راديو زمانه و مساله سرقت ادبی

وقتی هزار تا کار را قول می دهم که انجام دهم، فراخ باسنی گريبان ام را می گيرد. هيچکدام را نمی کنم. هزاران آدم از دستم شاکی می شوند. هفته پيش به معصومه ناصری از راديو زمانه گفتم که حتماً نامه اي را که برايم فرستاده بود و من را حسابی شاکی کرده بود چاپ خواهم کرد با توضيحات اضافی. نامه بر سر اين قضيه بود که معصومه معتقد بود که من به زمانه سر جريان مقاله هايی که نويسنده ها سرقت ادبی کرده بودند، زيادی گير داده ام چرا که بعد از اينکه بنده و دوستان مچ نويسنده را گرفته بوديم، زمانه با نويسنده تماس گرفته بود و نويسنده منابع استفاده شده را در اختيار زمانه گذاشته بود و پس کار زمانه اشکالی نداشته است. مضاف بر اين مساله معصومه از من خواست که تاکيد کنم منابعی که من در اختيار زمانه گذاشته بودم تنها منابع اين مطلب نبوده اند و نويسنده آن مقاله يک مصاحبه اي هم کرده بوده است که آن مصاحبه تلفنی هم از منابع ايشان بوده و اينکه من گفته ام تنها منابع اين مطلب را بنده در اختيار زمانه گذاشته ام پس درست نبوده است. بنده از ماجرای اينکه اينها با نويسنده تماس گرفته اند (بعد از مچ گيری) و نويسنده لطف کرده است و منابع خود را در اختيار زمانه گذاشته است، بی خبر بوده ام.

بحث من البته بر سر مساله سرقت ادبی اين است که تنها دليلی که اين سيستم سرقت ادبی کم و بيش در دنيای فرنگی اي که من در آن زندگی می کنم کار می کند، سخت گيری اخلاقی بسيار زيادی است که خود نويسنده ها و محقق ها را وادار می کند که حواسشان باشد و البته اين سخت گيری اخلاقی هم از طريق سيستم های آموزشی انتقال پيدا می کند. در صحبت هايم با معصومه متوجه شدم که راديو زمانه صادقانه می خواهد به نوعی با مساله سرقت ادبی مبارزه کند اما برای اين کار روش خيلی کمتر خشونت آميز تاديب و تعليم را به عهده گرفته است. مثلاً چون فلان نويسنده خيلی مهم را نمی شود کلاً از کار بيرون کرد به اون توضيح می دهند که فلانی اين کار بدی بود، دوباره نکن! خوب راستش من اصلاً نمی دانم راه درست برخورد با اين مساله سرقت ادبی چيست. شايد راديو زمانه حق داشته باشد و تنها با تاديب و تعليم مستمر است که می شود به نويسنده ها نشان داد که از ارزش نوشته هاشان کم نمی شود (بلکه بيشتر می شود) اگر از شکم مادرشان مطلع به امور عالمين به دنيا نيامده باشند!

به هر حال اما اگر راديو زمانه و معصومه خيال دارند به نوعی "فرهنگ سازی" کنند بايد بشينند فلسفه اين مساله سرقت ادبی را مطالعه کنند . چرا که مثلاً يک بحثی که صورت گرفته بود اين بود که ما کار اشتباهی نکرديم چرا که کتابچه اي که از آن استفاده شده است، کسی که ناشر کتابچه است خودش اجازه داد بوده که از آن استفاده شود و منبع ذکر نشود و چون شاکی خصوصی اي در کار نيست ما کار بدی نکرده ايم. خوب من اين قضييه شاکی خصوصی تا به حال به گوش ام نخورده بود. چون مثلاً بنده اينجا لبو هستم يا هويج؟ شاکی خصوصی ديگر چه صيغه اي است! به متنی که چاپ شده است و از آن استفاده شده بايد حتماً اعتبار داد، حتی اگر ناشر متن بگويد اشکالی ندارد، شما استفاده کنيد و ذکر منبع هم نکنيد! اين ديگر از اساس ماست مالی و کلک رشتی است!

به هر حال آن مقاله خوب احمد صدری هم پيدا شد و محمود دست نوشته ها لطف کردند و لينک اش را فرستادند و خود دکتر صدری هم لطف کردند و ايميل اش کردند.

مقاله را اينجا کپی می کنم اما فکر می کنم اول از همه در سايت نيلگون چاپ شده است.

همه کیشیم ( احمد صدری)

یک عمه ای داشتیم، خدا بیامرزدش، بنام جمیله خانم. فقط ترکی حرف میزد و مثلهای خوبی داشت. میگفت هر از چند وقتی که مرغهای حیاط حمله میکنند به اتاق، کدبانو چوب را برمیدارد بدنبالشان و داد میزند: "کیش، کیش." این مرغها هم هی دور اتاق میدوند و از هم میپرسند: "کیش توئی؟" و میگویند: "من که نیستم اما هر که هست ببینی چه کار کرده که خانم اینقدر از دستش عصبانی است!" و همگی دور میدوند و میدوند تا کدبانوی محترمه با چوب میزند پای یکی از آنها را میشکند. مرغها هم همانطور در حال دویدن میگویند: "آها! پس کیش این بود!" این مثل بدان آوردم که هر وقت با دانشگاهیان هموطن مینشینم همه از تقلب و دزدی علمی شکایت دارند. اساتید از دانشجویان گله میکنند و میگویند شنیده اند تقلب در غرب بسیار نادر است -- که هست. پای درددل دانشجویان هم که مینشینی میگویند استادی تحقیقشان را بنام خود بچاپ رسانده و البته برای خالی نبودن عریضه در مقدمه از آنها برای زحماتشان تقدیر کرده است. میگویند شنیده اند در هیچ جای دنیا وضع به این بلبشوئی نیست -- که نیست. خلاصه همه ماتِ مات بدنبال کیش میگردند.

عدم رعایت امانت علمی در همه نظامهای ارزشی جهان مذموم است ولی زشتی و هزینه آن همه جا یک اندازه نیست. در آموزش عالی جدید ما که اقتباسی از نظام اروپائی است ارزش امانت علمی هرگز بطور مطلوب منتقل نشده است. یادم هست که در زمان دانشجوئی ما استادی با دکتری آموزش و پرورش یکباره کتابی نوشت در انسانشناسی فیزیکی. بعد معلوم شد که ترجمه را تز دانشجوئی قرار داده و بدون معطلی آنرا بنام خودش جا زده است. دیگر نه از مولف فلکزده اسمی مانده بود نه از مترجم بیچاره. منظور اینکه همیشه مشکل بی امانتی علمی را داشته ایم ولی ظاهراً در دهه های اخیر (بعلت بی هنجاریهای ناشی از شوک تغییر نظام و گردش نخبگان و رشد انفجاری دانشگاه ها) بنظر میرسد که تقلب و دزدی علمی همان ته مانده قبحش را هم از دست داده باشد. متقلب دیگر نه ترسی از خدا دارد و نه از بنده خدا، نه از آبرویش میترسد و نه از شغلش. هزینه چندان گزاف رسمی (مثل اخراج از دانشگاه) یا غیر رسمی (مثل بی آبرو شدنی که منجر به منزوی شدن در دنیای آکادمیک شود) هم در کار نیست. شاید هم حساب میکنند کی به کی است؟ تا بیایند دزدی ما را کشف کنند ارتقایمان را گرفته ایم و سکه های طلایمان را هم به جیب زده ایم.

حالا میگوِِیید هزار تا اشکال اخلاقی داریم، اینهم رویش. اما اشکال تقلب و دزدی علمی فقط در جنبه اخلاقی آن نیست زیراچنین رفتاری مانع جدی رشد علمی در مملکت است. کسی که مثلاَ کتابی تخصصی را در یکی از رشته های علوم اجتماعی میخواند قطعاً میخواهد محتوی آنرا در چارچوب پیشفرضهای نحله فکری نویسند ه آن ارزیابی کند. ولی وقتی کتابی در اثر سرقت از نظر علمی یتیم شد دیگر نمیتوان آن را ارزیابی کرد. تداوم اینگونه ترجمه های ضعیف و بی شجره النسب موجب وضعی میشود که مرحوم فردید به آن "امتلاء یا امتناع فکری" میگفت -- حال بگذریم که همین اصطلاح را هم حریفان بنام خودشان به ثبت داده اند. خلاصه آثار علمی مسروقه هم مثل آثار عتیقه قاچاقی اند که وقتی از زمینه حفاری و کشف خود جدا شدند سه چهارم ارزش علمی خود را از دست میدهند.

در مقام علت یابی باید با جامعه شناسان همآواز باشیم که وقتی کژروی همه گیر شد دیگر نباید علت آنرا در امیال منحرف فردی جستچو کرد بلکه باید بدنبال شرایط اجتماعی گشت که کژروی را تولید انبوه میکنند. حدسهائی میشود زد ولی خوب میشد اگر دانشجویان جامعه شناسی میتوانستند با استفاده از تحقیق میدانی و مطالعات تطبیقی علل این عارضه همه گیر را جستجو کنند. متاسفانه مطالعه این پدیده در فضای فعلی حاکم بر تحقیق مشکل است زیرا فرهنگ عدم صداقت علمی به زحمت میتواند شفاف و خود نگر باشد: مستان شهر حکم مست گیری را نمی پسندند. به آیندگان هم امیدی چندانی نباید بست زیرا استادان فردای ما دانشجویان امروزند که راه و روش تحقیق واخلاق علمی خود را در این مکتب آموخته اند. اما حل این مشکل محال هم نیست. میتوانیم از چند قدم ساده شروع کنیم.

نخست تاسیس زیر نهادهای غیر دولتی برای نظارت بر امانت علمی در جامعه پژوهشگران است. انجمن های علمی (مثلاً انجمن زیست شناسان یا جامعه شناسان ایران) میتوانند با تاسیس دفتری به پاسبانی از امانت علمی در حریم خود بپردازند. این دفتر ها میتوانند از طریق ایجاد پایگاههای اینترنتی بیلان کار خود را به عموم اعلام نمایند. مثلاً اگر متقاضی ارتقائی مدارک قلابی یا مقاله مسروقه ای را به دانشگاه خود ارائه داد میبایست علاوه بر رد تقاضا مراتب برای رسیدگی و مجازات به کمیته امانت علمی انجمن علمی مزبور نیز ارجاع گردد. اگر این نهاد ها جا بیافتند طبعاً کشف و افشای دزدی علمی تسریع شده و هزینه آن بالا خواهد رفت. نتیجه هم این خواهد بود که احتمال زدن به میانبر های نادرست برای تشنگان شهرت و پیشرفت کمتر خواهد گردید.

در سطح تقلبهای دانشجوتئ خوبست کمیته هائی مرکب از دانشجویان و اساتید برای نظارت بر امانت علمی در دانشگاه ها تشکیل شود. ریاست و اکثریت در کمیته های مزبور البته باید با دانشجویانی باشد که با رای عام دانشجویان انتخاب شده اند. از جمله وظایف این مراکز رسیدگی بیطرفانه به اتهامات مربوط به تقلب و تشکیل پرونده برای متخلفین خواهد بود تا در صورت تکرار جرم مجازاتهای سنگین تری (از نمره صفر در پروژه یا درس تا محرومیت موقت و تعلیق) در مورد آنها اعمال شود. باید تقلب را بعنوان جرمی عمومی علیه جامعه دانشجوئی تلقی کرد و نه یک "زرنگی" یا "بزهی بی قربانی" که تنها استاد در آن ذینفع و صاحب اختیار است. باید این کم کم جا بیافتد که دانشجوی متقلب علاوه بر پایمال کردن شرف دانشجوئی خود (قبل از اینکه کلاهی سر استاد بگذارد) حق دانشجویان درستکار را پایمال کرده است.

و بلاخره روشنفکران، روشنگران و دلسوزان پیشرفت علمی میتوانند از طریق اطلاع رسانی و استفاده از وسائل ارتباط جمعی قبح خیانت در امانت علمی را آشکار کنند. هدف هو کردن متقلب نگونبختی که از بد حادثه گیر افتاده نباید باشد. بلکه مشکل را در سطح کلان فرهنگی باید شناخت و راه حل مناست برای آن باید یافت. و باید دانست که تا برای محو خرده فرهنگ تقلب از پائین و دزدی علمی از بالا اقدام جدی نکنیم همه کیشیم.

احمد صدری
_____________________________________
حالا برای اينکه اين پست خيلی خيلی طولانی شود. اين هم نامه معصومه و پاسخ من به ايشان:

نازلی عزیز
در مورد این نوشته سرکار که در آن رادیو زمانه به سرقت ادبی متهم شده است لازم است توضیح بدهم
به گمان من نوشته مورد اشاره شما این مطلب زمانه است در مورد رقص
اگر به توضیح پایین مطلب دقت بفرمائید نوشته شده است
نوشتار فوق بر اساس مصاحبه‌ی تلفنی نویسنده با خانم آناهید جانبازیان
و همچنین کتابچه‌ی اطلاعات منتشر شده و نوار ویدئویی مراسمی به مناسبت شصتمین سالگرد آکادمی رقص جانبازیان
تهیه و تنظیم شده است.
اطلاعات ارائه شده توسط خانم جانبازیان برای انتشار در زمانه نیز تأیید شده‌اند.
خود خانم جانبازیان هم که محق هستند برای هر گونه اعتراض و ادعا در مورد سرقت ادبی
پای این مطلب کامنتی گذاشته اند که حکایت از اعتراض ندارد
بنابراین روشن است که این مطلب بر مبنای منابع مورد اشاره شما فقط تهیه نشده
و ذکر آن منابع هم به خاطر رفع این نوع سوءتفاهمات بوده است
اشارات مبهم دیگری هم در این نوشته سرکار درباره زمانه هست و کسی که سابقه سرقت ادبی دارد و اکنون در رادیو زمانه مطلب منتشر می کند
که من قاعدتا نفهمیدم منظورتان کیست ولی همین اطلاعات مبهم برای کمک به فربه شدن ادعای سرکار مفید واقع شده است.
خوشبختانه رادیو زمانه رسانه جوانی است که پای اشتباهات احتمالی اش هم می ایستد
ولی قطعا در این مورد اشتباه و قصوری از جانب زمانه سر نزده است.
لهذا با احترام تمام خدمت شما که برای دفاع از حقوق همه جهانیان محکم و استوار ایستاده اید
علاقه مندم یا به نحو مقتضی در وبلاگ تان این اشتباه را تصحیح کنید
یا این یادداشت را به قول مطبوعاتی ها با همان فونت و در همان صفحه منتشر کنید.
باشد که در کنار جسارت، دقت و انصاف را هم به کارتان بیفزائید
با مهر
معصومه ناصری

پاسخ من:
معصومه عزيز،
همانطور که حتماً می دانی اين کاتالوگ قبلاً به چاپ رسيده است و من کپی اش را دارم بنابراين حتی اگر دختر آقای جانبازيان تصميم گرفته باشد که از حق و حقوق روزنامه اي که مصاحبه شهردار قزوين را (که يک سند تاريخی است و منبع است بايد به آن اعتبار داد) بگذرد، اين نه در محدوده حقوق ايشان است و نه در محدوده حقوق شما به عنوان يک رسانه. اين منبع قبلاً به چاپ رسيده و اين مطلب که شما چاپ کرده ايد عين همان مصاحبه را لغت به لغت ترجمه کرده است بدون اينکه به آن منبع اعتبار دهد. کار شما به عنوان يک رسانه بسيار اشتباه بود که بعد اين اينکه من به شما اطلاع دادم که اين مطلب سرقت ادبی کرده است دوباره آن را چاپ و اين بار با منبعی که من در اختيارتان قرار گذاشتم چاپ کرديد. اين يعنی به دزدی بها دادن.

اگر مايل باشی من اين ايميل و ايميل هايی را که با *&^% رد و بدل کرده ام به عنوان اديتور زمانه چاپ می کنم تا مشخص شود که شما اشتباه کرده ايد يا نه. مشخصاً من می توانم با وکيل دانشگاه هم روز سه شنبه تماس بگيرم و از او بخواهم تا نظر دقيق اش را بدهد.
شما همين منبع را هم که در آخر مطلب آورده ايد با تذکر من آورده ايد و مطلب وقتی اول چاپ شد هيچکدام از اين منابع را نداشت! پس من کجای اين ماجرا را بايد تصحيح کنم؟

با احترام
ناگفته نماند که بعد از اين ايميل چندين ايميل هم رد و بدل شد و مقاديری هم پای تلفن باهم چانه زديم.

یاداشت دکتر فاطمه صادقی:

بزرگتر که شدم، اما قضیه ابعادی پیچیده تر به خود گرفت. تقریباً به زودی متوجه شدم که باید میان روسری و چادر فرق بزرگی قائل شوم. اگر روسری برای کنترل جنسی من بود؛ البته به شیوه ای بس ناموفق، یا برای آن بود که کم کم مرا از عالم بچگی بِکنند و به زور زنم کنند و زن بودن را به خوردم بدهند، بحث چادر چیز دیگری بود. می دیدم که مادرم و بسیاری دیگر از زنان دور و برم از چادر به شیوه های مختلف استفاده می کنند. هرجایی هر چادری را نمی پوشند و تازه هر جایی هم خیلی تنگ رو نمی گیرند. به ویژه وقتی قرار بود روحانی معظمی قدم به خانۀ ما بگذارد یا آنکه ما قرار بود نزد روحانی معظمی برویم، می دیدم که خانم ها از همیشه تنگ تر روی می گیرند و طبیعتاً در این میان دائماً با این خطاب روبرو می شدم که : «مواظب حجابت باش!»، یعنی آنکه تنگ رو بگیر. آیا این آقایان نامحرم تر از بقیۀ مردها بودند؟ به نظرم آری. هرچه درجه و مقام بالاتر می رفت، صورت باید بیشتر پوشیده تر می ماند. حجاب با قدرت همواره پیوندی ناگسستنی داشته است.


ادامه

اگر جريان را دنبال نمی کنيد، اين پست مرتبط به پست فعلی است.

اين حسين پدر من را در آورده اينقدر فحش و بد و بيراه ايميلی فرستاده که من متوجه نمی شوم بد و بيراه اش برای چيست. به هر حال از من خواسته که اين متن را اينجا چاپ کنم چون که ياداشت کامل کلنگ را چاپ کرده ام. متن پاسخی است به کلنگ که قبل از اينکه آن را چاپ کنم به چند نکته که حسين به آنها اشاره کرده است جواب می دهم:

در مورد ادعای حسين که نامه خانم آتوسا ه. را که در کتاب جانت آفاری چاپ شده است را از منبع اصلی استفاده کرده است پس نبايد به آفاری اعتبار می داده بايد بگويم زرشک!

هيچکس در عالم از اين نامه آتوسا ه. خبر نداشت تا موقعی که آفاری و اندرسون برای اولين بار در کتاب فوکو و انقلاب ايران، اين نامه آتوسا ه. را در ميان ساير تحقيقات آرشيوی شان رو کردند. حتی اگر حسين از لحظه ورود به اين دنيای خاکی از نامه آتوسا ه. خبر داشته و آن را قبل از کتاب خانم آفاری خوانده بوده، چون آفاری و اندرسون اولين کسانی هستند که نامه را در رابطه با انقلاب ايران و فوکو چاپ کرده اند و تحليل هايی مشابه اما برعکس حسين داده اند، حسين بايد که به کار آرشيوی آفاری و آندرسون اعتبار دهد.

مساله البته قوانين کاپيتاليستی قانون کپی رايت نيست که حسين اينچنين شجاعانه به جنگ شان می رود. ناشر های دنيای کاپيتاليسم تا آنجا که بتوانند از وکيل های کله گنده استفاده می کنند که قانون کپی رايت را دور بزنند چرا که ناشر های کله گنده مثل ساير کاپيتاليست ها مالکیت نيروی کار کارگر ها را تا جايی که بتوانند از آنها جدا می کنند، مخصوصاً وقتی که این نيروی کار، کار فکری و انتلکچوال باشد که ديگردزديدنش خيلی هم آسان است. کاپيتاليسم را که حسين وسط می کشد پنداری جوک می گويد، اتفاقاً حسين جان اين کار شما يعنی جدا کردن آفاری و آندرسون از مالکیت کار آرشيوی شان که برای آن وقت گذاشته اند. شما حسین جان اعتبار معنوی این مالکیت را درست مثل کاپيتاليست هايی که مالکیت نيروی کار کارگران را آنها می دزدند، دزديده ايد.

در ضمن حسين جان، يادمان نرود که همين منابعی که از کتاب آندرسون و آفاری بعداً اضافه کرده اي را بعد از اينکه کلنگ به تو اعتراض کرد بود که اضافه کردی!

اين هم متن اصلی که حسين فرستاده است:

آقای محترم،

مطلب شما اتهامی دروغ و ناجوانمردانه به من است. من با ذکر منبع، نامه‌ی آتوسا هـ. را که هیچ ربطی به آفاری و اندرسون (که شما ظاهرا از شراکت او در کتاب بی‌اطلاعید) ندارد و اولین بار در یک مجله فرانسوی منتشر شده و بعد در کتاب «فوکو و انقلاب ایران»‌ آمده است، ترجمه و نقل کرده‌ام. همینطور سه پاراگراف از یکی از نوشته‌های خود میشل فوکو را که باز هم در اصل در یک مجله‌ی اروپایی منتشر شده و در این کتاب نقل شده است. اتهام شما درباره‌ی دزدی به من بر این اساس کاملا بی‌مورد است.

بقیه‌ی مطلب من هم هیچ ارتباطی به کتاب آفاری و اندرسون ندارد، چرا که من اصلا کل کتاب را بخاطر نوشته‌های فوکو خریده‌ام، نه مزخرفات صدمن یک غاز دیگری که آفاری و اندرسون برای خراب کردن موضع ستایش‌آمیز میشل فوکو از انقلاب ایران داشته‌اند. من اصلا آن مقاله‌ها را نخوانده‌ام و استدلالم بر اساس بیوگرافی‌ها و مطالب دیگری است که در جاهای مختلف درباره‌ی فوکو خوانده‌ام یا شنیده‌ام. ولی ظاهرا شما حتی مقدمه کتاب را هم نخوانده‌اید که نشان می‌دهد موضع آفاری و اندرسون در برابر نوشته‌های فوکو از ایران کاملا با موضع من تفاوت دارد. کل کتاب برای کوبیدن فوکو نوشته شده است، در حالی که من فقط از فوکو دفاع کرده‌ام.

جالب است شما با آن همه مخالفت ظاهری که بر ضد قواعد سرمایه‌داری می‌کنید، بخاطر تنفر خصی‌تان از من مجبور می‌شوید با چنگ و دندان به یکی از کاپیتالیستی‌ترین قواعد دنیا که مورد انتقاد شدید تمام گروه‌ها و افراد پیشرو و ضدسرمایه‌داری این روزهاست، یعنی حق مالکیت معنوی یا Inteleccetual Property Rights، آویزان شوید، آن هم با چنین برداشت بچگانه و سطحی‌ای.

جالب‌تر هم آن است که خود شما با تمام این ادعاها وبلاگتان پر است از عکس‌ها و متن‌هایی که معلوم نیست از کجا آورده‌اید و آیا اصلا اجازه‌ی استفاده از آنها را مولف گرفته‌اید یا نه. از جمله عکسی که از خود من بدون موافقتم گذاشته‌اید و پایینش هم عمق کینه‌های شخصی خودتان را از من آشکار کرده‌اید.

برای شما حقوق مولف هیچ اهمیتی ندارد و تنها بهانه‌ای کودکانه است برای اینکه به شخصیت من لطمه بزنید و در این راه حاضرید اصول ضدسرمایه‌داری خودتان را هم زیر پا بگذارید. همان‌طور که قبلا هم برخلاف ادعاهایتان درباره‌ی احترام آزادی بیان، از شکایت دو میلیون دلاری مهدی خلجی، محقق مهمان موسسه‌ی تحقیقی لابی اسراییل، از من بخاطر یک نوشته‌ام در وبلاگم حمایت کردید.

متشکرم،
حسین درخشان

از من بپرسيد بهترين کاری که می شد در يوم النکبه کرد همين بود که من کردم. به کنسرت گروه رپ فلسطينی معروف DAM رفتم و تا همين الان به قدری آواز خواندم و رقصيدم که الان گوش هايم گز گز می کنند و بدنم می لرزد و سرم در هوا چرخ می زند. اينجا قبلاً بارها به اين گروه لينک داده ام. خودتان برويد در يوتيوب ويديو هاشان را نگاه کنيد اما اين وديو ها کجا و اجرای زنده کجا......... عشق کردم!
قبل از DAM اما يک گروه رپ ديترويتی برنامه اجرا کردند که spoken artist اصلی اش يک خانم بسيار زيبا و وحشتناک با استعداد فراهنجار بود که اشک بنده را در لحظاتی در آورد. Invincible که اسم رپ اين زن محشر بود يک مستند هم در مورد استعمار فقرای شهر ريترويت ساخته بود که چطور دولت و شهرداری فقرا را از داخل شهر بيرون می کنند، خانه هايشان را با بولدوزر خراب می کنند و آنها را به زور به خارج شهر می فرستند که مرکز شهر ديترويت (که پر از جمعيت سياه پوست است) را سفيد و تميز و پاک و پاکيزه کنند. Invincible اين استعمار قانونی جديد که بر سر مردمان فقير آمريکا می آيد را ربط می دهد به استعمار شصت ساله مردمان فلسطين و آنها را از يک جنس می داند. به قول رفيق عزيزم سفره ماهی (که احتمالاً الان از حسادت مرده است که من به اين کنسرت رفته ام):

استعمار بايد برود. به هر قيمتی و هر وسيله‌ای.

ادامه ياداشت سفره ماهی را از دست ندهيد که يکی از بهترين ياداشت های وبلاگی در باب مساله فلسطين است.

در نهايت فاک صهيونيسم و فاک هر صهيونيست مادر فاکر بی همه چيز! اين شما و اين Invincible

سرقت ادبی

فارسی زبانان پنداری مساله سرقت ادبی اصلاً حالی شان نيست که چيست. بابا جان يک بابايی کار فکری اش را که ارزش مالی و معنوی دارد را جايی چاپ کرده، شما خيلی شيک در روز روشن می آيد کار فکری او را می دزديد به اسم خودتان چاپ می کنيد؟ چند سال پيش خانه يک دوستی مهمان بودم که دوستی ديگر به خ حسابی سرقت ادبی کرده است و خيلی شيک لغت به لغت مقدمه کتابی را ترجمه کرده و به جای نقد کتاب فرستاده است به يکی از همين رسانه های فارسی زبان که چاپ کنند. اخلاق اش به کنار، آخر کدام احمقی ممکن است فکر کند که کسی خبردار نخواهد شد آن هم کتابی که بالاخره دست کسانی که اهل مطالعات خاورميانه اند خواهد افتاد و همه به آن نيم نگاهی خواهند انداخت. آن دوست نمی دانم چه بلايی سرش آمد اما در آن رسانه ديگر از او چيزی نخواندم و الان بيشتر مقالات اش را در راديوزمانه چاپ می کند.
وقتی کسی سرقت ادبی می کند، اينجا پدر صاحب بچه اش را در می آورند. عملاً از همه کار هايی که داشته اخراج می شود و بايد برود خانه کشک اش را بسابد. اما انگاری رسانه های ايرانی (دانشگاه ها را نمی دانم) اين مساله سرقت ادبی را مساله اي عادی می دانند. فلان فعال سياسی خيلی مهم چند وقت پيش مقاله اي چاپ کرده بود و عين تحليل های آجودانی از انقلاب مشروطه را آورده بود انگار نه انگار که قبل از اين نوشته آجودانی هم بوده و اخلاق و قانون حکم می کند که به او اعتبار داده شود. فلان خانم دکتر باز در راديو زمانه مصاحبه کرده است با ليلا موری خودمان خيلی شيک تمام تئوری های تاريخی افسانه نجم آبادی و محمد توکلی را در باب مساله ملی گرايی و ربط اش به مام وطن استفاده کرده، پنداری که اولين بار اين تئوری ها به عقل خودش رسيده و يک اسم نآقابل هم از کسانی که در اين باره قبلاً نوشته اند نياورده. ليلا موری خودمان هم لابد تعارف کرده و هيچ نگفته، چرا که خوب با تاريخ نگاری های نجم آبادی و توکلی آشنايی دارد و من اين را می دانم.
از آن طرف راديو زمانه مثل اينکه شده است خانه همه آنها که می خواهند يک کمکی سرقت ادبی کنند و نسبت به معلوماتی که از شکم مادرشان ياد گرفته اند احساس خوشبختی کنند. چند وقت پيش يک مقاله در باب رقص در راديو زمانه چاپ شد که بنده و دوستان با دوشاخ بلند مانديم که ما عين اين مقاله را جای ديگر خوانده ايم. به اديتور ايميل زديم و عين صفحات کپی شده را فرستاديم. چه اتفاقی افتاد؟ هيچ! راديو زمانه لطف کرد و مقاله را اين بار با همان منابعی که ما لطف کرده بوديم برايشان فرستاده بوديم، چاپ کرد. يعنی اگر من خواننده متوجه اين سرقت ادبی نمی شدم، تاريخ صد سال ديگر از الان اين مقاله را می خواند و آن را به نام نويسنده فعلی اش و نه آن بدبختی که قبلاً مطلب را نوشته بود می شناخت. شرم آور است واقعاً!
حسين درخشان خودمان هم که در اين بازی های وبلاگی کل مساله لينک دادن، لينک ندادنش شده است سياست داخل و خارج وبلاگستانی. برداشته اش از کتاب جانت آفاری استفاده کرده است که خود جانت آفاری را نقد کند و آن وقت يک کلام اسم کتاب آفاری و صفحاتی که استفاده کرده است را هم نياورده. انگار در يک خلأ نشسته است و دارد با خودش برای اولين بار به يک مسائل خيلی مهمی در مورد فوکو و انقلاب اسلامی فکر می کند و يک تحليل هايی هم می دهد. اين آخر شارلاتانيسم است. غير از آدم هايی که علاقه مند به تاريخ اند، کسی آفاری را در ميآن فارسی زبانان نمی شناسد، اما حسين با دزديدن تحليل های او و اعتبار ندادن به آفاری خيلی شيک می شود اولين کسی که به فکر مساله فوکو و انقلاب اسلامی ايران افتاد. شرم آور است واقعاً! از کلنگ هم بخوانيد

اخیرا آقای حسین درخشان در وبلاگ خود تحت عنوان " فوکو هرگز از نوشته هایش راجع به ایران اظهار پشیمانی نکرد" دست به ترجمه بدون ذکر ماخذ قسمت هایی از کتاب "فوکو و انقلاب ایران" (مشخصا صفحات 91 تا 94 و 209 تا 210) اثر پروفسور ژانت آفاری متفکر مارکسیست ایرانی-آمریکایی و خالق آثار بی نهایت ارزشمندی از جمله "انقلاب مشروطه ایران" زده است. ترجمه به زبان فارسی و منتشر کردن نتیجه تحقیق و کار آرشیوی و تالیفی و ترجمه ای پروفسور آفاری بدون ذکر ماخذ مصداق بی چون و چرای سرقت حقوق معنوی(Plagiarism) است. آثار پروفسور آفاری را خوشبختانه نمی توان جزو بیت المال مسلمین و حلال برای کلیه بومیان به حساب آورد.

از حسین درخشان دعوت می کنیم به جای نظریه پردازی از جیب دیگران، و اظهارنظر درباره چیزهایی که از آن ها سردرنمی آورد، یک کپی کتاب خودآموز نوشتن مقاله را تهیه و مطالعه کند تا با الفبای نوشتن آشنا شده و بعد ازین از دزدی در روز روشن خودداری کنند. زیرا دزدی، آن هم از کتابی که می توان اطمینان داشت تقریبا همه روشنفکران جدی ایرانی خوانده اند، اصلا کار صحیحی نیست. هرچند چه انتظاری می شود از یک دیپلمه تازه به دانشگاه رسیده داشت؟

پی نوشت: خوشبختانه حسین درخشان بعد از انتشار این یادداشت رفرنس ها را به صورت نصفه نیمه به ترجمه خود از صفحاتی از کتاب ژانت آفاری اضافه کرد (فقط به نقل قول های مستقیم. و نه به طور صحیح و اصولی جوری که واضح باشد کل داستانی که سعی می کند تعریف کند، یعنی داستان رویارویی آتوسا و میشل فوکو، اساسا از تحقیق خانم آفاری اخذ شده است.) متخصصین لابراتوار کلنگ، ضمن استقبال ازین حرکت، امیدوارند دیگر شاهد چنین اعمال زشتی از سوی حسین های درخشان نباشند و بعد ازین پیچاندن گوش این قبیل سارقین کوچک لازم نشود.

پی نوشت 2: در پاسخ به کامنت حسین درخشان (یا یکی از حسین های درخشان):
حسین جان، "قصد" شما، و این که شما قبلا درباره کتاب حرف زده اید هیچ ربطی به موضوع حاضر ندارد. شما بخشی از اثر تحقیقی خانم ژانت آفاری را، که خانم آفاری برای خلق آن کار تحقیقی، آرشیوی، تالیفی و ترجمه ای کرده اند به زبان فارسی برگردانده اید و بدون ذکر منبع و ماخذ در تیراژ وسیع منتشر کرده اید-- تیراژی که بعید می دانم خود خانم آفاری بتوانند به این راحتی ها به آن دسترسی داشته باشند. اسم این کار در عرف کار روشنفکری (و آکادمیک) دزدی (Plagiarism) است. شما به جای متهم کردن من به این که "نمی خواهم بحث کنم" (چه بحثی؟) یا به این که می خواهم "خراب" ات کنم باید بعد ازین کارهای زیر را انجام دهید:

1- ذکر دقیق و روشن منبع نقل قول هایی که ترجمه می کنید، با شماره صفحه.
2- ذکر دقیق و روشن این که استدلال، یا گزارش تاریخی که ترجمه می کنید از اثر چه کسی اخذ شده است، با شماره صفحه.
3- روشن کردن این که کجای نوشته اظهارنظر خودتان است و کجای آن از اثر کس دیگری اخذ شده است.

با انجام دادن این کارها بعد ازین مرتکب سرقت ادبی-فکری نخواهید شد و تازه می توانید اسم خودتان را از سارق به مترجم تغییر بدهید. یادآوری می کنیم این ها الفبای کار روشنفکری ست. نقطه نظر و موضع شما نسبت به الفبای کار هیچ اصالتی ندارد. به عبارت دیگر موضع سیاسی، شخصیت، و اخلاقیات شما از نظر ما هیچ اهمیتی ندارد؛ آن چه اهمیت دارد توان و شایستگی ِ (merit) متن شماست.
با آرزوی موفقیت برای تو!

احمد صدری هم چند وقت پيش يک مقاله کوتاه با نمک در مورد سرقت ادبی نوشته بود که فکر می کنم عنوان اش بود "همه کيشيم" حالا هرچی می گردم پيدا نمی کنم اما اگر کسی می داند کجاست بگويد لطفاً که لينک بدهيم. مقاله خيلی با نمکی بود در مورد يکی از قوم و خويش های دکتر صدری که چوب را که بر می داشت همه مرغ و خروس ها الفرار...دکتر صدری گفته بود اين حکايت همه ما فارسی زبانان است وقتی که بحث سرقت ادبی پيش می آيد و چوب را بر می دارند همه الفرار و همه کيشيم (چون می دونی ديگه مرغ و خروس ها رو کيش کيش می کنند).

مدانا در پنجاه سالگی(عبدی کلانتری برای صدای آلمان)


کارهای مدانا البته در ابتدا عادی نبود بلکه سنت شکن، یاغی و طغیانگر، و به قول بعضی ها مظهر استقلال زنانه، بیرون ریختن نقش های قراردادی برای دخترها، و به تعبیری فمینیستی بود. مستقل باش، از جوانی و سکس لذت ببر، زود شوهر نکن، زیر بار دستورات بابا و مامان نرو، در قید امر و نهی کشیش ها نباش، اگر لازم شد، همه چیز را ول کن و برو جایی که بتوانی خودت را از صفر اختراع کنی! خیلی ساده س، فقط یک ژست بگیر جلوی دوربین، کاری نداره! قوی باش و شکوه نکن! بابا واسم موعظه نکن، من می خوام بچهء حرامی ام را پیش خودم نگه دارم. بذار بدن هامون حرکت بکنه با موسیقی! بدن من مال منه، نه مال پدر من، شوهر من، کلیسا، دولت، بوروکراتها، روشنفکرها، آخوندها و شیوخ. رهایی زن با آزاد کردن بدن او از کنترل پدرسالارانه شروع می شود.

اما مگر در فرهنگ توده گیر و تجاری آمریکا چیزی می تواند یاغی باقی بماند؟ مگر طغیان فردی می تواند تبدیل به سیل انقلابی شود؟

ادامه

قر واسه دلت بده

سالگرد سوسن بود و من اينقدر درس داشتم نتونستم چيزی بنويسم. هرکس اينجا را از اول خونده باشه می دونه که من چقدر عاشق سوسن ام. به هر حال يک اسمِ سوسن رو جستجو کنيد به اندازه کافی مطلب وجود دارد که کلاً بدانيد که چقدر آدم بود، چقدرلوتی بود، چقدر با مرام بود، چقدر تمام اين دوگانه های زنانگی-مردانگی رو در اجراگری اش به چالش می کشيد، و مهمتر از همه چقدر خوش صدا بود و خدا را شکر که هنوز صداش را می تونيم گوش کنيم. به ياد سوسن همگی بلند شويد باهم يکمی کمر ها رو تکووووون بديم!



ويديو مصاحبه فرخزاد با سوسن را هم که قبل ها به اون لينک داده بودم را هم از دست ندهيد (آهای بروبکس دگرباش شهر کی می خواين برای فرخزاد بزرگداشت بگيريد؟)

http://www.goftaniha.org/2008/05/blog-post_8406.html

بامداد چهارشنبه بهنود شجاعی به دلیل جرمی که در 16 سالگی مرتکب شده است اعدام خواهد شد


برای اقدام فوری ضمن اتشار این ایمیل با شماره های زیر تماس بگیرید و خواستار توقف حکم گردید

زندان رجایی شهر کرج : 4411050_0261 و 4411051_0261

‬ ‫ایران، تهران، میدان پانزده خرداد، قوه قضائیه کشور. تلفن: ۱۱۰۹-۳۳۹۱ (۲۱) ۰۰۹۸ فکس: ۴۹۸۶-۳۳۹۰ (۲۱) ۰۰۹۸ info@dadgostary-tehran.ir



عشق

عشق: اين نوستالژی آخر من را خواهد کشت. تمام شب خواب می ديدم که با ملاحت و امير قرار دارم بروم نوشهر خانه روستايی مانندی که عمو بيژن طراحی کرده بود (که بهترين طراحی اش بود به نظر من و آخر هم بازاری اش کرد و فروخت اش). تمام طول خواب روی شيار های تير آهن هايی که از چهار ستونی که خانه روی آنها از زمين فاصله می گرفت بيرون زده بودند، دنبال حلزون می گشتم، از باغچه فلفل می کندم و روی نخل ها دنبال کرم های خوشرنگ بودم.

يک چيز که شايد خوانندگان منحرف اينجا ندانند، اين است که بنده عاشق طبيعت ام و از وقتی که خيلی چاق شده ام و راه رفتن سخت شده بزرگترين بدبختی ام اين است که نمی توانم خيلی در طبيعت ول بگردم. البته من دار و درخت و جک و جانور و آدم ها را دوست دارم تنها تماشا کنم. به محض اينکه کسی کنار دستم باشد، تجربه می شود تجربه نگرانی اينکه آدم کنار دستم حال اش چطور است و به او هم خوش می گذرد يا نه. هر بار هم سعی می کنم که به تُخم ام بگيرم و اهميت ندهم نمی شود که نمی شود. اين خواب هم خيلی سمبليک بود. چرا که تمام طول خواب که در حال بازی با کرم ها بودم، نگران بودم که ملاحت و امير کليد دارند يا نه!

عشق: فرح خانم آمده اينجا. بابام هم اينجاست. بابام دارد با آب و تاب تعريف می کند که فلان کسی که قرار بوده فلان کار را بکند، مخنث است و مدام کار شکنی می کند. بعد خودش اضافه می کند که مخنث يعنی کسی که نه خاصیت مردانه دارد و نه زنانه و خيلی بی خاصيت است. فرح خانم شاکی شده با صدای نازک اش (يعنی صدای شاکی اش) می گويد: " اين اصلاً يعنی چه؟ مرد و زن يعنی چه؟ اين چه ربطی به مرد و زن بودن طرف دارد؟" با خنده به بابام می گويم که "بيا ديگه اين زَنَت آن زَنَت نيست، الان يک پا پروفوسُر مطالعات جنسيت و جنسگونگی شده است. حريف اش نخواهی شد!"

فرح خانم شديد طرفدار حسين آقا اوباما شده بکوب دم اينترنيت يا دارد قربان صدقه مردم می رود برای حمايت از اوباما، يا که دارد فحش می دهد که اين فلانی خيلی دارد به اوباما ضرر می زند. از آن ور من هم جام زهر را نوشيدم و با زور بهمن آقا کلباسی که عملاً يک تفنگ گذاشت سر من که بايد به اوباما رای دهی، رفتم در حزب دمکرات عضو شدم و به حسين آقا رای دادم! اين فرح خانم و بهمن عين هم اند. دو تا "اِلکشن هور" به تمام معنی. هر روز دارند مخ من را می خورند و آمار و ارقام به خورد ام می دهند. فرح خانم خيلی وقت است ممنوع کرده درباره او بنويسم. اما اين يکی را ديگر می ارزيد، فوق اش کمی فحش ام خواهد داد، چه باک!

عشق: آقای سعيد حنايی کاشانی به دلايل دهاتی بازی* که بعد از ابراز عشق بنده به ايشان درآورد، از چشم من از لحاظ رومانتيک افتاد. حالا اما زده است به سيم آخر و قلب مُرده بنده هم ديگر دوام نياورده و بارقه هایی از عشق دارند دوباره به آن جان می دهند. اين نوشته اخير اش در مورد کراوات و اينها ديگر آخر ترانسگرشن است. يعنی مثل اين می ماند که اين عشق سابق ما، آرام آرام برای همه ما در وبلاگستان استريپتيز می کند. من عاشق اين قسمت حضور يک خانم عشوه گر (احتمالاً يک رقيب عشقی خيلی جدی برای بنده) در ميان گفتگوی آقای فيلسوف و شخصی سپيدموی ام:

یکی از مترجمان سپیدموی به جمع‌مان نزدیک شد و هنوز خوش و بشی تمام نکرده بودیم که رو به من کرد و با خنده گفت: «کراوات خیلی به شما می‌آید، چرا همیشه کراوات نمی‌زنید، همیشه کراوات بزنید، مخصوصاً وقتی که می‌آیید پشت تلویزیون!». لبخندی زدم و چیزی نگفتم. خانمی که در کنارمان ایستاده بود گفت: «کراوات به همه‌ی مردها می‌آید، چه خوب می‌شد اگر مردها همیشه کراوات می‌زدند».

ديگر راستش نمی توانم تحمل کنم، باز بايد اعتراف کنم که بنده عاشق سينه چاک جناب دکتر سعيد حنايی کاشانی ام "نه به خاطر آفتاب،" نه به خاطر حلزون ها، نه به خاطر کرم ها، به خاطر اين لبخند (پراگماتيک) اش:

در این گونه مواقع آدم حاضرجوابی نیستم و معمولاً لبخندی می‌زنم و می‌گذرم.

حالا اميد وارم اين مطلب شوخی و جدی بنده هم از اين لبخند های پراگماتيک روی لبان اين فيلسوف بياورد. ناگفته نماند البته که همه عشق های سابق بنده می دانند که من از کراوات متنفر ام مگر اينکه -به صورت گل و گشاد- گردن زن باشد که البته زن و مرد ندارد.
------------------
* اين صفت خيلی صفت بی خودی است اما اين تنها چيزی بود که به ذهن ام رسيد. همه اش گردن دوستی است که کلاً به برو بکس مشهدی وبلاگستان (ملکوت و آق مهدی و فلسفه، ...) "مشهدی ويلج بويز" می گويد که بعد از مرگ اش فاش می شود کيست! اما اين صفت بر می گردد به اين ماجرا که در فلُسفه سعيد حنايی کاشانی يک جوابکی به "شيطنت های" من داده بود که کلاً ماهيت آن شيطنت ها به نظر من اشتباه تلقی شده بود. الان هرچی می گرم آن پست را پيدا نمی کنم ولی يک چيزی در مايه های آی وروجک ورپريده بود، که جان شما اصلاً نچسپيد!

خواهش می کنم امضا کنيد

به به به دفتر جناب نايب رئيس دانشگاه يک توضيح داده بيرون که معترضين امنيت کارکنان را با جلوی درب ورودی نشستن ر صعب العبور کردن ورودی به خطر انداخته بودند و برای همين با به مدعی العموم قضايی خبر داديم و جرم دانشجو ها هم الان جرم عمومی است و از دست دانشگاه ديگر خارج است. يعنی از اين مزخرف تر نمی توانستند جواب دهند. من واقعاً دلم می خواهد بروم در دفتر اين رئيس دانشگاه جديد شيرين فحش اش بدهم و بيايم بيرون. خيلی پدر سگ اند واقعاً. بهانه اي که آورده اند شاهکار است. عين ايميلی که به من زده اند را برايتان اينجا پست می کنم. با اين وضع اين دانشجو ها نه تنها از دانشگاه اخراج شده اند و بلکه جرم عمومی هم در پرونده های قضايی شان ثبت می شود و تا آخر عمر مجرم عمومی اند. کثافت ها. گل بگيرند در دکان آزادی اينها را!

خواهش می کنم اگر شما هم از اين موضوع عصبانی هستيد و هر کجای دنيا که هستيد اين پتيشن رو امضا کنيد:

Statement Regarding Protestors Charged By Police

Vice-President and Provost provides update on recent incident

Thursday, May 1, 2008

On March 24, 2008 President Naylor issued a statement to the University community regarding an incident at Simcoe Hall on March 20, 2008. I am writing to provide an update on developments since that incident.

First, I wish to restate the points made at the start of the President's statement: the University holds as its central tenets freedom of expression, freedom of speech and the right to assemble freely. In protecting these rights, the University has also consistently taken the position that such freedoms must necessarily be exercised within constraints defined by law. Furthermore, the rights of one group to express a view cannot and should not infringe on the rights of another group.

As was noted in the President's statement the protestors of March 20 seriously infringed the rights of workers in Simcoe Hall, to the point of holding some individuals against their will. When the protestors refused to allow safe passage by obstructing a door, campus police, after repeatedly and politely asking them to clear the passage, then moved to lift the protesters away from the door they were obstructing. It was reported that some protesters engaged in various forms of misconduct including verbal abuse, pushing and shoving of other members of the University community and in the case of one protestor, the uttering of death threats. At no time were the protestors forced to leave the site - they left on their own volition some time later.

The Governing Council's Code of Student Conduct states: "The University takes the position that students have an obligation to make legal and responsible decisions concerning their conduct as, or as if they were, adults... University members are not, as such, immune from the criminal and civil laws of the wider political units to which they belong... Conduct that constitutes a breach of the Criminal Code or other statute, or that would give rise to a civil claim or action, should ordinarily be dealt with by the appropriate criminal or civil court...". The University thus submitted evidence from the incident to Toronto Police Services in order for them to assess whether charges might be warranted.

Following their own investigations Toronto Police Services have laid charges, proceeded to arrest certain protestors, and in consultation with Crown Prosecutors have determined bail conditions. Contrary to some reports, the University has not laid charges against the protestors, and as a result does not have authority on the disposition of these charges.

Also consistent with the Code of Student Conduct, before Toronto Police Services decided to lay charges the complaints against individual protestors were referred to the Division Heads of the units where students are registered. Those Division Heads have commenced an investigation into those complaints.

The University seriously regrets that these actions have had to be taken. We will continue to defend the rights of all members of our community to assemble peacefully, and to make their views known even when they are offensive to others or the administration. While peaceful protest is protected, such protection does not allow for the disruption of the University community. We cannot, and will not, let a small minority engage in activities which threaten the safety of others and which may violate both the law and University policy.

Vivek Goel
Vice-President and Provost