---در پرانتز، همه مثل بچه آدم دو خط نوشته اند، من عين اين آخوندا روده درازی کرده ام
*****
اما مگه اين عروسی چيست جز خودش يک موجود برزخی. لاقل به شکل فعلیاش همين لباس سفيد فلان و بهمان و مهمان و شام و رقص و رسم و رسوم و اينها... يک معجون عجيب است اين عروسی از رسم و رسومات اوروپای قرون وسطی و اين برزخ مدرن فعلی. لباس سفيدش و رقص و انگشتر و ... که گويا رسمهای دوران ميآنه اوروپاست. کی آمده ايران و "مشروطه مشروعه" شده به واسطه يکی دِکور عاقد و سفره عقد و الباقی را من نمیدانم.
داشتم مختصر تحقيقاتی میکردم امشب رسيدم به عروسی محمدرضا پهلوی و فوزيه و بعد هم يک مستند خندهدار از عروسی فرح با عنوان "عروس ایران" که به سبک مستندهای تاريخی تلويزيونهای غربی در سالهای پنجاه همه چيز تند تند اتاق میافتد و آدمها تند تند حرکت میکنند و يک موزيک فاشيستی هم همراهیشان میکرد. صدای مردی بسان صدای خدا خبر میدهد از همان اول فيلم و به اطلاعمان رسانيد که: «ورود دوشيزه فرح ديبا به تهران که در حين سادگی سرشار از لطف و زيبايی بود، سر آغاز فصلی است پر از سرور و نشاط»!
و لابد همين است دروغ اصلی اين دروغ بزرگ. همين سرور و نشاط.
از تجربيات تلخ زندگی در يک خانواده هستهاي مدرن موفق و پيروز خودم اگر نخواهم بگویم محض آبروداری، بايد بروم سراغ همسايه آپارتماننشينیهامان، داد، داد، هوار، جيغ، دعوا، پيش میآيد در هر خانوادهاي. خاله زنکیهای خانواده هستهاي مدرن پهلوی که قربانش بروم به لطف انقلاب و جمهوری اسلامی نُقل همه مجالس بود و کتابهای خاطرات اين و خاطرات اون که همه میخواندند. اين "عروس ايران" به غیر از "خيانت"های شوهر "فاسد الاخلاقش،" به نقل از خاله زنکیهای خود مادر شهبانو- فريده ديبا- مشکلش اين بود که فکر میکرد گاوِ گوساله زاست برای شاه و بس.
بعضی مواقع آدم فکر میکند بلکه اين عروسی، اين مهمانی، اين بساط، اين شادی و سرور در واقع يک جور مجلس عزای واژگون شده است، چون بعد از آن روز و بلکه برای خيلیها همان روز، شروع می شود: بدبختیهای يک زندگی واقعی.
آن هم در اين دوران اسکيزوفرنيک کالپيتاليستی موخر. ملت حوصله دارند جداً؟ بالاخره اين عروسیهای عجيب و غريب مجلل اين محلههای پولدار نشين تهران و اصفهان و تبريز و شيراز، لابد دلايل فرهنگی سياسی دارند! نمیشود که ملت همينجوری الکی-پلکی سر خود تصميم گرفته باشند يک مشت احمق پولپرست مادیگرا باشند، می شود؟
عروسی هر زمانی لابد يک کولاژی از بدبختیهای فرهنگی همان زمان است. کافیست که يک سير و سفر روانی کنم در آلبومهای عکس مادربزرگم. مردگان و زندگان قديمی با قيافههای "دهاتی" آفتاب سوختهشان. يک مشت کشاورز و رعیت به زور چپانده شده در لباسهای عروسی سفيد پوشيده، ويژه دوران استبداد رضاشاه، مردها و کلاهاشان!!
بندههای خدا چه کنند يک مشت رعيت را گذاشته بودند سر کار که از اين به بعد "دُرُستش" همين است: تک همسری میکنيد، به عشق فکر میکنيد، خيانت نمیکنيد، مرد کار میکند، زن سواد آموزی که فرزندان نمونه برای وطن تربيت کند. اين قرار دادی بود که با لباس سفيد و انگشر و کت و شلوار میآمد. البته تنها يک آدم ناهمگون میتوانست در بدو ورود به عروسی به همه اينها فکر کند و همه جور ايرادی بگذارد به اين يک شب جشن و شادی و خوشی. راستش در تمام همين سه چهار تا عروسیاي که به عمرم رفتهام، وصله ناجور بودهام.
از بد روزگار و کلفتی پوست و مسائل زير پوستی غير قابل بيان، اين يکی عشوه زنانه را من نتوانستم به عمرم ياد بگيرم. به هر حال از قوانين نانوشته عروسیها هم اين است که يکی عروس است و باقی دختران عروسهای آينده. قرار است خودت را به نمايش بگذاری. رقصی کنی، عشوهاي، دلی ببری، اگر توانستی و عرضهاش را داشتی شوهر آينده خودت را هم همانجا تور کنی. اما چشمتان روز بد نبيند که من بودم اين سيبيل های کلفتم و ديری نگذشت که من در همان عروسی اول که رفتم فهميدم کارم خراب است و خلاصه کسی ما را بگير نيست. در عروسیها من هميشه آن بودم که کسی نمیديدش. يک گوشه نشسته بود ملت را نگاه میکرد و داستانهاشان را حدس میزد. و البته هميشه خدا، بلکه به خاطر سئوالهای بی پاسخ من در مورد "رژيم آخوندی،" بنده در کار آخوندِ عاقد بودم. مشکل من اين بود که به عنوان کسی که از يک خانواده نسبتاً "چپ" میآمد همچين نبود که هر هفته که هيچ در کل عمر سری به مسجد محل بزنيم و نزديکترين جايی که من میتوانستم يک "آخوند واقعی" ببينم مجلس عقدکنان بود.
در مورد وصله ناجور بودن بابد اعتراف کنم که در مهمانیهای عروسی خانواده ما لااقل، با آخوند عاقد همذات پنداری میکردم. بنده خدا از لحظه ورود به اتاق عقد بايد مورد تحقير خاموش اين خانوادههای برزخی مدرن قرار میگرفت که همه هويت "مدرن" خودشان را میبايست در همان چند دقيقه حضور اين "ديگری" بزرگ در نزديکیشان ثابت کنند. از عشوه و غميش زنان برای آخوند و تجاوز جنسی خاموش به او بگيرید تا جوک در مود عبا و عمامه، آخوند بدبخت بايد تحمل میکرد برای چندرغاز حق الزحمه آن خطبه نمادين که میخواند. البته بیربط نبود همه اينها به "وجود" ترسناک "رژيم آخوندی" لابد برای خيلی از اين مهمانان اين عروسیها. وجودی که خيلی وقتها به جيغی که من هيچوقت تجربه نکردم میانجاميد: "کميته آمد".
کميته آمد ...
بلکه عقد من با آخوندها را همانجا در دوران کودکی در اتاق عقد بستهاند. مردم عادی، کسانی که مثل خانواده من آخوند در زندگیشان نشناختهاند خوب نمیشناسند اين ژانر را. هميشه به دوستان آخوندم میگويم که شما آخوندها مغمومترين آدمها هستید. اين همه درس میخوانيد، فلسفه میخوانيد، تاريخ میخوانيد، خوب که به همه چيز شک کرديد بايد برويد به بقيه اطمينان بدهيد که جواب همه سئوالها را داريد. البته اگر شانس داشته باشيد و منبری بهتان بدهند و کار فرهنگیاي کنيد، وگرنه که بايد برای چندرغاز پول برويد محضری شويد و عاقد و داستان را خودتان ادامه بدهيد.
اينها رو امروز به دوستم عليرضا میگفتم، گفت: «فيلم "فرش باد" کمال تبريزی رو ديدهای؟ در فيلم يک عروسی فرش-بافان اصفهانی است و آخوند تُرک لهجه میآيد و خطبه میخواند و حجب و حيا دارد و میرود که از او میخواهند که بماند همراهشان در عروسی که آخوند میگويد: "ما آخوندها در عزا وارديم. در جشن نمیدونيم بايد چيکار کنيم. من میرم که محفلتون رو به هم نزنم».
حالا دروغ چرا. حکايت ماست. ما آخوندا در عزا وارديم ... میروم که محفلتان را به هم نزنم.
وبلاگ خاطرات يک عاقد را از دست ندهيد.