دکتر پیر نتهای مختلف را به صدا در می آورد و از من می خواهد که بخوانمشان. تعجب کرده از گستره صدایی من. داستان موسیسیان و آخوندها را برایش می گویم. خیلی صریح می پرسد: "فمنیستی؟ پیش خودم می گویم که «"ای داد بی داد"! این بی پدر فمنیسم در دکان طبیب هم یقه ما را ول نمی کند.» با ترس می گویم، "تا چه باشد فمنیسم."
دکتر می گوید که مرض فمنیست هاست بیماری ام. یعنی از اولش مرض هرکه صدایش می گرفته بوده، ولی بعد ها که فمنیست ها زیاد شدند، این مرض هم زیاد شده. مرض بی صدایی را می گویم. دکتر می گوید که باکال یادت هست. نمی شناسم باکال را. گویا از هنرپیشه گان زن زمان دکتر بوده. ده دقیقه در وصف پاهای بلند و سفیدش و ران های بلورینش می گوید و بعد هم می گوید صدایش کلفت بود. یعنی صدایش که کلفت نبود، برای اینکه قوی باشد صدایش را کلفت می کرد که نفس همه را بگیرد. یک چیزی شبیه همان خانم-رییس. گویا باکال هم همین مرض مرا داشته بعد از مدتی صدایش در نمی آمده و بی صدا شده است. از این رو مرض من را "بوگارت-باکال سیندروم" نام گذاری کرده اند. بوگارت هم، همانا شوهر خانم باکال بوده که از بس باکال در خانه صدایش را کلفت می کرده، بوگارت هم از ترس نزول مردانگی صدایش را کلفت تر می کرده است. نتیجه اینکه بعد از مدتی نه صدای باکال در می آمده و نه صدای بوگارت.
دکتر می گوید که "این مرض این روزها بین زنان زیاد شده. از وقتی که زنها مجبور شده اند پا به پای مردان کار کنند، صدایشان هم کلفت تر شده. نه تنها صدا بلکه قیافه هاشان هم مردانه شده..." دکتر غر می زند و من به خاطرات جوانی اش با ران های باکال فکر می کنم. بنده خدا آنچنان با حسرت راجع به ران ها و قوزک پای زن هنرپیشه حرف می زد که که گویا صد سال آرزوی زنان زمان خودش را به گور خواهد برد....
سرم را بالا می گیرم و به صورت دکتر نگاه می کنم. آنجور که جلویم ایستاده، بهتر است فقط به صورتش خیره شوم. می پرسم "حالا قرصی دوایی ندارد این مرض؟" می گوید" چرا ندارد! صدایت نازک است دختر جان، با همان صدای زنانه ات حرف بزن."