اين يکی عشوه زنانه را من نتوانستم

اين همايون باز يقه ما را برای جمعه برای زندگی اش گرفت. خدا خيرش بدهد. بعد هم که خدا باز سوبله خيرش بدهد که عجب اديتوری است. اين شما و اين مطلب خيلی طولانی من در باب عروسی
---در پرانتز، همه مثل بچه آدم دو خط نوشته اند، من عين اين آخوندا روده درازی کرده ام
*****


کليک بفرماييد روی عکس برای همه اش


آمده باز سراغم:«باید بنویسی تا فردا همین وقت یک عروسی راه بندازیم توی وبلاگ شدید بزن و برقص.» بهش گفتم: «مگه از روی جنازه من افسرده رد بشيد، عروسی-مروسی هم باشه، اشکتون رو در می آرم.» از يک ترشيده می‌خواهند که راجع به عروسی مطلب بنويسد، من مانده‌ام در اين کار همايون! نيم ساعت مانده به تحويل مطلب می‌گویم: «اَه، آخه من چی راجع به عروسی بنويسم؟ عجب غلطی کردم قول دادم ها، منی که متنفرم از عروسی!» همايون هم طبق معمول همان جواب هميشگی رو می‌دهد: «خوب بنويس متنفرم، بعد بگو میخوایم یک برنامه رادیویی درست کنیم که من بیفتم به جون این رسم و رسوم ها»! در دلم می‌گم من غلط بکنم. همچين نيست که خيلی در کمال خوشحالی و سعادت نشست‌هام اينجا ترشيده و دارم با برتری اخلاقی به ريش ساير آدم‌های عادی خوب مهربان که همه‌ي اين کارهای بسيار مسخره غير روشنفکرانه رو بدون ادا اطوار انجام می‌دهند می‌خندم. از شما چه پنهان همچين چند لحظه پيش شوخی و جدی افتاده بودم به يکی می‌گفتم بيا منو بگير... البته نمی‌گرفت. کدام ديوانه‌اي پيدا می‌شود که بيايد يک موجود برزخی چون من را بگيرد که برويم عروسی بگيريم با لباس سفيد و بساط و همه چيز ...

اما مگه اين عروسی چيست جز خودش يک موجود برزخی. لاقل به شکل فعلی‌اش همين لباس سفيد فلان و بهمان و مهمان و شام و رقص و رسم و رسوم و اينها... يک معجون عجيب است اين عروسی از رسم و رسومات اوروپای قرون وسطی و اين برزخ مدرن فعلی. لباس سفيدش و رقص و انگشتر و ... که گويا رسم‌های دوران ميآنه اوروپاست. کی آمده ايران و "مشروطه مشروعه" شده به واسطه يکی دِکور عاقد و سفره عقد و الباقی را من نمی‌دانم.

داشتم مختصر تحقيقاتی می‌کردم امشب رسيدم به عروسی محمدرضا پهلوی و فوزيه و بعد هم يک مستند خنده‌دار از عروسی فرح با عنوان "عروس ایران" که به سبک مستندهای تاريخی تلويزيون‌های غربی در سالهای پنجاه همه چيز تند تند اتاق می‌افتد و آدم‌ها تند تند حرکت می‌کنند و يک موزيک فاشيستی هم همراهی‌شان می‌کرد. صدای مردی بسان صدای خدا خبر می‌دهد از همان اول فيلم و به اطلاع‌مان رسانيد که: «ورود دوشيزه فرح ديبا به تهران که در حين سادگی سرشار از لطف و زيبايی بود، سر آغاز فصلی است پر از سرور و نشاط»!

و لابد همين است دروغ اصلی اين دروغ بزرگ. همين سرور و نشاط.

از تجربيات تلخ زندگی در يک خانواده هسته‌اي مدرن موفق و پيروز خودم اگر نخواهم بگویم محض آبروداری، بايد بروم سراغ همسايه آپارتمان‌نشينی‌هامان، داد، داد، هوار، جيغ، دعوا، پيش می‌آيد در هر خانواده‌اي. خاله زنکی‌های خانواده هسته‌اي مدرن پهلوی که قربانش بروم به لطف انقلاب و جمهوری اسلامی نُقل همه مجالس بود و کتاب‌های خاطرات اين و خاطرات اون که همه می‌خواندند. اين "عروس ايران" به غیر از "خيانت"‌های شوهر "فاسد الاخلاقش،" به نقل از خاله زنکی‌های خود مادر شهبانو- فريده ديبا- مشکلش اين بود که فکر می‌کرد گاوِ گوساله زاست برای شاه و بس.

بعضی مواقع آدم فکر می‌کند بلکه اين عروسی، اين مهمانی، اين بساط، اين شادی و سرور در واقع يک جور مجلس عزای واژگون شده است، چون بعد از آن روز و بلکه برای خيلی‌ها همان روز، شروع می شود: بدبختی‌های يک زندگی واقعی.

آن هم در اين دوران اسکيزوفرنيک کالپيتاليستی موخر. ملت حوصله دارند جداً؟ بالاخره اين عروسی‌های عجيب و غريب مجلل اين محله‌های پولدار نشين تهران و اصفهان و تبريز و شيراز، لابد دلايل فرهنگی سياسی دارند! نمی‌شود که ملت همينجوری الکی-پلکی سر خود تصميم گرفته باشند يک مشت احمق پولپرست مادی‌گرا باشند، می شود؟

عروسی هر زمانی لابد يک کولاژی از بدبختی‌های فرهنگی همان زمان است. کافی‌ست که يک سير و سفر روانی کنم در آلبوم‌های عکس مادربزرگم. مردگان و زندگان قديمی با قيافه‌های "دهاتی" آفتاب سوخته‌شان. يک مشت کشاورز و رعیت به زور چپانده شده در لباس‌های عروسی سفيد پوشيده، ويژه دوران استبداد رضاشاه، مردها و کلاهاشان!!

بنده‌های خدا چه کنند يک مشت رعيت را گذاشته بودند سر کار که از اين به بعد "دُرُستش" همين است: تک همسری می‌کنيد، به عشق فکر می‌کنيد، خيانت نمی‌کنيد، مرد کار می‌کند، زن سواد آموزی که فرزندان نمونه برای وطن تربيت کند. اين قرار دادی بود که با لباس سفيد و انگشر و کت و شلوار می‌آمد. البته تنها يک آدم ناهمگون می‌توانست در بدو ورود به عروسی به همه اينها فکر کند و همه جور ايرادی بگذارد به اين يک شب جشن و شادی و خوشی. راستش در تمام همين سه چهار تا عروسی‌اي که به عمرم رفته‌ام، وصله ناجور بوده‌ام.

از بد روزگار و کلفتی پوست و مسائل زير پوستی غير قابل بيان، اين يکی عشوه زنانه را من نتوانستم به عمرم ياد بگيرم. به هر حال از قوانين نانوشته عروسی‌ها هم اين است که يکی عروس است و باقی دختران عروس‌های آينده. قرار است خودت را به نمايش بگذاری. رقصی کنی، عشوه‌اي، دلی ببری، اگر توانستی و عرضه‌اش را داشتی شوهر آينده خودت را هم همانجا تور کنی. اما چشمتان روز بد نبيند که من بودم اين سيبيل های کلفتم و ديری نگذشت که من در همان عروسی اول که رفتم فهميدم کارم خراب است و خلاصه کسی ما را بگير نيست. در عروسی‌ها من هميشه آن بودم که کسی نمی‌ديدش. يک گوشه نشسته بود ملت را نگاه می‌کرد و داستان‌هاشان را حدس می‌زد. و البته هميشه خدا، بلکه به خاطر سئوال‌های بی پاسخ من در مورد "رژيم آخوندی،" بنده در کار آخوندِ عاقد بودم. مشکل من اين بود که به عنوان کسی که از يک خانواده نسبتاً "چپ" می‌آمد همچين نبود که هر هفته که هيچ در کل عمر سری به مسجد محل بزنيم و نزديک‌ترين جايی که من می‌توانستم يک "آخوند واقعی" ببينم مجلس عقدکنان بود.

در مورد وصله ناجور بودن بابد اعتراف کنم که در مهمانی‌های عروسی خانواده ما لااقل، با آخوند عاقد همذات پنداری می‌کردم. بنده خدا از لحظه ورود به اتاق عقد بايد مورد تحقير خاموش اين خانواده‌های برزخی مدرن قرار می‌گرفت که همه هويت "مدرن" خودشان را می‌بايست در همان چند دقيقه حضور اين "ديگری" بزرگ در نزديکی‌شان ثابت کنند. از عشوه و غميش زنان برای آخوند و تجاوز جنسی خاموش به او بگيرید تا جوک در مود عبا و عمامه، آخوند بدبخت بايد تحمل می‌کرد برای چندرغاز حق الزحمه آن خطبه نمادين که می‌خواند. البته بی‌ربط نبود همه اينها به "وجود" ترسناک "رژيم آخوندی" لابد برای خيلی از اين مهمانان اين عروسی‌ها. وجودی که خيلی وقت‌ها به جيغی که من هيچوقت تجربه نکردم می‌انجاميد: "کميته آمد".

کميته آمد ...

بلکه عقد من با آخوندها را همانجا در دوران کودکی در اتاق عقد بسته‌اند. مردم عادی، کسانی که مثل خانواده من آخوند در زندگی‌شان نشناخته‌اند خوب نمی‌شناسند اين ژانر را. هميشه به دوستان آخوندم می‌گويم که شما آخوندها مغموم‌ترين آدم‌ها هستید. اين همه درس می‌خوانيد، فلسفه می‌خوانيد، تاريخ می‌خوانيد، خوب که به همه چيز شک کرديد بايد برويد به بقيه اطمينان بدهيد که جواب همه سئوال‌ها را داريد. البته اگر شانس داشته باشيد و منبری بهتان بدهند و کار فرهنگی‌اي کنيد، وگرنه که بايد برای چندرغاز پول برويد محضری شويد و عاقد و داستان را خودتان ادامه بدهيد.

اينها رو امروز به دوستم عليرضا می‌گفتم، گفت: «فيلم "فرش باد" کمال تبريزی رو ديده‌ای؟ در فيلم يک عروسی فرش-بافان اصفهانی است و آخوند تُرک لهجه می‌آيد و خطبه می‌خواند و حجب و حيا دارد و می‌رود که از او می‌خواهند که بماند همراهشان در عروسی که آخوند می‌گويد: "ما آخوندها در عزا وارديم. در جشن نمی‌دونيم بايد چيکار کنيم. من می‌رم که محفل‌تون رو به هم نزنم».

حالا دروغ چرا. حکايت ماست. ما آخوندا در عزا وارديم ... می‌روم که محفلتان را به هم نزنم.

وبلاگ خاطرات يک عاقد را از دست ندهيد.

عرعر پوچی

اين مرغان دريايی درياچه آنتاريو را درک نمی کنم. لااقل آنها که ساکن ساحل جنوبی شهر تورونتو تقاطع خيابان يانگ با دريا اند. اين مرغان دريايی، که صدايشان شبيه عرعر است و بدن هاشان بلکه يک برابر و نيم مرغان دريايی دريای خزر خودمان باشد، بسيار مخوف اند. برخوردشان با همه موجودات ديگر به قدری توهین آمیز است که فضای آسمان و دريا از قِبل وجودشان بسيار خشونت آميز شده. هيچ حرمتی نگه نمی دارند. نگاه تيزشان مدام بر دیگران است. منتظرند که خرده نانی، ليوان بستنی اي، قهوه اي، سيگاری از آدم جدا شود که حمله کنند يا بخورند و يا وارسی کنند برای خوردن. احساس درونی من، نگاه تبعيض آميز و تحقير آميزم به آنها اصلاً مهم نيست. من جداً اينها را درک نمی کنم.

اين دريا به قدری آلوده است، لااقل اين قسمت مجاور خيابان يانگش، که هيچ ماهی و موجود زنده اي اينجا يافت نمی شود. البته نوعی ماهی لاشه‌خوار هست، به اسم کارپ، شبيه گربه ماهی است. هيکلی تنومند دارد و به هر حال، نه خودش، نه تخم اش و نه هفت جد و آبادش به درد مرغ ماهی خوار نمی خورند. مساله هيکلی است. تن و بدنشان باهم همخوانی رابطه بخور-بخوری ندارند. نه اين می تواند او را بخورد، نه او اين را.

اما باز مساله من نبودن ماهی هم نيست. چون بلکه حتی ماهی هم باشد، من چه دانم؟ همچين نيست که همچون اين بيکاران محيط زيست پرست صبح تا غروب دارم روزنامه ها را ورق می زنم که بدانم کدام موجود مُرد، کدام موجود نسل‌ش منقرض شد که مجلس ختم بگيرم. مساله من اصلاً اين حرف ها نيست.مساله من وجودی است. اين مرغان دريايی را نمی فهمم.

اينها هر روز صبح عرعر کنان به روی درياچه به پرواز در می آيند. جوری وانمود می کنند که انگار شکار است. نيست. نشسته ام تماشايشان کرده ام، دريغ از يک شيرجه موفقيت آميز. و البته همچين نيست که من اينها را دارم با خودم، با فرهنگ انسانی اومانيستی خودم مقايسه می کنم. خير! بنده به عنوان يک کودک محقق بار ها در دوران کودکی نظاره‌گر مرغان دريايی دريای خزر بوده ام. ديده ام که چه خرامان، با چه صدای دل انگيزی، با عشوه و ناز، بر فراز دريا پرواز می کنند و چشمان تيزشان حرمت حريم ديگری را نگاه می دارد و تنها به دريا چشم دوخته اند. آنچنان هم نيست که بخواهم آنها را-مرغان دريايی دريای خزر را- جوری اَلَکی و خالی‌بندانه دلپذیرتر و برتر نشان دهم. نه! چشمشان ماهی ببيند، دخل روزگار ماهی آمده و وحشی حمله ور می شوند به دريا، به قتلگاه. قورت می دهند طعمه را. اما رابطه شان با هرکه ديگر از ماهی، با آدم، خيلی حريم دارد.

مساله من البته يک نوستالژی خام احمقانه منحط با یاد مرغان دريايی دريای خزر نيست. شايد هم باشد. حالا گيرم که باشد، خيلی بد است؟ نمی شود جوری در اين احساس منحط به زور هم که شده، کمی احساس رهايی بخش بچپانيم؟ تعارف که نداريم؟ همه نوستالژيک می شوم و بعد برای اين احساس منحط معذرت می خواهيم. يا به خودمان فحش می دهيم. يا وانمود می کنيم به وجودش آگاهيم، پس بد نيست. تعارف چی؟ تعارف بد است؟

تعارف اينها با خودشان و طبيعت و من و تمام داوران و ناظران را درک نمی کنم. مرغان دريايی درياچه آنتاريو ساکن تقاطع خيابان يانگ با دريا را می گويم. اينها را به اندازه کافی تماشا کرده باشی، به اميد اينکه بلکه دوستشان بداری، به اميد رهايی از نگاه تحقير آميزت نگاهشان که کرده باشی می فهمی که اينها جز زباله انسان چيز ديگری نمی خورند. مدام بر سر سطل آشغال ها و باقی مانده نان سوسيس مردم و چيپس و پُفک خاک آلود، پلاس اند.

من درکشان نمی کنم. نمی فهمم که اين پروازشان بر فراز دريا از سر خوشی است يا ناخوشی. نمی فهمم که تعارف دارند که دريا ماهی دارد يا که نوستالژی ماهی است. یاد ماهی! نمی فهمم اميد دارند، يا که صدای عرعر شان از سر پوچی است. اينها را نمی فهمم و بيش از اين هم حوصله ندارم که فکر کنم به اين نوشته. حالا کجا بگذارمش؟ اين را هم نمی دانم.

از سيبيل، وبلاگم، اینجا، مدت هاست که بدم می آيد. پر از احساس منحط نوستالژياست. از وقتی فهميدم. بدم آمد

-----
حوصله اديت نداشتم

درباره ی یک تراژدی عامه پسند

از وبلاگ گلنگ خيلی وقت پيش ها:

آقا این خواننده ی بزرگ لوس آنجلسی مرتضی اگر یادتان باشد در سال های شصت بسیار محبوب بود. قطعه هایی از قبیل "واویلا" "دوباره عشق" "انار انار" و "باز منو کاشتی" بی تردید به همراه امور کم اهمیت تری مثل آژیر قرمز و سفید، روح منی خمینی بت شکنی خمینی، انجزه انجزه و "کمیته" قسمتی از خاطرات کودکی و نوجوانی هر فرزند واقعی انقلاب اسلامی ست (فرزند واقعی انقلاب بایستی حتما از امام خمینی و جنگ خاطراتی داشته باشد و گرنه کشک، غیر برانداز و از هواداران صادق مصطفا معین است). حالا این که خواننده ی نسل انقلابی چطور مرتضا از آب درآمد و خواننده ی فرزندان انقلاب چطور شادمهر عقیلی بحث جدایی ست، ولی جان من این را گوش کنید.

عشق مني آتيش ميزني به جونه دلم واويلا
ديونه ي چشم مستت دل غافلم واويلا

اسير دلم واويلا دل غافلم واويلا
هر چي ميكشم از دست اين دل و از دست دلم واويلا

اما این عشق آتشین که به جان آتیش می زند و هنرمند ما را به سرزنش کردن خود و واویلا گفتن کشانده کیست؟ این تلخی خفیف و زیر پوستی در چنین آهنگ قری که برای مصرف در عروسی ها ساخته شده است چه کار می کند؟ این ته مزه ی تراژدی در موزیک پاپ لوس آنجلس چگونه سر در آورده است؟

این ترانه زاویه ای از دنیای دهه ی شصت را افشا می کند. و تبعا در میان تک تک خط هایش اشباحی از این دوران چرخ می زنند. بیش از هر چیز در پس این آهنگ، داستان ِ این عشق واویلا دار ِآتش زننده، کسی نایستاده جز شبحی که سایه اش بر تمام ساحات زندگی آن انسان ها، بر دنیای آن سال ها سنگینی می کند. حقیقت این است که در فاصله ی سفید بین خطوط ترانه ی واویلا از مرتضا آیت الله خمینی ایستاده است؛ تمام قد و درست در لحظه ای که تجسم ِ، که روح ِ یک دوره ی تاریخی ست. در واقع مرتضایی که می خواند، ومخاطبانی که از ترس "کمیته" ماتیک مهمانی را درست در جلوی در خانه میزبان می مالند تا در آن به واویلا برقصند، اصلا در حال خطاب قرار دادن آیت الله خمینی هستند. در ترکیبی از عشق و حسرت، از قر و تراژدی و از اندوه و شادی، در هم پیچیده در اصیل ترین ژانر پاپ ایرانی یعنی موزیک "سبک"، جهت مصرف در رقص های قردار.

عاشقي كار اين دله دل تو را خواسته
كار اين عشق و اينجوري ديگه راه راسته
دلم خواستي ازم اون به تو دادم واي
دل به تو دادم واي جون به تو دادم
دلم خواستي ازم اون به تو دادم واي
دل به تو دادم واي جون به تو دادم

دنیای این سال ها دنیای خمینی ست. دورانی که تمام شئون، مکانیسم ها و ساختارهای زندگی اجتماعی آن جامعه از نو تعریف می شوند، از نو ساخته می شوند و ماهیت و جوهری تازه پیدا می کنند. نظم قدیم، و اصلا هستی قدیم دود می شود و به هوا می رود تا جای خود را نوع جدیدی از بودن، به بودن در عصر آیت الله خمینی، بدهد. و انسان هایی که ناگهان خود را در برابر این هستی جدید یافته اند ناگزیر مضمون و محتوای آگاهی خود را همین هستی جدید می یابند. مفهوم آیت الله خمینی بر شانه های میلیون ها انسان که به او عشق می ورزند تاریخ را در تناسب با خود دوباره معنا می کند و این معنای جدید رنگی از تراژدی در خود دارد، رنگی از جنگ تباهی و سقوط. با این حال همه ی این ها "کار این دله دل تو را خواسته" و "کار این عشق" لزوما بایستی "راه راست" باشد. و چه ادامه ی منطقی تری از واویلا و نالیدن "از دست این دل" .

اما این تمام ماجرا نیست. این تنها لایه ی تراژیک در قطعه ی واویلای مرتضا نیست. قطعه ی ما لایه ی عمیق تر تراژدی را برای آخرین قسمت اثر ذخیره کرده است. جایی که درست وقتی دانسته ایم "هرچی می کشم از دسته این دله و از دست دلم واویلا" با انسان هایی روبرو می شویم که در قلب تراژدی، زیر سایه ی مفهوم آیت الله خمینی، در صحنه ی رقص در درون خانه ها جایی که ظاهرا از بودن در عصر آیت الله خمینی بیرون مانده، ایستاده اند، آیت الله خمینی در فاصله سفید سطرهایی که به آن می رقصند تمام قد ایستاده است، و رقصیدن شان به ترانه ایست که با غلبه ی عشق بر حسرت، امید بر یاس، و ایمان به نظم جدید که بر خلاف تمام نظم های "بی وفا" "خوب و مهربان" است و "نمی خواد ما رو بسوزونه" به پایان می رسد.

همه از يار و ديار جدا ميشن
همه با همديگه بي وفا ميشن
هيچكسي ديوونه يارش نميشه
اسيره دل بي قرارش نميشه
اما تو خوب و مهروبني ميدونم
نمي خواي من را بسوزوني ميدونم

راهنمای کمک های اولیه در برخوردهای خیابانی

از وبلاگ ميمون بی مغز. خواهش می کنم پخش کنيد.

من داشتم ویدئوهای تظاهرات را نگاه می کردم. چند نکته خیلی اساسی کمک های اولیه به نظرم رسید که اینجا بنویسم. می دانم که این نکات خیلی ساده هستند و احتمالاً همه آنرا می دانند. همینطور می دانم که رعایت نکات ایمنی در آنچان صحنه ای بسیار سخت و بعضی مواقع ناممکن است. ولی حتی اگر کمکهای اولیه نمی دانید با بکار بستن چند نکته اصلی می توانید در ثانیه های اول مفید واقع شوید.

به محض برخورد با کسی که مجروح شده، یا به زمین افتاده خود را به مجروح برسانید و در راه رسیدن با فریاد دیگران را از مجروح شدن فرد مطلع کنید و کمک بخواهید. سپس مراحل زیر را انجام دهید:

1- تنفس: مطمئن شوید شخص مجروح می تواند نفس بکشد. اگر چیزی جلوی نفس کشیدن او را گرفته (مثلاً لخته خون در دهان یا ماسک پارچه ای) سریعاً آنرا از دهانش دور کنید.

2- اگر بعد از باز کردن راه هوایی، باز هم نفس نکشید، شخص به تنفس مصنوعی دهان به دهان احتیاج دارد. فریاد بزنید و از اطرفیان بخواهید کسی که کمک اولیه می داند جلو بیاید و کمک کند.

3- خونریزی: فرد خونریزی کننده را روی زمین بخوابانید. با یک پارچه تمیز روی محل خونریزی فشار دهید. اگر مکان خونریزی از گردن فرد یا اطراف دهان فرد است، مطمئن شوید فشار روی محل خونریزی تنفس فرد را مختل نمی کند. مهمتر از هر چیز تنفس زخمی است. برای جلوگیری از خونریزی طوری گردن فرد را فشار ندهید که باعث خفگی اش شوید.

4- اگر فرد هوشیاری کامل ندارد، یا روی زمین دراز کشیده، آب به دهان فرد نریزید. آب در دهان فرد ناهوشیار باعث خفگی می شود. همچنین همواره سعی کنید مجروح را به پهلو بخوابانید. به این صورت ترشحات و مایعات دهان وی به مجرای هوایی راه پیدا نمی کند.

5- ضربه به سر، (خصوصاً به همراه خونریزی از گوش) باعث کاهش هوشیاری می شود. فرد جهت را تشخیص نمی دهد و هر لحظه احتمال سقوط یا گم شدن در جریان اتفاقات دارد. به این فرد کمک کنید که از صحنه درگیری خارج شود. و تا مطمئن نشدید جای امنی نشسته است او را رها نکنید.

6- حین حمل افراد مجروح، (خصوصاً افرادی که به کمر آنها آسیب خورده) نباید به کمر فرد مجروح فشار وارد شود. بهترین راه حمل مجروح گذاشتن وی روی پتو یا یک پارچه بزرگ مثل چادر خانمها و حمل او با گرفتن گوشه های پارچه است. احتمالاً پیدا کردن برانکارد یا پتو در جریان کارزار سخت است، پس در صورت امکان فرد را بغل کنید. ولی حمل مجروح در حالی که دست و پای فرد از دو طرف توسط مردم کشیده می شود می تواند صدمات شدید به نخاع فرد وارد کند.

7- اگر افراد مسلط به کمک اولیه و کسانی برای حمل مجروح بر بالین مجروح رسیدند، اطراف بیمار را خلوت کنید. کمک کنید که راه حمل کنندگان به سمت مکانهای امن باز شود.

8- پلیس ضد شورش مسلح به گاز اشک آور، اسپری فلفل و تانکرهای آب جوش و مایعات اسیدی است. مایعات تخصصی مختلفی برای مقابله با هر کدام وجود دارد که متاسفانه در این شرایط نمی توان به آنها دسترسی پیدا کرد. اما در اکثر موارد شستشوی عضو آسیب دیده، خصوصاً چشم ها با آب فراوان کمک می کند. در مورد خاص اسپری فلفل بخاطر حلال چربی در آن، به سادگی با آب شسته نمی شود. شستشو با شیر پرچرب کمک کننده است.

9- کمک بخواهید. در حالی که سعی می کنید مجروح را به بیمارستان برسانید فریاد بزنید "پزشک". احتمال اینکه کسی که کمکهای اولیه می داند در نزدیک شما باشد زیاد است.

اگر کمک اولیه می دانید، خودتان به همراه دوستانتان گروههای کوچک امداد تشکیل دهید و مردم را یاری دهید. یک گروه کوچک امداد متشکل از یک پرستار مجهز به وسایل کمکهای اولیه، چند جوان قوی برای حمل مجروحین به نواحی امن که پرستارها ایستاده اند و چند وسیله نقلیه (حتی موتور سوار) برای حمل مجروحین به بیمارستانهای امن می تواند جان ده ها نفر را به سادگی نجات دهند. امروز روزی است که با نجات هموطنانتان می توانید تا آخر عمر به شجاعت خود ببالید. اما می دانم که شرمندگی آنکه نیستم تا به داد هموطنانم برسم، تا ابد بر دوشم خواهند ماند.


زنده‌ايم، خيلی هم زنده‌ايم

در جمعه برای زندگی همايون چاپ شد.


من با ايران زندگی می‌کنم. دروغ نمی‌گم، خوشحالم که با ايران زندگی می‌کنم. اگر ايران نبود من هم يک آدم نسبتاً خوشحال و مرده‌ای بودم بسان اينها که در غرب هر روز می‌رند مثل برده کار می‌کنند و عرف‌های مشخص زندگی در دنيای ليبرال براشون همه چيز رو تعريف می‌کنه، آزادی اينه، حق اينه، دمکراسی اينه، خوشبختی اينه، همه همينه که ما می‌گيم! خوشبختی هم؟ سعادت هم؟

ايران برای من یاد‌آور دنيای ديگری ست که مردم کلی مشکل دارند و در تکاپو و تلاشند، ولی زنده‌اند. زندگی می‌کنند. برده‌های افسرده اما خوشحال يک سيستم از قبل تعيين شده نيستند. حالا يکی ممکنه بگه زن چرا چرند می‌گی زندگی اينجا رو چرا الکی اينطور می‌نمايی که گل و گلابه. می‌دونم نيست. به جان عزيزتان هروز با ايران‌ام. اما نمی‌دونم هنوز سعادت آدمی در چيست. می‌دونم سعادت آدمی در اين چيزی نيست که من هر روز شاهدش هستم، در اين کشور آزاد و آباد و دمکراتيک که من زندگی می‌کنم!

کدام آزاد و آباد و دمکراتيک؟

دولت فدرال کانادا به سفارت ايران اجازه نداده است که صندوق رأی بياورد بگذارد در همه شهرهای اين سرزمين پهناور که کلی ايرانی مهاجر دارد. گفته که نمی‌شه! به عنوان يک آمريکايی کانادايی زنگ زدم به اين ور و اون ور پرسيدم که آقا چطور اين دولت آمريکا همه جا صندوق داشت وقتی رأی گيری رياست جمهوری آمريکا بود، اما دولت ایران نمی‌شه؟ کسی جوابی نداد جز اينکه قانون فلان و بهمان و من نمی‌دونم و اجازه بديد بهتون زنگ بزنم و التمام!

مردم ما آدم‌های باحالی‌اند. پنج اتوبوس از شهر من داره می‌ره به شهر اتاوا برای رأی دادن. دوازده ساعت در راه و سفارت خواهند بود اين آدم‌ها امروز. سه اتوبوس از شهر اوک ويل می‌ره. و يک اتوبوس تا جايی که من خبر دارم از واترلو. باقی شهرها رو من خبر ندارم اما سفارت فردا محشر خواهد بود. مردم کشور ما آدم‌های اهل حالی هستند. هميشه اهل حال بمونند. سعادتشون در همينه.

من دارم می‌رم رای بدم برای اينکه نمی‌خوام هرگز از اين مردم باصفا جدا بشم. خوبی و بدی‌شون، می‌خوام زندگی‌ام و فرهنگم با اينها گره بخوره، تا خواهد بود. دارم می‌رم رأی بدم و همينطور که اخبار و روزنامه‌ها و اينترنت رو نگاه می‌کنم خدا رو شکر می‌کنم که هر بلايی سرمان آمده، لااقل زنده‌ايم. خيلی هم زنده‌ايم.

انتخابات نمادين در دانشگاه تورونتو، همين يکشنبه

فضای انتخابات تورنتو را هم گرفته....این فرزندان خلف و نا خلف ما در دانشگاه تورنتو یک انتخابات نمایشی گذاشته اند که سر ساعت ۳ بعد از ظهر این یکشنبه جلوی ساختمان هارت هاوس دانشگاه برگزار می شه و ساعت ۴ هم نتایج را اعلام می کنند. احتمالا چند تا از این رسانه های استکباری از جمله بی بی سی فارسی هم میاند که گزارش تهیه کنند که خوب بد نیست، چون شاید تعداد بیشتری را توی ایران تشویق می کنه رای بدند که صرفنظر از نتایجیش٬ رای بیشتر به ضرر اسراییلی ها و دوستانشون در واشینگتن خواهد بود. خلاصه فامیل مامیلاتون را بردارید برید رای بدید...
چگونه به هارت هاوس برويد...نقشه و آدرس.

Hart House, University of Toronto
7 Hart House Circle
Toronto, ON M5S 3H3
Canada

نقشه گوگل

--------------
احمدی نژادی ها پوستر هاتون رو برداريد بياييد که جو کلاً اصلاح طلبی است. کمی حال گيری بايد.

از وبلاگ واژگون

کلمه ( سر ) آری همین کلمه کوچک که تنها از همنشینی دو حرف نا قابل ساخته شده. همین سری را می گویم که درد می گیرد و گاه هم درد نمی گیرد و سری را که درد نمی کند چرا دستمال می بندی؟ همان سری که گاه سبز می شود و سرسبزی به بار می آورد و تو که این روزها سرت هوای سبز شدن کرده فراموش نکن که زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد. همین سر است که اگر بلند شود، سر بلندی و اگر پایین افتد سرافکندگی حاصل می کند. گاهی اگر سر به زیر نباشی با سر به ته چاه می روی. گوش کن! شوخی نمی کنم سرت را بیخود تکان نده، مسائل را سر سری نگیر. گاه مرز سر خوشی و سر گیجه خیلی باریک است. و خلاصه اینکه این کلمه سر خیلی بازیگوش است. لوازم حواس پنجگانه ما در همین سر کنار هم جمع شده اند. باید از سر استفاده کرد. سر فقط چند تا سوراخ نیست که یکی در باشد و یکی دروازه. سر فقط دریچه شکم چرانی و تف و فین و استفراغ نیست. باید کاری کنیم که سری در سرها در بیاوریم. و چه سری بهتر از آن سرهایی که بریده شد بی جرم و بی جنایت. چه سربلند اند آن سرها و البته گاهی هم سر را با ( ان ) جمع می بندد. اگر سرها بی جرم و جنایت بریده می شد ولی سران بی جرم و جنایت سر حقیقت را می برند. چون خود را سرتر از بقیه می دانند تو سر دیگران می زنند تا از فرمان شان سر کشی نکنند. آن ها اسم خود را می گذارند سران جامعه تا به ما بفهمانند آنها هستند که واجد حواس و ادراک اند. آنها به جای ما و برای ما تصمیم می گیرند. اصولآ سران باید به دستان و پاها فرمانروایی کنند. دست ها و پاها در خدمت سران هستند. البته کاش همان به دست و پایی قبول مان می کردند گاه این سران ما را آلت تناسلی شان نیز حساب نمی کنند.

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم؟

همايون، دمش گرم، باز يقه من را گرفت که بنويسم برای جمعه برای زندگی:

ج. الف سلام،

امروز بعد از هشت سال اتاقم را در تهران ديدم. از پنجره اتاقم به بيرون نگاه کردم و شيشه پنجره پدر بزرگ مرده‌ام را ديدم. دلم برايش خيلی تنگ شده است. من نبودم که مرد. پانزده روز بعدش به من گفتند که زهر غم را بگيرند. شب‌ها قبل از اينکه در تختم بخوابم، بلند می‌شدم پنجره‌اش را نگاه می‌کردم. اگر روشن بود، معنی‌اش اين بود که هنوز دارد کتاب می‌خواند. من می‌خوابيدم.

ج. الف عزيزم به تو چه دانی که فراغ چيست؟ يک چيزی است که اين فاصله قاره‌ها از اين کله دنيا به آن کله دنيا را در آن لحظه که اولين اشک از چشم آدم سرازير می‌شود را معنی می‌کند. آدم فکر نمی‌کند که يک صفحه تلويزيونی کوچک حد فاصل اين دوربين کامپيوتر به آن دوربين کامپيوتر اين همه به آدم حس فراق بدهد. اشک اول که می‌آيد آدم می‌فهمد. دوربين به دوربين، بابا جان اون کامپيوتر رو کج تر بگير... کمی جلوتر، آخيش بابايی درخت‌ها چه بزرگ شده‌اند! حوض کی آمد؟ حوض بود هميشه؟

اشک‌های بعدی که سرازير می‌شوند است که آدم يک جايی بين ضجه و مويه و سوگواری برای خودش می‌خواهد برای تو نامه بنويسد.

ج. الف عزيزم.

اين سلمان رشدی منفور از آنجايی که "زرنگی" بيش نيست در اين کتابش "شرم" تعلق را با هزار دنگ و فنگ به محافظه کاری تشبيه می‌کند. توجيه خام پيامبر مهاجرت به سوی آزادی‌اش است ديگر. می‌خواهد بگويد ما از آنجا کنديم آمديم اينجا که "آزاد" باشيم. .. رشدی می گوید که تنفری که مهاجران در میزبانان ایجاد می‌کنند، ناشی از حسادت میزبانان از غلبه مهاجران بر نیروی جاذبه است. مهاجران همچون پرندگان پرواز کرده‌اند که آزاد باشند. او جاذبه را با تعلق مقایسه می‌کند؛ که همانطور که پاهایش (راوی کتاب شرم) روی زمین است هیچوقت به اندازه روزی که پدرش خانه‌شان در بمبئی را فروخت عصبانی نبوده است. راوی "شرم" می‌گوید که ما برای اینکه احساس تعلق‌مان را به محل تولدمان توجیه کنیم، وانمود می‌کنم که درختیم و ریشه داریم؛ که همانا ریشه‌ها اسطوره‌های محافظه کارانه‌ای هستند که ما را بر سر جای‌مان نگاه دارند. در مقابل این اسطوره‌های تعلق و جاذبه، پرواز کردن، کوچ کردن، و مهاجرت کردن قرار می‌گیرد. "پرواز کردن و فرار کردن؛ هردو راه‌های بدست آوردن آزادی است. حيف رشدی عزيز ما آنقدر که انگليسی بلد است، هيچ زبانی ديگری را بلد نيست. حيف فارسی‌اش خراب است وگرنه سزاوار يکی "زرشک" پر غلظت بود.

ج. الف عزيزم،

و تو چه می‌دانی که ريشه چيست. ريشه يک چيزی است که حتی لازم نيست از جايی به جايی پرواز کنی، از جايی بکنی که آنچه دوانده‌ای کنده شود. ريشه خيلی عجيب‌تر از اين حرف‌هاست. ريشه يک چيزی است که نمی‌‌شود از آن آزاد شد. يک چيزی است که معنی آزادی را به کل مضحک می‌کند. حالا هر چقدر هم سلمان رشدی قلم فرسايی کنند که آی آزادی! کدام آزادی؟

ج. الف عزيزم، رفيقم چطور است؟ زندان است هنوز؟ آزادش نمی‌کنيد؟ همايون که آمد گفت جمعه‌ برای زندگی است نوبت توست که بنويسی گفتم خدا خفه کند اين ج. الف را، زندگی برای ما نگذاشته. به همايون گفتم بی خيال ما شو اين هفته. رفيقم، عزيزش را گرفته‌اند انداخته‌اند زندان، من دارم مشق‌هايش را می‌نويسم. اعصاب برای بنده خدا نگذاشته‌اند. ج. الف عزيزم، انصافت کجاست؟ ول کن اين رفيق ما را، اين عزيز رفيق ما را!

اون روز يکی می‌گفت حسين (درخشان) را که ول کنند عقلش سر جايش می‌آيد، قدر آزادی‌های "غرب" را می‌فهمد، شده برگردد برود کانادا هات- داگ بفروشد، برمی‌گردد. خنده‌ام گرفت گفتم "فکرش را هم نکن، حسين هرچه باشد آنقدرها احمق نيست!" ريشه‌ها را دريافته است. اين بی شرف ريشه‌ها چه هستند، که آدم در "آزادی" اسيرشان می‌شود تازه. از آن چيزهاست که شاعرها کم می‌آورند و در توجه و توضيحش می‌گويند "آن" است. ريشه‌ها ... يک چيزی در مايه‌های "من از آن روز که در بند تو ام آزادم" نه ورژن حافظی/ نامجويی‌ اش بلکه ورژن سعدی/ حب الوطنی‌اش.

ج. الف عزيزم، اين همه يادمان دادند ننه بابای‌مان و مدرسه‌ها و دانشگاه‌های چپی‌مان که "آنترناسيوناليست" باشيم و باز ما گير اين مملکت خودمانيم. برای خودم بعضی وقت‌ها توجيه‌اش می‌کنم که اين همان ناسيوناليسم نيست. نيست! همان حب الوطن است! ج. الف عزيزم، می‌دانی حب الوطن چيست؟ رفيقم، آزادش نمی‌کنيد؟ برای همين ريشه‌ها، همين حب الوطن که "آنی" است که نمی‌شود توضيحش داد، بلند شد آمد آنجاها! به گمانم اين درد ما ريشه دارتر از اين حرف‌ها باشد. اين درد ما ريشه‌اش در ريشه‌هاست. اگر اين "آن" آن "آنی" است که توضيحش ناممکن است، عجب "آن جاودانی" است که بنده خدا سعدی هم دچارش بوده است. آدم آن لحظه که به کمک تکنولوژی‌های پيشرفته وصل وطنش می‌شود و از پنجره اتاقش، پنجره پدر بزرگ مرده‌اش را می‌بيند است که يک جایی وسط اين ارتباطات پيچيده الکترونيک مجازی و مغزش، وسط اشک‌ها که سرازير می‌شود آدم خودش را دلداری می‌دهد که:

سعدیا حب وطن گر چه حدیثی‌ست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

رقص با خدا

کارم شده منتظر بمانم که همايون مجبورم کند که بنويسم.ديگر اين بازی های، هی لينک می دهيم بريد آنجا، بياييد اينجا را نمی کنم. همايون هم به ما ببخشد ديگه. حق چاپش برای همايون خيری محفوظ است!! اين شما و اين مطلبم که در وبلاگ همايون چاپ شده است:

سيبيل طلا: رقص با خدا

کار دنيا رو می‌بينيد؟ دفعه پيش که نوشتم گويا کارمان گرفت در وبلاگ همايون و در "جمعه برای زندگی"‌اش. همايون می‌گويد می‌نويسی؟ می‌گويم همايون صد و خورده‌ای زائر ايرانی در عراق لت و پار شدند، نوحه امام حسين می‌نويسم مطالب شهزاده و مهدی را خراب می کنم ها؟ می گويد بنويس! ای خدا، کار دنيا رو می بينيد؟

ماهاتما گاندی يک نامه‌ای يک روز آفتابی برای هيتلر می‌فرستد و او را "دوست" خطاب می‌کند و سعی می‌کند به اين جانی دوست داشتنی راه و روش مبارزه غير خشونت آميز بياموزد که لابد هيتلر برود با اين روش امپراتوری آريايی راه بياندازد!! خود گاندی کل جنبش ضد امپرياليستی/سوسولی/غير خشونت آميزش تنها به دليل خشونت‌های هيتلر بود که به پيروزی رسيد!! رسيد؟ عمراً!! کجايش رسيد؟ يعنی الان مثلا هند مستعمره نيست؟ عراق مستعمره نيست؟ فلسطين مستعمره نيست؟ افغانستان؟ کلهم آفريقا؟ هائيتی؟ ولتان کنم بابا يک مشت اسم جغرافيايی اينجا رديف کردن به چه کار شما می‌آيد؟ استعمار به قدری عادی شده که ما ديگر حتی متوجه اش هم نيستيم. تار و پود و ذهن و بدن همه ما استعمار شده است.

يک زمانی يک مشت مهمان داشتم از اين ايرانی‌های خوشبخت و خوشحال. صبح تا شب علف می‌کشيدند و با اشعار فروغ فرخزاد شور می ‌رفتند و خلصه می‌رفتند. یک جور اجراگری‌های عصر نوينی‌ای از خود در می‌کردند که من نمی‌فهميدم جريان چيست. بنده صبح به صبح که لپ تاپ به دست در سر خود می‌زدم و اخبار و تحليل می خواندم اين دوستان خيلی ضد خشونت ما با انواع و اقسام خشونت‌های کلامی و غير کلامی به جان ما می‌افتادند که اخبار خواندن کاری‌ست خشونت آميز چون گاندی و بودا و يک آدم‌هايی توی همين مايه‌ها گفته‌اند. می‌گفتند که تو با اخبار خواندنت سلامت روانی و روحی ما را خراب می‌کنی و انرژی منفی از بدن تو در هوا پخش می‌شود حتی اگر تو دهان مبارکت را باز هم نکنی که بازگو کنی بدبختی‌های دنيا را.

به همايون می‌گويم صد و خورده‌ای نفر زائر ايرانی در عراق لت و پار شده‌اند و می‌گويد خوب همين را بنويس: "بنويس اين مذهب چی به سر ما آورده که ملت قبلأ تا خوزستان جنگزده نمی‌رفتن مبادا کشته بشن حالا وسط بمب میرن عراق!"

می گويم همايون اين اعتقاد من نيست آخه. می‌گويد خوب اعتقادتو بنويس. چی بنويسم؟

حسينه دراويش گنابادی را که با بولدوزر افتادند به جانش من ياد وهابی‌ها افتادم. گفتم "مبارکه" وهابی شديم. آن روز خواندم که وهابی‌ها دور قبرستان بقيع ديوار کشيده‌اند که شيعه‌ها يک وقت چشمان هم به قبرها هم نيافتد. گفتم مبارک است وهابی‌ها از صهيونيست‌ها ياد گرفته‌اند، ديوار می‌کشند. صهيونيست‌ها هم که قربانشان بروم همه کاری مي‌کنند، ديوار می‌کشند، با بولدوزر خانه مردم رو را با خاک يکسان می‌کنند، نسل کشی می‌کنند، خلاصه کم نمی‌آورند در جنايت.


دين؟ ميشل فوکو آخر عمری بنده خدا خودش که ايدز داشت از کونی-گری داشت می‌مرد افتاده بود در کار عرفان. بنده خدا کم آورده بود از من می‌پرسيد در به در دنبال دوا بود برای درد بی درمان جهان کاپيتاليستی جهانی شده. امام ما را ديده بود که می‌گويد "يا شهادت يا پيروزی" مانده بود جريان چيست؟ مگر می‌شود اين همه آدم را جمع کرد و انقلاب کرد و شعار مرگ داد؟ سخت است آدم اين روزها بگويد "امام ما" وقتی تمام کودکی اش پر از ياد و خاطره فاميل و دوستان و نزديکانی است که کشتندشان در زندانها! امام عزیز ما را که همه عالم و آدم نقد کرده‌اند. فوکو عزیز ما و خوش خيالی‌اش را هم جانت آفاری نقد کرده است، برويد بخوانيد اگر اهل تفکر هستيد.

سخت اين روزها به کسی توضيح بدهی فلسفه شهادت را. به ريشت می‌خندند. شعار مرگ؟ خانمی در جايی نوشته بود که اين آدم‌ها که رفته‌اند زيارت امام حسين و وهابی‌ها لت و پارشان کرده‌اند، حق‌شان است، می‌خواستند نروند. نادانی‌شان در اين بوده که با وجود خطرهای بسيار راه کربلا که به لطف آمريکايی‌ها آزاد شده است و مرگبار، تصميم گرفته‌اند که خطرها را به جان بخرند و به زيارت کربلا بروند.

دين؟ نمی‌دانم؟ يک آدم‌هايی يک هزينه‌هايی در زندگی‌هاشان برای عقايدشان و مرام و مسلک‌شان می‌دهند که هرچه همه من و شما و فيلسوف‌ها و تحليل‌گرها بشينيم با مغزهای ناقص‌مان بخواهيم توضيح دهيم که کربلايی حسن چرا باز آخر عمر با اين همه خطر رفت کربلا که بميرد، که شهيد شود، باز هم عقل‌مان نخواهد رسيد.می‌رود ديگر. دمش گرم. روحش شاد.

ديده‌ايد مردم شور می‌گيرند در سينه زنی‌ها. خودشان را می‌زنند و می‌رقصند و شور می‌گيرند. حال‌شان را ديده‌ايد؟ خيلی حال عجيبی است مشاهده‌اش. نمی‌شود حسش کرد مگر اينکه در همان عقايد و ايئدولوژی‌ها بزرگ شده باشی که باور کنی آن شور را.

اين چند ساعت که هی بر تعداد کشته‌ها اضافه می‌شود نشسته‌ام پای لب تاپ و در سر خودم می‌زنم که اين چه دنيايی‌ست!! صدای خشونت آميز دوستان عصر جديدی‌ام و رقص‌هاشان و هيپی بازی‌شان در کله‌ام می‌پيچد که اين همه خشونت به خودت می‌کنی که چه شود، زن؟ بلند شو علفی بپيچ و بکش و به زنانگی فروغ فرخزاد بيانديش بلکه شوری بگيری برای زندگی. احساس اهميت کنی که می‌فهمی! می‌فهمی؟

علف را که به ما دکتر حرام کرده، مسکن انداختم بالا. موسيقی عربی در گوشم، رقصيدم. نيچه خدا را کشت، يا که کشت؟ فوکو بنده خدا با همان خدای مرده نيچه افتاده بود به جان اينکه جهان را نجات دهد با خدايی، عرفانی چيزی. هرچه باشد. نيچه اما خودش که خدا را کشت به خدايی معتقد بود که برقصد. خواننده عراقی می‌خواند و من يکی از غم انگيزترين رقص‌های زندگی‌ام را کردم. پنداری خود خدای مرده نيچه آمده بود با من در سوگ خودش می‌رقصيد.

وسط رقص و شور و گريه به خودم آمدم که اين يعنی ممکن است همان شوری باشد که ديده بودم در سينه زنی‌ها؟ همان حس را دارد يعنی؟ به فکر احمقانه خودم خنديدم و از خداوندی که نيچه کشتش خواستم که حافظه‌ام را نابود کند.

"جمعه برای زندگی" يا "جمعه برای مردگی"؟ کار دنيا را می بينيد؟ بلکه زنده‌ترين ما همان‌ها هستند که هنوز شور رقص با خدا را دارند. خدايی که هنوز نمرده است.

من هموطنتان بوده ام نه قاتل پدرتان

برسد به دست آقای محسن نامجو. برسد به دست همه هموطنان عزيزمان که نمی دانند چقدر با خشونتشان زخم می زنند مردم را:

از آن شب یک جمله و یک تصویردر ذهنم همواره تکرار شده "من هموطنتان بوده ام نه قاتل پدرتان!" و بعد تصویر "بودا"ی ویران شده ی بامیان.

جمله ی اولی حرفی است که خودت هم زده ای. آن شب من هم حواسم بیش از اینکه به نامجو، اجرا و شعرها باشد به آدم های اطرافم بود. به سنگینی نگاهشان. به تیغ نگاهشان. به حس تملکی که نسبت به نامجو داشتند. به نمایش قدرتی که رفتارشان بود. به از بالا نگاه کردن به من محجبه ی املی که نمی دانستند چرا آنجایم. به حس سوء ظنشان. سفارتی ام؟ جاسوسم؟ آنجا چه می کنم؟ نامجو را با من چکار؟ تازه آن موقع هنوز آن تکه های شبهه ناکش را هم اجرا نکرده بود. نگاهها دنبالم می دوید. ندیدم هیچ کدامشان تاب بیاورند چشم در چشم نگاهم کنند. آن شب من دوستانی از جنس آنها داشتم. مثل من نبودند. محجبه نبودند. ولی دوستان چند ساله بودیم باهم. آن شب حتی همان دوستان هم هل هلکی سلام کردند و از ما گذشتند. بر ما چه گذشته این سالها؟ چرا من تبدیل شده ام به نماد نفرت انگیز آن نظام؟ چرا من شده ام قاتل پدرانشان؟ مامور مخفی ی سفارتشان؟

ادامه


نه؛ اینچنین نیست برادر…

:از وبلاگ روزگار


برادر؛ هنر نکرده ای اگر سابقه حسین (درخشان) در اینترنت را شخم زده ای و از لابلای آن چند جمله علیه پیغمبر و اهل بیت پیدا کرده ای و با علم کردن آن کمر به نابودی حسین بسته ای. من و تو اگر توانستیم وجود رحمة للعالمین را درک کنیم و چشمانمان را بر گذشته تاریک این و آن، به امید آینده روشنشان ببندیم، شرط عالم را برده ایم. این همان درسی است که مولایمان به ما آموخته، اینطور نیست؟

برادر؛ داستان حسین یکبار دیگر به من و تو نشان داد که در دین خدا، عرصه حکومتگری صرفا جایگاه خواندن نماز جماعت و ریش و تسبیح و حسین حسین گفتن و تظاهر به تشرع نیست. من و تو باید بدانیم، خداوند سبحان قدرت را در دستان ما نخواهد پسندید، مگر آن که “قلب هایمان” را صاف کنیم. چرا که اگر قلبمان زلال نباشد، “قدرت” بجای آن که ابزاری جهت پیاده کردن مشیت الهی باشد، چماقی خواهد شد برای نابودی هر آنکه دوستش نداریم.

برادر؛ من از تو “خواهش” می کنم اگر بر خلاف “الهی، عاملنا بفضلک، و لا تعاملنا بعدلک” فضل را فراموش کردی، لااقل عدل را پایمال نکن. والا اینچنین نیست که خدای مهربان از من و تویی که فضل و عدل را قربانی اغراض و امراض شخصی خود کرده ایم به راحتی بگذرد.


کتاب رفيقم آيدا احديانی و توکا نيستانی


خود توکا هم اينجاست. بلند شيد بياييد برای ديدن توکا و آيدا و کتابشون

شمايل استالين

خوانندگان مستهجن سيبيل، اينجا ديگه بخش نظر خواهی نداره ....يو هاهاهاهاها يو هاهاهاهاها...يو هاهاهاهاها...ليبرال بازی بسته. من يک فاشيستم.

حسین درخشان پرونده شد

حق مشروع هر نظام و حکومتی است که نسبت به امنیت خود حساس باشد و با مخل آن قاطعانه برخورد کند لیکن چطور می توان قبول کرد فردی ماه ها صرفا جهت بازجویی اولیه به طور نامعلومی زندانی باشد. "حسین درخشان" اگر مجرم است دادگاهی اش کنید و حتی اگر لایق اش است اعدام اش کنید ولی لااقل به انسانیت اش ترحم کنید و وضعیت او را روشن کنید!

برای زندگی

همايون گير داد که برای "جمعه برای زندگی" بنويسم و من هم از بس که محبت ديده ام از شما خوانندگان مستهجن اين وبلاگ يک جايی برای روده درازی پيدا کردم و آی نوشتم و نوشتم و نوشتم.

اين شما و اين يادداشت بنده "جبر جغرافيايی:"

خنده؟ خنده را بی خيال شويد سر جدتان اين "جمعه برای زندگی" را به حرمت من نويسنده افسرده باشيد. خنده‌اش می‌دانيد کجا بود؟ کلهم اين شب کنسرت نامجو در تورونتو عجيب بود. همه دوستانم ايميل می‌زدندند که چه می‌پوشی؟ مردم "گوزپيچِ گوزپيچ" بودند. نه می‌دانستند چه بپوشند، نه می‌دانستند چه بکنند. نامجو را من ول کرده بودم، رفته بودم در نخ مردم. نامجو می‌خواند. بعضی‌ها گريه می‌کردند، بعضی ها قاه- قاه می‌خنديدند. مردم باهم دعواي‌شان شده بود. آنها که جدی گرفته بودند قضيه را شديد با قيافه‌های مغموم به صندلی عقبی که می‌خنديد، چشم- غره می‌رفتند. رِنگ که می‌گرفت، يکی شروع می‌کرد به دست- رقصی زدند از همان مدل‌های "دَس دَس." صدای مردم بلند می‌شد که "شيییییییییش:" يعنی دست نزن، اين موسيقی نياز به "دَس دَس" شما ندارد. از آن ور يکی که رِنگ موسیقی سر حالش آورده بود، به حمايت از آن‌ها که دست می‌زدند بلند تر دست می‌زد. تا جمعیت می‌خواست با دستش قری هم بدهد، ناگهان موسيقی خود آقای نامجو همه را خيط ما خيط می‌کرد. ديگر نمی‌شد دست زد. موسيقی عجيب شده بود. هنجار سابق نبود. قابل شناخت نبود. ساختارهای قبلی را رعايت نمی‌کرد. هرج و مرج بود. جيغ می‌زد. "آقا جيغ نزن،" بابايی که بچه هاش به زور آورده بودندش زير لب زمزمه می‌کرد. دست‌ها آرام آرام، يکی در ميان خاموش می‌شدند.

جريانش چيست؟ همه‌اش در ذهن من تکرار می‌شد؟ تاثير اين موسيقی چيست؟ از کجا آمده؟ اين شعر با اين موسيقی چرا اين بلا را دارد سر مردم می‌آورد؟

ادامه اش در صفحه همايون


تف به ملکه

لعنت به بی بی سی!! تمام آدم هايی که بهترين نوشته های وبلاگستان را يک زمانی می نوشتند برده است ملکه به ايشان کار های ميآنمايه داده خوشحال باشند که حقوق "پوندی" می گيرند. فکر در چهارچوب ژورناليسم بی بی سی نابود می شود. اين آدم ها که مثلاً نخبه های اين جمع مجازی بودند همه می شوند يک مشت عامل فکری که فکرشان در فضا و چهارچوب های قانونی بی بی سی تاديب می شود که "حرفه اي" باشند. برای پول امرار معاش خالق ترين فکر ها، به فاک فنا می رود. می شود "کاپيتال" در جيب استعمار. ذهن های اين آدم ها استعمار می شود که استعمار کنند ذهن مردم را! تف به رسانه جريان اصلی. رخوت در وبلاگستان را بياندازيد گردن ملکه و وزارت خارجه اش.
--------------
اين را نوشتم برای اينکه يکی از بهترين دوستانم که مدتهاست از اون بی خبرم غم "حرفه اي" شدن دارد.

عملاً کاش به فقه عمل می کرديد

يک زمانی که قرار بود لايحه مجازات اسلامی بسيار ترسناک در مجلس تصويب شود و بحث رويش بود، هی می خواندم اين ور و آن ور که چرا زبان اين لايحه فقهی شده است و اين خيلی بد است و فلان و بهمان. چرا مجازات های بدنی زياد شده اند و اين خيلی بد است و فلان و بهمان. خوب واضح است که نويسنده اين وبلاگ کذايی رسالتی بر مساله مجازات و تاديب ندارد و در دنيای آرمانی خودش سير سلوک می کند که احساس احمقانه برتری اخلاقی کند. اما و اما و اما....

اعصاب اين نويسنده از مرگ اين بنده خدا که در زندان خودکشی کرد خيلی خرد است و يک توصيه دارد به رفقای جمهوری اسلامی-چی اش. دليل اينکه اين نويسنده اينقدر پررو شده که به جمهوری اسلامی توصيه رفيقانه کند هم اين است که به قدری همه گفته اند "تو جمهوری اسلامی-چی هستی،" ديگر خود نويسنده هم توهم کرده است که اگر حسين درخشان نيست قطعاً يک چيزی در همان مايه هاست (تازه گی ها خيلی ها بهم شک می کنند که زبانم لال جا پای حسين درخشان گذاشته باشدم که خداوند شاهد است آدم بايد ديوانه باشد که بخواهد به سرنوشت حسين بدبخت دچار شود و بگذريم که منش من بدبخت هرگز هيچ شباهتی به منش حسين نداشته و ندارد).

توصيه من به جمهوری فخيمه اسلامی اين است که جان هرکه که دوست داريد، همچون فقه اسلامی عمل کنيد. از زمانی که اين قانون اساسی ما را از روی قانون اساسی بلژيک کپی برداری کردند ما بدبخت شديم رفت. فقه اسلامی که از زمان رساله جامع عباسی تا همين امروز هرچه بوده و هست کپی اش زير تخت من است و اين ور و آن ور در اتاقم، هرگز نمی آمد يک آدم افسرده بدبخت را باهاش همچين رفتاری کند که شما به عنوان حاکم شرع کرديد. فقه اسلام شيعه خيلی عادلانه تر از اين حرف ها با مساله تاديب و تنبه آدم ها برخورد کرده که اين"مجری" های قانون اساسی های مدرن می کنند.

والّله به خدا آن مجازات های بدنی دوران ميآنه، شلاق، شقه کردن، دار زدن، همه اينها شرف دارند به اين مجازات های "روانیِ" مدرن که شده اند منش شما و همه کشور های "مدرن." والّله به خدا مجازاتی که قابل ديدن است، تاديبی که قابل مشاهده است، بهتر از آن است که روان مردم را تاديب و تنبيه می کند.

مساله اخلاقی احمقانه من اينجا لزوماً "بهتر و بدتر" در يک نظام فلسفه اخلاقی نيست. من خودِ روانی ام را جای اين بدبخت گذاشتم که مُرد. همان فقه اسلام شيعه، همان کتاب های احکام که گويا ديگر امروز به اندازه آن قانون اساسی نه قدرت دارند و نه حاکم شرع و محتسب و سرباز و پليس، و آژان، و بازجو و امثالهم با چهارچوب اخلاقی آن آشنايی لازم را دارند، هرگز نمی آمد با کسی که در حالت عادی نيست، عاقل نيست، روانش مشکل دارد، رفتاری را بکند که شما کرديد با اين بنده خدا که خودش راخلاص کرد.

توصيه من اين است که وضيعت روانی آدم ها را در نظر بگيريد وقتی اينقدر "شيک و مدرن" شده ايد که تاديب و تنبيه شما نيزه اش به سمت روان آدم هاست. حالا که قرار نيست شلاق بزنيد و شقه کنيد، حالا که روان است که مطرح است، خوب حواستان به وضعيت روانی آدم ها باشد. اين بنده خدا که خانواده اش داغدار شدند کلی هم تبليغات منفی عليه ايران شد، در اين وضعيت نسبتا وخيم جهانی.

مساله عملاً را کلا بعضی موقع ها بايد بی خيال شد...آرمان خيلی چيز خوبی است. خيلی بيشتر از عملاً به دردِ عمل می خورد.

همه اينها را گفتم که بگويم عملاً همه ما هميشه از آنچه که پشت زندان های شما می گذرد بی خبريم. عملاً همه حرف های صد من يک غاز ما بر اساس يک مشت داده های بی سر و ته آدم هايی است که نمی شود به آنها عملاً اطمينان خاصی کرد (منظورم يک مشت بدبخت زندانی نيست که می آيند بيرون و ماجرا را می گويند...منظورم دکان حقوق بشر در غرب است). عملاً شايد بهتر باشد که شما اين عمل های خود را روشنتر توضيح دهيد که جای شک و شبه نماند برای آدم هايی که آرمان هاشان قاطی پاتی شده است با اين عمل های شما. عملاً شايد اگر فضا را اينقدر امنيتی نمی کرديد که عمل شما بتواند مورد نقد شفاف قرار بگيرد که ظالمين مجازات شوند، شايد اگر عملاً تحقيقاتی می کرديد در مورد اين مرگ و عملاً آن را با شفافيت کامل در اختيار اذهان عمومی قرار می داديد، شايد و شايد و شايد جايی برای آن آرمان ها که قاطی پاتی شده باز می شد: جای آرمان و آرمانگرايی باز می شد.

اوبامای پدرسوخته

بابام از ديروز تاحالا نشسته با چه احساسی از اوباما يا به من می گه، يا پای تلفن به دوستاش می گه، يا که به مامانم می گه. بحث هم حول و حوش، “چه انسانی، به به چه انسانی، اين تاريخ رو عوض می کنه، اين با انسانيت آمده که انسانيت رو زنده نگه داره” می چرخه. من هم که معمولاً هرچيزی که از دهن بابام در می آد حتماً حرص آوره نشستم حرص می خورم که چی می گين شما ها؟ انگليسی بلدين؟ انگليسی هم لازم نيست بلد باشيد؟ صدا می شنويد؟ گوش هاتون که کر نيست؟ به قول شاملو ای ياوه ياوه ياوه!!

Condescending

آدم های نازنينی که دنبال اين بودند که اين پيام نوروزی اين طور بشود که شد رو بعضی هاشون رو می شناسم و می دونم که چه زحمتی کشيدند. و هم می دونم که چقدر مهمه که اوباما پيام نوروزی داده و برای اولين بار "جمهوری اسلامی ايران" رو از مردم ايران جدا نکرده. همه اينها رو می دونم. اما صدای اين مردک در گوش منه و آزارم می ده. ديشب تا سوار ماشين دوست و استادم شدم، پرسيدم که اوباما رو شنيدی؟ گفت مرتيکه با اون صدای کاندوسندينگش! اين کاندوسنديگ ترجمه فارسی نداره. قبلاً انار خانم سعی کرده بود ترجمه اش کنه اما نتونسته بود:

نوعی از حرف زدن, کلام, گفتار حتی عمل که در ظاهر حالت دوستانه و محترم داره اما رفتار طرف یه جاییش بد روی اعصاب میره و تحقیر کننده است و نمیشه هم دست روی هیچ کلمه خاصیش گذاشت. توی این حالت مشکل احتمالا کلمات نیستند بلکه دیدگاه پشت کلمات هستند...اینکه علی رغم کلمات یکسان این برداشت برای گوینده هست که بالاتر از شنونده است و باید سواد شنونده رو بالا ببره یا فهمش رو بیشتر کنه یا اصولا خودش رو بالاتر از طرف میدونه. ظاهر رفتار ممکنه یک مکالمه برابر باشه اما در واقعیت رفتار و تعامل از حالت هم شان که شایسته دو انسانه خارج میشه.

من اما در رفتار اوباما چيزی که ديدم، پدر سوخته بازی تبليغاتی بود. چيزی که اعصابم رو بيشتر خورد کرد اين بود که اين کار ايشون لزوماً هيچ فايده نداشت و هيچ جای ذوق کردن هم نداشت. البته جرات نکردم بگم چون چه کاريه...من نگران ام که اشتباه می کنم و با آوردن اين اشتباه و فکر اشتباه ام در سطح عمومی باعث بشم که فکر حتی يکی دو نفر به بيراهه بره. اما بعد فکر کردم ديدم که مگه من خرم يا که مردم رو خر فرض کرده ام. اين متن که اينجا می آيد که تفکر ايجاد کنه و درست و غلطش اهميتی نداره.چيزی که "شيرم کرد" که همين يک پست رو اينجا بذارم با اينکه عملاً اينجا درش تخته شده، اين تحليل، در وبلاگ مدرسه ما بود. از کنايه های ناسيوناليستی اش (که در حد کنايه است می شود خوانشی چند جانبه از آن داشت) که بگذريم، تحليل محشری است:

تغییر لحن می توانست اولین قدم برای رفع سوء تفاهمات باشد اما این خواسته هم به طور کامل اتفاق نیافتاده و اوباما مثل ماه های گذشته ایران را زیر سایه الفاظ سیاه ترور، جنگ افروزی و قدرت طلبی برای ویران کردن! برده و این یعنی اگر گفتگوئی هم انجام شود آمریکا دنبال دغدغه های موهوم خود راجع به حمایت ایران از تروریسم و تولید تسیلحات هسته ای خواهد رفت. هفت سال از اشغال افغانستان و پنج سال از اشغال عراق می گذرد و آمریکا به هچ کدام از دغدغه های ایران درباره گسترش مواد مخدر، حفظ پایگاه منافقین، ربوده و زندانی شدن دیپلماتهای ایرانی در اربیل و یا ترورهای کور و تجاوز به مکانهای مذهبی و مقدس شیعیان نشان نداده و قصد حضور دائمی و حفظ پایگاههای نظامی خود را هم دارد و با همه اینها دائما ایران را مورد تهمت و افترا درباره دخالت در عراق و افغانستان قرار داده است. آمریکا انتظار چه تفاهم و چه رویکردی از ایران را دارد وقتی که در فاصله چند روز هم تحریم های ایران تمدید می شود و هم پیام نوروزی ارسال می شود؟

اوباما در پیام نوروزی اش به گونه ای حرف زده که گویی در حال اعطای حق حضور مسالمت آمیز در جامعه بین المللی به ایران است، یعنی با قیافه ای حق به جانب چیزی را که ما صاحبش هستیم به ما تقدیم می کند و می خواهد با اعتماد به نفس فوق العاده اش راه بزرگی و توانائی ملت و تمدن ایران را به ایرانیها بیاموزد. گذشته از اینکه مثل همیشه یک نوع مکانیسم تهدید در نوع سخنان اوباما وجود داشت القاء روحیه پدر مهربان و سخن گفتن از بالا که هوش و شعور ایرانیها را نادیده می گیرد به وضوح توهین آمیز است و فقط ممکن است مورد استقبال کسانی قرار بگیرد که به نگاه مثبت خارجی ها به ایران اهمیت بیش از اندازه می دهند و اعتماد به نفس شان در گرو تعریف و تمجید قدرت های بزرگ و دلخوش شدن به چهره مثبت از ایران «ذیل» تمدن غرب است.

فراموش نکنیم آنچه باعث می شود دستگاه مغرور و عملگرای سیاست خارجی آمریکا بعد از اینهمه سال دشمنی به چنین برخوردهای به ظاهر مثبتی روی بیاورد چیزی جز افزایش قدرت و تأثیر گذاری ایران نیست. بنابراین طرفی که راههای انتخاب را مشخص می کند ایران است و نه آمریکا، آمریکا در طول این سی سال همواره در صدد بوده تا ابتکار عمل را در رابطه ایران و آمریکا به دست بیاورد اما هیچگاه موفق نشده است. با این حساب این آمریکائی ها هستند که دو راه پیش رو دارند؛ یا وجود ایران قدرتمند را به طور «واقعی و در عمل» می پذیرند یا باید اضافه شدن مشکلات و دشواری هایشان را تحمل کنند. انقلاب سی ساله ایران هیچ دغدغه ای نسبت به دشمنی های آینده آمریکا نخواهد داشت و به رابطه احتمالی با آمریکا هم فقط به عنوان یک فرصت اقتصادی و سیاسی نگاه خواهد کرد.

ادامه تحليل را در وبلاگ مدرسه ما بخوانيد و توصيه می کنم که فوراً از زبان خاص نويسنده عصبانی نشود و در بريد.

الان فرح خانم زنگ زد و گفت که عليرضا دوستدار-يکی از دوستان خوبمان- در فيس بوک يک تحليل با نمک روی اين سخنرانی اوباما نوشته که خدا رو شکر اون هم با من موافق است.

Some scattered thoughts (in bold) on Obama's Norooz message below. I write these because I see that many of my friends seem excited about the message. I'm not impressed, except in a general "oh so you can speak in a civilized tongue and may not want to bomb the hell out of Iran in the short term - unlike Bush" kind of way.

THE WHITE HOUSE

Office of the Press Secretary
__________________________
_______________________________________
FOR IMMEDIATE RELEASE March 20, 2009

VIDEOTAPED REMARKS BY THE PRESIDENT IN CELEBRATION OF NOWRUZ

THE PRESIDENT: Today I want to extend my very best wishes to all who are celebrating Nowruz around the world.

that is very nice of you thanks

This holiday is both an ancient ritual and a moment of renewal, and I hope that you enjoy this special time of year with friends and family.

yeah thanks. i had more hendooneh and norooz shirini than i'd had in years. the marzipan toot was amazing.

In particular, I would like to speak directly to the people and leaders of the Islamic Republic of Iran. Nowruz is just one part of your great and celebrated culture. Over many centuries your art, your music, literature and innovation have made the world a better and more beautiful place.

Here in the United States our own communities have been enhanced by the contributions of Iranian Americans. We know that you are a great civilization, and your accomplishments have earned the respect of the United States and the world.

uh oh. sucker alert. "great and celebrated culture," "art," "music," "literature," "innovation," AND "great civilization"? that last remark is enough to make many a persian drool. if he'd included references to cyrus's declaration of human rights and the eternal persian gulf, we'd be having a collective orgasm by now. but wait... let's see what comes after the sweet-talkin'.

For nearly three decades relations between our nations have been strained.

true dat. before that too, only the shah sorta kept a lid on it.

But at this holiday we are reminded of the common humanity that binds us together. Indeed, you will be celebrating your New Year in much the same way that we Americans mark our holidays -- by gathering with friends and family, exchanging gifts and stories, and looking to the future with a renewed sense of hope.

you forget the part about shopping till we drop. really unbridled consumerism alone should be enough to unite our two great civilizations.

Within these celebrations lies the promise of a new day, the promise of opportunity for our children, security for our families, progress for our communities, and peace between nations. Those are shared hopes, those are common dreams.

yes

So in this season of new beginnings I would like to speak clearly to Iran's leaders. We have serious differences that have grown over time. My administration is now committed to diplomacy that addresses the full range of issues before us, and to pursuing constructive ties among the United States, Iran and the international community. This process will not be advanced by threats. We seek instead engagement that is honest and grounded in mutual respect.

hmmm ok. good thing you renewed the sanctions on iran BEFORE norooz. it would've been slightly uncool as a new year's present.

You, too, have a choice. The United States wants the Islamic Republic of Iran to take its rightful place in the community of nations.

i REALLY hope that doesn't mean the community of lapdogs of the u.s., cause i'm a wee bit suspicious of other nations in our neighborhood that have found their rightful place, e.g. jordan, egypt, saudi arabia, the gulfies, etc. their tongues, you know, have gotten habituated to compulsive lap-like motions that are not particularly respectable or rightful.

also, why does this sound to me so much like the teacher, tapping the palm of her hand with her long ruler as she addresses the bratty boys in the detention room: "yes little children, i want you to come back to class, but you'll have to promise to behave yourselves! no gum chewing and no pinching the girls from now on. otherwise, you go home with a blue bum next time!"

You have that right -- but it comes with real responsibilities, and that place cannot be reached through terror or arms, but rather through peaceful actions that demonstrate the true greatness of the Iranian people and civilization. And the measure of that greatness is not the capacity to destroy, it is your demonstrated ability to build and create.

well, not if iran is arming the terrorized, say in gaza and south lebanon, against a huge military goliath you've helped build and sustain for decades. and how about the u.s. start taking peaceful actions in afghanistan and pakistan and iraq? and maybe encouraging the said great and civilized goliath to do the same with the palestinians and lebanese? reducing your nuclear arsenal might be a nice gesture, or maybe lessening the military buildup in the persian gulf, or perhaps going easy on weapons sales to israel and certain gulf arab countries? but, oh, maybe these weapons are really meant for an upcoming art installation at the planned abu dhabi guggenheim? in that case, my bad, iran really should stop arming itself.

So on the occasion of your New Year, I want you, the people and leaders of Iran, to understand the future that we seek. It's a future with renewed exchanges among our people, and greater opportunities for partnership and commerce. It's a future where the old divisions are overcome, where you and all of your neighbors and the wider world can live in greater security and greater peace.

that's wonderful barack, except for the prospects of starbucks and mcdonalds in tehran, which i'm afraid might put star burger and boof and starbux and the other imitations out of business.

I know that this won't be reached easily. There are those who insist that we be defined by our differences. But let us remember the words that were written by the poet Saadi, so many years ago: "The children of Adam are limbs to each other, having been created of one essence."

With the coming of a new season, we're reminded of this precious humanity that we all share. And we can once again call upon this spirit as we seek the promise of a new beginning.

Thank you, and Eid-eh Shoma Mobarak.

beautifully put. and in that spirit, i return to my marzipan toot.


معضل بشر امروز غفلت از بنیاد (بن ـ یاد) گرایی است : دیالکتیک غفلت و مصرف / دیالکتیک ذکر و جهاد


بزرگترین معضل بشر امروز همین امروزی بودن اوست. بشری که پریروز خود را فراموش کرده به پس فردایی نخواهد رسید. بنیاد ( بن + یاد) بشر امروز نیاز مبرمی دارد به یادآوری بن ها و ریشه هایش. معضل جهان امروز بنیادگرایی نیست بلکه معضل اصلی، غفلت از بنیادگرایی است [....] حقوق بشر؟ حقوق کدام بعد بشر؟ حقوق فطرت بشری یا حقوق شهوات بشری؟ بشر کدام جغرافیا؟ حقوق شهوات مرد سفید پوست غربی یا حقوق همه انسانها؟ معضل از آنجایی آغاز می شود که عقلانیت خود بنیاد غفلت زده ای می گوید می اندیشم و از خود نمی پرسد که کدام جرقه او را اندیشنده کرده است

ادامه

To the Honorable Ayatollah Hashemi Shahrudi-

زحمت ترجمه اين نامه را پروفسور نيکی اخوان از وبلاگ يک ايرانی ديگر آنلاين کشيده است.Align Left

The letter below was initiated by a group of Muslim bloggers inside Iran and calls on the Head of the Judiciary to act in bringing justice to Hossein Derakhshan, who is now entering his fourth month in detention. At the moment, I wont comment on the letter, but I wanted to translate and post it here so that the text is available in English:

"O you who believe! Stand out firmly for God as just witnesses; and let not the enmity and hatred of others make you avoid justice. Be just: that is nearer to piety; and fear God. Verily, God is well-Acquainted with what you do"

To the Honorable Ayatollah Hashemi Shahrudi-

As you are aware, Hossein Derakhshan, an Iranian blogger, has been in detention for approximately four months. As Muslim bloggers who believe in the ideals of the Islamic Revolution, the signatories of this letter have no intention of defending all of the past positions, behaviors, and actions of the above named. Yet following the principle of bearing fair witness requires that we state that in recent years Derakhshan not only admitted to his own mistakes and expressed regret about some of his past writings and actions, but he had also gained fame in the weblogistan and in the foreign media for defending the Islamic Revolution and the system of the Islamic Republic.
It is natural that many had reservations about the roots of the changes in his positions and to wanted to take certain precautions. Yet what is clear is that Derakhshan, given his recent positions and his role in providing information about the relationships and actions of some political groups and media active abroad, had been severely blacklisted by those who are known to oppose the Revolution and the system. The Persian language news media outside the country, contrary to their routine methods, did not create any commotion after his arrest, and refrained for a long time from even reporting the smallest news about him.
The signatories of this letter do not have any knowledge about the contents of the case against Hossein Derakhshan, however it appears that his long detention is not appropriate for the accusations that have been formally discussed in relation to him, especially given that with his recent positions and actions, Derakhshan was clearly taking steps to make up for his past. Without doubt, if he had not been detained during the brutal attacks of the Zionist regime in Gaza, he would have used his pen and weblog to further expose those crimes and to defend the innocent people of Gaza. We wonder, if Derkhashan has changed his ideas and actions in earnest, then what message does this way of dealing with him send to Derakhshan and others like him?
Despite our differences with Hossein Derakhshan’s beliefs, viewpoints, and tastes, we Muslim bloggers owe our familiarity with blogging to his direct or indirect instructional activities in the arena of weblog writing in Iran. In the spirit of knowing and learning, and given the special situation of this individual and his committed and respected family, we ask your honor to please order that his case be handled with Islamic mercy and his detention ended.
We thank you in advance for your consideration.

Best wishes for success,

A group of Muslim Bloggers

Mohammad Ale Habib, Aghazadeh
Shahab Esfandiari, Naghd-e Farhang
Amir-Reza Bagherpour Shirazi, Webneveshteha
Ahmad Reza Baligh, Engar
Safar Pourabbas, Salman
Mohammad Hassan Jalali, Namnamak
Omid Hosseini, Ahestan
Golara Hamzeh, Dadabase
Hatef Khalidi, Kharchangzadeh
Seyyed Kamaladdein Doaee, Shagh Al-Ghalam
Ahmad Zoalam, Telepathy
Saleh Zamani, Gozar Looti Saleh
Sajad Safar Harandi, Khosoosi Neest
Mohammad Ali Taebi, Mihan Parast
Hasti Ali, Goosh-e Ghermez
Hamid Reza Alagheband, Gerdbad
Seyyed Ali Alavi, Nasl-e Sevomi
Hamed Fatahi, Armanshahr
Seyed Ali Kashefi Khansari, Kashef Dot Net
Hossein Kamilian, Cinematograd
Masoud Levasani, Jaab-e Khaterat
Davood Moradian, Hees

نامه ای به رییس قوه قضاییه درباره حسین درخشان

بسم الله الرحمن الرحیم

« یا ایّها الذین آمَنُواْ کُونُواْ قوّامین لِلّه شُهَداء بالقسط ولا یجرمنّکُم شنآنُ قوم على أَلاّ تَعدِلُوا اِعْدِلُوا هوَ أَقربُ لِلتَّقوى واتّقوا اللّه انَّ اللّهَ خَبیرٌ بما تعملُون» (مائده /8)

حضور محترم حضرت آیت الله هاشمی شاهرودی

ریاست محترم قوه قضاییه

با سلام و احترام

همانگونه که مستحضر هستید «حسین درخشان» یکی از وبلاگ نویسان ایرانی از حدود چهار ماه قبل در بازداشت به سر می برد. امضا کنندگان این نامه به عنوان جمعی از وبلاگ نویسان مسلمان و معتقد به آرمانهای انقلاب اسلامی قصد دفاع از همه مواضع و رفتارها و اقدامات نامبرده در گذشته را ندارند. لیکن تاسی به «شهداء بالقسط» ایجاب می کند که گواهی دهیم «درخشان» در سالهای اخیر نه تنها به خطاهای خود معترف بوده و از برخی نوشته ها و اقدامات ناصواب گذشته ابراز ندامت کرده بود، بلکه در فضای وبلاگستان و در رسانه های خارجی به عنوان یکی از مدافعان انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلام شهرت یافته بود.

طبیعی بود که برخی نسبت به ریشه های تغییر مواضع او تردیدهایی داشته باشند و ملاحظاتی را پیرامون او مد نظر قرار دهند. اما آنچه روشن است اینکه «درخشان» بواسطه مواضع اخیرش و همچنین اطلاع رسانی پیرامون روابط و عمکرد برخی عناصر سیاسی و رسانه ای فعال در خارج از کشور، به شدت مغضوب مخالفان شناخته شده نظام و انقلاب واقع شده بود. این افراد و گروهها علاوه بر ساماندهی حملات سنگین تبلیغاتی و رسانه ای علیه او، کار را به اقامه دعوای حقوقی در دادگاهها نیز کشاندند. به جهت همین خصومتها بود که خبر بازداشت او بیش از همه موجب خشنودی اپوزیسیون نظام گردید. رسانه های خبری فارسی زبان در خارج کشور بر خلاف رویه معمول خود نه تنها جنجالی درپی بازداشت او برپا نکردند بلکه تا مدتها حتی از پخش کوچکترین خبری درباره او خودداری می کردند.

امضا کنندگان این نامه اطلاعی از محتوای پرونده «حسین درخشان» ندارند اما به نظر می رسد بازداشت طولانی مدت او با اتهامی که رسما در مورد او مطرح شده است چندان تناسبی نداشته باشد. خصوصا با توجه به اینکه درخشان با مواضع و فعالیتهای اخیرش آشکارا قدم در راه جبران گذشته برداشته بود. بی تردید اگر او در ایام حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی به غزه در بازداشت نبود، از قلم و وبلاگ خود جهت افشای هرچه بیشتر آن جنایات و دفاع از مردم مظلوم غزه استفاده می کرد. به این می اندیشیم که اگر «درخشان» صادقانه در نظرات و عملکرد گذشته اش تجدیدنظر کرده باشد، چنین برخوردی چه پیامی برای او و امثال او خواهد داشت؟

ما وبلاگ نویسان مسلمان علی رغم تفاوت اعتقادات، دیدگاهها و سلایقمان با «حسین درخشان»، آشنایی با وبلاگ نویسی را بی واسطه و یا با واسطه وامدار فعالیتهای آموزشی پیشگام او در عرصه وبلاگ نویسی در ایران هستیم. به حرمت دانستن و آموختن، از حضرتعالی تقاضا داریم با توجه به شرایط خاص این فرد و خانواده متدین و نجیب او، دستور فرمایید در رسیدگی به پرونده او رأفت و رحمت اسلامی لحاظ گردیده و بازداشت او خاتمه یابد.

پیشاپیش از عنایت و التفات حضرتعالی سپاسگزاریم.

با آرزوی توفیق الهی

جمعی از وبلاگ نویسان مسلمان

شهاب اسفندیاری (نقد فرهنگ)

امیر رضا باقرپور شیرازی (وب نوشت ها)

احمدرضا بلیغ (انگار)

امید حسینی (آهستان)

هاتف خالدی (خرچنگ زاده)

سجاد صفار هرندی (خصوصی نیست)

سید علی کاشفی خوانساری (کاشفی دات نت)

سید مرتضی هاشمی مدنی (کلمه)

----------------------------------------------------

* در صورت تمایل به امضا این نامه مشخصات خود را بصورت کامنت یا از طریق تماس با ایمیل shb_esf@yahoo.com اعلام فرمایید.