عشق، قلب، و شکم
شاملوی چاپ آلمان عمو پیروزم را که ورق می زدم، هر وقت به شعر دوقلب می رسیدم، خنده ام می گرفت. قلب مرغ را دیده بودم، حتی آن را در سوپ میل هم کرده بودم. عکس بر گردان قلب قرمز هم داشتم. می گفتند نشان عشق است. تنها ایرادش این بود که همان یک باری که عاشق شدم، عشق را در دلم حس کردم، نه در سمت چپ سینه ام. شاید کار من ایراد داشت، شاید از همان اولش از روی شکمم عاشق می شدم.
شاملوی چاپ آلمان عمو پیروزم می گفت:

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که میخواهم
تا انسان را در کنار خود احساس کنم
بعضی آدم ها برای زیستن دو قلب می خواهند. بعضی ها چند قلب و بعضی ها هم چند دل. روزی که این وبلاگ را شروع کردم، همزی ام را از دست دادم. امروز که از او خداحافظی کردم فهمیدم که همزی ام برای زندگی فقط و فقط دو قلب می خواست و من قلبم همان شکمم بود.