اين يکی عشوه زنانه را من نتوانستم

اين همايون باز يقه ما را برای جمعه برای زندگی اش گرفت. خدا خيرش بدهد. بعد هم که خدا باز سوبله خيرش بدهد که عجب اديتوری است. اين شما و اين مطلب خيلی طولانی من در باب عروسی
---در پرانتز، همه مثل بچه آدم دو خط نوشته اند، من عين اين آخوندا روده درازی کرده ام
*****


کليک بفرماييد روی عکس برای همه اش


آمده باز سراغم:«باید بنویسی تا فردا همین وقت یک عروسی راه بندازیم توی وبلاگ شدید بزن و برقص.» بهش گفتم: «مگه از روی جنازه من افسرده رد بشيد، عروسی-مروسی هم باشه، اشکتون رو در می آرم.» از يک ترشيده می‌خواهند که راجع به عروسی مطلب بنويسد، من مانده‌ام در اين کار همايون! نيم ساعت مانده به تحويل مطلب می‌گویم: «اَه، آخه من چی راجع به عروسی بنويسم؟ عجب غلطی کردم قول دادم ها، منی که متنفرم از عروسی!» همايون هم طبق معمول همان جواب هميشگی رو می‌دهد: «خوب بنويس متنفرم، بعد بگو میخوایم یک برنامه رادیویی درست کنیم که من بیفتم به جون این رسم و رسوم ها»! در دلم می‌گم من غلط بکنم. همچين نيست که خيلی در کمال خوشحالی و سعادت نشست‌هام اينجا ترشيده و دارم با برتری اخلاقی به ريش ساير آدم‌های عادی خوب مهربان که همه‌ي اين کارهای بسيار مسخره غير روشنفکرانه رو بدون ادا اطوار انجام می‌دهند می‌خندم. از شما چه پنهان همچين چند لحظه پيش شوخی و جدی افتاده بودم به يکی می‌گفتم بيا منو بگير... البته نمی‌گرفت. کدام ديوانه‌اي پيدا می‌شود که بيايد يک موجود برزخی چون من را بگيرد که برويم عروسی بگيريم با لباس سفيد و بساط و همه چيز ...

اما مگه اين عروسی چيست جز خودش يک موجود برزخی. لاقل به شکل فعلی‌اش همين لباس سفيد فلان و بهمان و مهمان و شام و رقص و رسم و رسوم و اينها... يک معجون عجيب است اين عروسی از رسم و رسومات اوروپای قرون وسطی و اين برزخ مدرن فعلی. لباس سفيدش و رقص و انگشتر و ... که گويا رسم‌های دوران ميآنه اوروپاست. کی آمده ايران و "مشروطه مشروعه" شده به واسطه يکی دِکور عاقد و سفره عقد و الباقی را من نمی‌دانم.

داشتم مختصر تحقيقاتی می‌کردم امشب رسيدم به عروسی محمدرضا پهلوی و فوزيه و بعد هم يک مستند خنده‌دار از عروسی فرح با عنوان "عروس ایران" که به سبک مستندهای تاريخی تلويزيون‌های غربی در سالهای پنجاه همه چيز تند تند اتاق می‌افتد و آدم‌ها تند تند حرکت می‌کنند و يک موزيک فاشيستی هم همراهی‌شان می‌کرد. صدای مردی بسان صدای خدا خبر می‌دهد از همان اول فيلم و به اطلاع‌مان رسانيد که: «ورود دوشيزه فرح ديبا به تهران که در حين سادگی سرشار از لطف و زيبايی بود، سر آغاز فصلی است پر از سرور و نشاط»!

و لابد همين است دروغ اصلی اين دروغ بزرگ. همين سرور و نشاط.

از تجربيات تلخ زندگی در يک خانواده هسته‌اي مدرن موفق و پيروز خودم اگر نخواهم بگویم محض آبروداری، بايد بروم سراغ همسايه آپارتمان‌نشينی‌هامان، داد، داد، هوار، جيغ، دعوا، پيش می‌آيد در هر خانواده‌اي. خاله زنکی‌های خانواده هسته‌اي مدرن پهلوی که قربانش بروم به لطف انقلاب و جمهوری اسلامی نُقل همه مجالس بود و کتاب‌های خاطرات اين و خاطرات اون که همه می‌خواندند. اين "عروس ايران" به غیر از "خيانت"‌های شوهر "فاسد الاخلاقش،" به نقل از خاله زنکی‌های خود مادر شهبانو- فريده ديبا- مشکلش اين بود که فکر می‌کرد گاوِ گوساله زاست برای شاه و بس.

بعضی مواقع آدم فکر می‌کند بلکه اين عروسی، اين مهمانی، اين بساط، اين شادی و سرور در واقع يک جور مجلس عزای واژگون شده است، چون بعد از آن روز و بلکه برای خيلی‌ها همان روز، شروع می شود: بدبختی‌های يک زندگی واقعی.

آن هم در اين دوران اسکيزوفرنيک کالپيتاليستی موخر. ملت حوصله دارند جداً؟ بالاخره اين عروسی‌های عجيب و غريب مجلل اين محله‌های پولدار نشين تهران و اصفهان و تبريز و شيراز، لابد دلايل فرهنگی سياسی دارند! نمی‌شود که ملت همينجوری الکی-پلکی سر خود تصميم گرفته باشند يک مشت احمق پولپرست مادی‌گرا باشند، می شود؟

عروسی هر زمانی لابد يک کولاژی از بدبختی‌های فرهنگی همان زمان است. کافی‌ست که يک سير و سفر روانی کنم در آلبوم‌های عکس مادربزرگم. مردگان و زندگان قديمی با قيافه‌های "دهاتی" آفتاب سوخته‌شان. يک مشت کشاورز و رعیت به زور چپانده شده در لباس‌های عروسی سفيد پوشيده، ويژه دوران استبداد رضاشاه، مردها و کلاهاشان!!

بنده‌های خدا چه کنند يک مشت رعيت را گذاشته بودند سر کار که از اين به بعد "دُرُستش" همين است: تک همسری می‌کنيد، به عشق فکر می‌کنيد، خيانت نمی‌کنيد، مرد کار می‌کند، زن سواد آموزی که فرزندان نمونه برای وطن تربيت کند. اين قرار دادی بود که با لباس سفيد و انگشر و کت و شلوار می‌آمد. البته تنها يک آدم ناهمگون می‌توانست در بدو ورود به عروسی به همه اينها فکر کند و همه جور ايرادی بگذارد به اين يک شب جشن و شادی و خوشی. راستش در تمام همين سه چهار تا عروسی‌اي که به عمرم رفته‌ام، وصله ناجور بوده‌ام.

از بد روزگار و کلفتی پوست و مسائل زير پوستی غير قابل بيان، اين يکی عشوه زنانه را من نتوانستم به عمرم ياد بگيرم. به هر حال از قوانين نانوشته عروسی‌ها هم اين است که يکی عروس است و باقی دختران عروس‌های آينده. قرار است خودت را به نمايش بگذاری. رقصی کنی، عشوه‌اي، دلی ببری، اگر توانستی و عرضه‌اش را داشتی شوهر آينده خودت را هم همانجا تور کنی. اما چشمتان روز بد نبيند که من بودم اين سيبيل های کلفتم و ديری نگذشت که من در همان عروسی اول که رفتم فهميدم کارم خراب است و خلاصه کسی ما را بگير نيست. در عروسی‌ها من هميشه آن بودم که کسی نمی‌ديدش. يک گوشه نشسته بود ملت را نگاه می‌کرد و داستان‌هاشان را حدس می‌زد. و البته هميشه خدا، بلکه به خاطر سئوال‌های بی پاسخ من در مورد "رژيم آخوندی،" بنده در کار آخوندِ عاقد بودم. مشکل من اين بود که به عنوان کسی که از يک خانواده نسبتاً "چپ" می‌آمد همچين نبود که هر هفته که هيچ در کل عمر سری به مسجد محل بزنيم و نزديک‌ترين جايی که من می‌توانستم يک "آخوند واقعی" ببينم مجلس عقدکنان بود.

در مورد وصله ناجور بودن بابد اعتراف کنم که در مهمانی‌های عروسی خانواده ما لااقل، با آخوند عاقد همذات پنداری می‌کردم. بنده خدا از لحظه ورود به اتاق عقد بايد مورد تحقير خاموش اين خانواده‌های برزخی مدرن قرار می‌گرفت که همه هويت "مدرن" خودشان را می‌بايست در همان چند دقيقه حضور اين "ديگری" بزرگ در نزديکی‌شان ثابت کنند. از عشوه و غميش زنان برای آخوند و تجاوز جنسی خاموش به او بگيرید تا جوک در مود عبا و عمامه، آخوند بدبخت بايد تحمل می‌کرد برای چندرغاز حق الزحمه آن خطبه نمادين که می‌خواند. البته بی‌ربط نبود همه اينها به "وجود" ترسناک "رژيم آخوندی" لابد برای خيلی از اين مهمانان اين عروسی‌ها. وجودی که خيلی وقت‌ها به جيغی که من هيچوقت تجربه نکردم می‌انجاميد: "کميته آمد".

کميته آمد ...

بلکه عقد من با آخوندها را همانجا در دوران کودکی در اتاق عقد بسته‌اند. مردم عادی، کسانی که مثل خانواده من آخوند در زندگی‌شان نشناخته‌اند خوب نمی‌شناسند اين ژانر را. هميشه به دوستان آخوندم می‌گويم که شما آخوندها مغموم‌ترين آدم‌ها هستید. اين همه درس می‌خوانيد، فلسفه می‌خوانيد، تاريخ می‌خوانيد، خوب که به همه چيز شک کرديد بايد برويد به بقيه اطمينان بدهيد که جواب همه سئوال‌ها را داريد. البته اگر شانس داشته باشيد و منبری بهتان بدهند و کار فرهنگی‌اي کنيد، وگرنه که بايد برای چندرغاز پول برويد محضری شويد و عاقد و داستان را خودتان ادامه بدهيد.

اينها رو امروز به دوستم عليرضا می‌گفتم، گفت: «فيلم "فرش باد" کمال تبريزی رو ديده‌ای؟ در فيلم يک عروسی فرش-بافان اصفهانی است و آخوند تُرک لهجه می‌آيد و خطبه می‌خواند و حجب و حيا دارد و می‌رود که از او می‌خواهند که بماند همراهشان در عروسی که آخوند می‌گويد: "ما آخوندها در عزا وارديم. در جشن نمی‌دونيم بايد چيکار کنيم. من می‌رم که محفل‌تون رو به هم نزنم».

حالا دروغ چرا. حکايت ماست. ما آخوندا در عزا وارديم ... می‌روم که محفلتان را به هم نزنم.

وبلاگ خاطرات يک عاقد را از دست ندهيد.

عرعر پوچی

اين مرغان دريايی درياچه آنتاريو را درک نمی کنم. لااقل آنها که ساکن ساحل جنوبی شهر تورونتو تقاطع خيابان يانگ با دريا اند. اين مرغان دريايی، که صدايشان شبيه عرعر است و بدن هاشان بلکه يک برابر و نيم مرغان دريايی دريای خزر خودمان باشد، بسيار مخوف اند. برخوردشان با همه موجودات ديگر به قدری توهین آمیز است که فضای آسمان و دريا از قِبل وجودشان بسيار خشونت آميز شده. هيچ حرمتی نگه نمی دارند. نگاه تيزشان مدام بر دیگران است. منتظرند که خرده نانی، ليوان بستنی اي، قهوه اي، سيگاری از آدم جدا شود که حمله کنند يا بخورند و يا وارسی کنند برای خوردن. احساس درونی من، نگاه تبعيض آميز و تحقير آميزم به آنها اصلاً مهم نيست. من جداً اينها را درک نمی کنم.

اين دريا به قدری آلوده است، لااقل اين قسمت مجاور خيابان يانگش، که هيچ ماهی و موجود زنده اي اينجا يافت نمی شود. البته نوعی ماهی لاشه‌خوار هست، به اسم کارپ، شبيه گربه ماهی است. هيکلی تنومند دارد و به هر حال، نه خودش، نه تخم اش و نه هفت جد و آبادش به درد مرغ ماهی خوار نمی خورند. مساله هيکلی است. تن و بدنشان باهم همخوانی رابطه بخور-بخوری ندارند. نه اين می تواند او را بخورد، نه او اين را.

اما باز مساله من نبودن ماهی هم نيست. چون بلکه حتی ماهی هم باشد، من چه دانم؟ همچين نيست که همچون اين بيکاران محيط زيست پرست صبح تا غروب دارم روزنامه ها را ورق می زنم که بدانم کدام موجود مُرد، کدام موجود نسل‌ش منقرض شد که مجلس ختم بگيرم. مساله من اصلاً اين حرف ها نيست.مساله من وجودی است. اين مرغان دريايی را نمی فهمم.

اينها هر روز صبح عرعر کنان به روی درياچه به پرواز در می آيند. جوری وانمود می کنند که انگار شکار است. نيست. نشسته ام تماشايشان کرده ام، دريغ از يک شيرجه موفقيت آميز. و البته همچين نيست که من اينها را دارم با خودم، با فرهنگ انسانی اومانيستی خودم مقايسه می کنم. خير! بنده به عنوان يک کودک محقق بار ها در دوران کودکی نظاره‌گر مرغان دريايی دريای خزر بوده ام. ديده ام که چه خرامان، با چه صدای دل انگيزی، با عشوه و ناز، بر فراز دريا پرواز می کنند و چشمان تيزشان حرمت حريم ديگری را نگاه می دارد و تنها به دريا چشم دوخته اند. آنچنان هم نيست که بخواهم آنها را-مرغان دريايی دريای خزر را- جوری اَلَکی و خالی‌بندانه دلپذیرتر و برتر نشان دهم. نه! چشمشان ماهی ببيند، دخل روزگار ماهی آمده و وحشی حمله ور می شوند به دريا، به قتلگاه. قورت می دهند طعمه را. اما رابطه شان با هرکه ديگر از ماهی، با آدم، خيلی حريم دارد.

مساله من البته يک نوستالژی خام احمقانه منحط با یاد مرغان دريايی دريای خزر نيست. شايد هم باشد. حالا گيرم که باشد، خيلی بد است؟ نمی شود جوری در اين احساس منحط به زور هم که شده، کمی احساس رهايی بخش بچپانيم؟ تعارف که نداريم؟ همه نوستالژيک می شوم و بعد برای اين احساس منحط معذرت می خواهيم. يا به خودمان فحش می دهيم. يا وانمود می کنيم به وجودش آگاهيم، پس بد نيست. تعارف چی؟ تعارف بد است؟

تعارف اينها با خودشان و طبيعت و من و تمام داوران و ناظران را درک نمی کنم. مرغان دريايی درياچه آنتاريو ساکن تقاطع خيابان يانگ با دريا را می گويم. اينها را به اندازه کافی تماشا کرده باشی، به اميد اينکه بلکه دوستشان بداری، به اميد رهايی از نگاه تحقير آميزت نگاهشان که کرده باشی می فهمی که اينها جز زباله انسان چيز ديگری نمی خورند. مدام بر سر سطل آشغال ها و باقی مانده نان سوسيس مردم و چيپس و پُفک خاک آلود، پلاس اند.

من درکشان نمی کنم. نمی فهمم که اين پروازشان بر فراز دريا از سر خوشی است يا ناخوشی. نمی فهمم که تعارف دارند که دريا ماهی دارد يا که نوستالژی ماهی است. یاد ماهی! نمی فهمم اميد دارند، يا که صدای عرعر شان از سر پوچی است. اينها را نمی فهمم و بيش از اين هم حوصله ندارم که فکر کنم به اين نوشته. حالا کجا بگذارمش؟ اين را هم نمی دانم.

از سيبيل، وبلاگم، اینجا، مدت هاست که بدم می آيد. پر از احساس منحط نوستالژياست. از وقتی فهميدم. بدم آمد

-----
حوصله اديت نداشتم