عرعر پوچی

اين مرغان دريايی درياچه آنتاريو را درک نمی کنم. لااقل آنها که ساکن ساحل جنوبی شهر تورونتو تقاطع خيابان يانگ با دريا اند. اين مرغان دريايی، که صدايشان شبيه عرعر است و بدن هاشان بلکه يک برابر و نيم مرغان دريايی دريای خزر خودمان باشد، بسيار مخوف اند. برخوردشان با همه موجودات ديگر به قدری توهین آمیز است که فضای آسمان و دريا از قِبل وجودشان بسيار خشونت آميز شده. هيچ حرمتی نگه نمی دارند. نگاه تيزشان مدام بر دیگران است. منتظرند که خرده نانی، ليوان بستنی اي، قهوه اي، سيگاری از آدم جدا شود که حمله کنند يا بخورند و يا وارسی کنند برای خوردن. احساس درونی من، نگاه تبعيض آميز و تحقير آميزم به آنها اصلاً مهم نيست. من جداً اينها را درک نمی کنم.

اين دريا به قدری آلوده است، لااقل اين قسمت مجاور خيابان يانگش، که هيچ ماهی و موجود زنده اي اينجا يافت نمی شود. البته نوعی ماهی لاشه‌خوار هست، به اسم کارپ، شبيه گربه ماهی است. هيکلی تنومند دارد و به هر حال، نه خودش، نه تخم اش و نه هفت جد و آبادش به درد مرغ ماهی خوار نمی خورند. مساله هيکلی است. تن و بدنشان باهم همخوانی رابطه بخور-بخوری ندارند. نه اين می تواند او را بخورد، نه او اين را.

اما باز مساله من نبودن ماهی هم نيست. چون بلکه حتی ماهی هم باشد، من چه دانم؟ همچين نيست که همچون اين بيکاران محيط زيست پرست صبح تا غروب دارم روزنامه ها را ورق می زنم که بدانم کدام موجود مُرد، کدام موجود نسل‌ش منقرض شد که مجلس ختم بگيرم. مساله من اصلاً اين حرف ها نيست.مساله من وجودی است. اين مرغان دريايی را نمی فهمم.

اينها هر روز صبح عرعر کنان به روی درياچه به پرواز در می آيند. جوری وانمود می کنند که انگار شکار است. نيست. نشسته ام تماشايشان کرده ام، دريغ از يک شيرجه موفقيت آميز. و البته همچين نيست که من اينها را دارم با خودم، با فرهنگ انسانی اومانيستی خودم مقايسه می کنم. خير! بنده به عنوان يک کودک محقق بار ها در دوران کودکی نظاره‌گر مرغان دريايی دريای خزر بوده ام. ديده ام که چه خرامان، با چه صدای دل انگيزی، با عشوه و ناز، بر فراز دريا پرواز می کنند و چشمان تيزشان حرمت حريم ديگری را نگاه می دارد و تنها به دريا چشم دوخته اند. آنچنان هم نيست که بخواهم آنها را-مرغان دريايی دريای خزر را- جوری اَلَکی و خالی‌بندانه دلپذیرتر و برتر نشان دهم. نه! چشمشان ماهی ببيند، دخل روزگار ماهی آمده و وحشی حمله ور می شوند به دريا، به قتلگاه. قورت می دهند طعمه را. اما رابطه شان با هرکه ديگر از ماهی، با آدم، خيلی حريم دارد.

مساله من البته يک نوستالژی خام احمقانه منحط با یاد مرغان دريايی دريای خزر نيست. شايد هم باشد. حالا گيرم که باشد، خيلی بد است؟ نمی شود جوری در اين احساس منحط به زور هم که شده، کمی احساس رهايی بخش بچپانيم؟ تعارف که نداريم؟ همه نوستالژيک می شوم و بعد برای اين احساس منحط معذرت می خواهيم. يا به خودمان فحش می دهيم. يا وانمود می کنيم به وجودش آگاهيم، پس بد نيست. تعارف چی؟ تعارف بد است؟

تعارف اينها با خودشان و طبيعت و من و تمام داوران و ناظران را درک نمی کنم. مرغان دريايی درياچه آنتاريو ساکن تقاطع خيابان يانگ با دريا را می گويم. اينها را به اندازه کافی تماشا کرده باشی، به اميد اينکه بلکه دوستشان بداری، به اميد رهايی از نگاه تحقير آميزت نگاهشان که کرده باشی می فهمی که اينها جز زباله انسان چيز ديگری نمی خورند. مدام بر سر سطل آشغال ها و باقی مانده نان سوسيس مردم و چيپس و پُفک خاک آلود، پلاس اند.

من درکشان نمی کنم. نمی فهمم که اين پروازشان بر فراز دريا از سر خوشی است يا ناخوشی. نمی فهمم که تعارف دارند که دريا ماهی دارد يا که نوستالژی ماهی است. یاد ماهی! نمی فهمم اميد دارند، يا که صدای عرعر شان از سر پوچی است. اينها را نمی فهمم و بيش از اين هم حوصله ندارم که فکر کنم به اين نوشته. حالا کجا بگذارمش؟ اين را هم نمی دانم.

از سيبيل، وبلاگم، اینجا، مدت هاست که بدم می آيد. پر از احساس منحط نوستالژياست. از وقتی فهميدم. بدم آمد

-----
حوصله اديت نداشتم