برای دخترکی که گريه می کرد
زمان که می گذرد...
در می يابی تفاوت آنکه دستت می گيرد و آنکه زنجير می کند روحت را.
عشق ملک نيست و همراه امنيت.
عالمگير است تنهايی.
زمان که می گذرد...
در می يابی بوسه ها پيمان نيستند و هدايا وعده٬
آنگاه می پذيری شکستت را با سری بلند وچشمی باز نه به سان کودکی رنجور که به سان زنی بخشنده.
زمان که می گذرد...
در می يابی اميد به امروز ببندی که فردا فروريختنی ست٬
مردد برای خيالت.
زمان که می گذرد...
در می يابی هر قدم راهی است به سوی سپيده دمان٬
روشنتر.
پس گلها را خود می رويی تا که منتظر بمانی برايت گل بياورند.
زمان که می گذرد...
در می يابی سختی را و اينکه توان داری.


اين يک ترجمه دل-بخواهی از شعر "بعد از مدتی" خانم ورانيکا شافستال است و معمولا روی کارت های طلاق يافت می شود. حس کردم ترجمه اش به فارسی می تواند کيف دهد، و داد.

ستيز روبانانه: وقتی آمريکايی ها زرد بستند-1


ستيز روبانانه: وقتی آمريکايی ها زرد بستند
اولين باری که گل عاشقانه گرفتم، زرد بود. از همين گل وحشی هايی که دم رودخانه اوين می روييد. يک پسر گردن کج گل را به من داد و رفت. مريم گفت که گل زرد نشانه تنفر است و من هنوز عاشقانه ترين دست گل زندگی ام را از بابام گرفته ام.
در سفرم به اتازونی٬ روبان های زردی که روی ماشين ها چسپيده بودند و به دور درختان پيچيده، توجه ام را جلب کرد. اگر گل زرد نشانه تنفر است، روبان زرد نشان چيست؟
قبلا شنيده بودم که يک ربطی به جنگ و خونریزی دارد. روی خيلی از اين روبان ها هم حرف های بوش وار گونه به طرفداری از جنگ نوشته شده بود. دايی ام هم زمان جنگ خليج شاکی بود و هر وقت زنگ می زد غر روبان های زردی که به درختان بسته شده اند را می زد. گويا روبان ها برايش درد سر درست کرده بودند و در بهترين شکلش عصابش را بهم می ريختند. با اين پيشينه تاريخی، امسال در بزرگراه های اتازونی هر روبان زردی که می ديدم چشمانم تيز می شد. کم هم نبودند، حد اقل نصف ماشين های مری لندی و بيست درصد ماشين های نويورکی روبان زرد داشتند. «تک و توک» درخت های روبان دار هم ديدم.
ماجرا از اين قرار است که اين روبان زرد برای خودش تاريخچه اي دارد. که البته اين تاريخ به همت ما ايرانيان بوده که رقم خورده. با وجود تلاش بيهوده بسياری از تاریخ نگاران برای ربط دادن روبان زرد به جنگ های داخلی اتازونی و در نتيجه امر مقدس جنگ، روبان زرد در ابتدا هيچ ربطی به جنگ نداشته. ظاهرا اولين سند مربوط به روبان زرد به سال 1959 و کتابی درباره اصلاح زندان ها بر می گردد. در اين کتاب مردی که تازه از زندان آزاد شده٬ در قطار داستان زندگی اش را بازگو می کند. زندانی تازه آزاد شده که نگران رابطه اش با همسرش است، از او خواسته که اگر هنوز به رابطه شان و بازگشت مرد اميد دارد، بر روی درخت سيب کنار ريل قطار روبانی سفيد ببندد. زندانی تازه آزاد شده به همسرش گفته است که اگر روبان سفيد را نبيند در قطار خواهد ماند و زندگی اش را جايی ديگر دوباره آغاز خواهد کرد. مرد که از هيجان ناشی از بدبختی احتمالی اش توان نگاه کردن به درخت سيب مربوطه را نداشته، از همسفرش می خواهد که از پنجره قطار نگاه کند. همسفر مرد زندانی بعد از چند لحظه دست بر بازوی مرد گذاشته و می گويد : "نگاه کن، تمام درخت از روبان ها سفيد شده." به مرور زمان داستان نيز تغيير می يابد. در سال 1971 پيت هميل در مجله نويرکر داستان زندانی آزاد شده اي را در اتوبوس مينويسد که اين بار به ديدار زنش می رود و انتظار دستمال زرد بر درخت بلوط دارد. در سال 1973 براون و اروين ترانه "به دور درخت بلوط قديمی روبانی زرد ببند" را با مضمون داستان فوق ساختند و سه مليون رکورد هم فروختند. و اين چنين بود که روبان زرد با آمدن عزيز سفر کرده به خانه هم معنی شد.

ستيز روبانانه: وقتی آمريکايی ها زرد بستند-2



لينگن و همسرش با روبان تاريخی معروف
و البته آنچه روبان زرد را با جنگ و خونريزی و ساير کارهای بد در دنيا هم معنی کرد يک اتفاق تاريخی بود. و آن هم هيچ نبود به جز اشغال لانه جاسوسی توسط دانشجويان خط امام. در چهارصد و چهل و چهار روزی که گروگان های آمريکايی مهمان ما در ايران بودند، همسر بروس لينگن* در آمريکا به دور يک درخت بلوط روبانی زرد گره زد. در همراهی از پنه لينگن تمامی آمريکايی ها به هر جايی که گير می آمد روبان زرد زدند. و اين چين بود که ما ايرانيان تاريخچه روبانی صلح آميز را تغيير داديم. بعد از ماجرای گروگانگيری، روبان زرد خود به خود با جنگ و بازگشت نيروهای آمريکايی گره خود. امروز بر روی بسياری از اتومبيل ها روبانی نه از جنس پارچه، بلکه از جنس پلاستيک چسبناک می بنيد که روی آن نوشته شده "ما برای سربازانمان دعا مي کنيم." و البته بوش پدر و پسر هم در اين ماجرا بی تقصير نبودند چرا که پراپگاند بوشی نه تنها در سی.ان.ان بلکه بر پشت ماشين هایآمريکاييان وجود دارد. بوش و دار و دسته روبان های زرد را هايجک کرده و روی آنها شعار های طرفدار از سياست های بوش را نوشته اند. اينجا را نگاه کنيد. روبان های زرد با شعار های برای سربازان دعا کنيد، سربازان را حمايت کنيد، سربازان از شما ممنويم، و....
*
بروس لينگن را در کنفرانس گروگانگيری در تورنتو ملاقات کردم. خيلی سر حال بود و خيلی دوست داشت بر و بکس گروگانگير را که به کنفرانس دعوت بودند ولی از ترس دستگيری نيامده بودند را ملاقات کند. کنفرانس به خاطر شرکت گروگانگير ها در تورنتو برگزار شد که هيچکس نتواند آنها را دستگير کند، ولی آقايان خط امامی سابق و اصلاح طلب فعلی همگان دودر کردند. به هر حال يکی از جالب ترين تجربه های زندگی من بود.
برای اطلاعات بيشتر راجع به تاريخ روبان زرد اين منبع را بخوانيد
عکس های پويان طباطبائی از گروگان های آمريکايی در تورونتو را از دست ندهيد. (آقای لاريجانی را پيدا کنيد، او هم هست


ديشب نوشتم:
عای صبح روزی که شبی را بيدار بودم:
خدايا مرا از منجلاب اين دنيای آکادميک رها کن و به منجلاب هيجان انگيز تری بيافکن!
الهی آمين"

بعد هم نوشته ام را نابود کردم از ترس نمره. حال شما بخوانيد که در شانزدهمين کنفرانس مطالعات زنان ايران در وين چه ها گذشته. خدا رحم کند وقتی ليبل های مارکسيست فمنيست و ليبرال فمنيست به جان هم می افتند. گلبرگ باشی از نگرانی هايش در مورد وضعيت وخيم مطالعات زنان می نويسد، شهرزاد مجاب جوابش را می دهد. و سيبيل می رود که چرتی بزند و بيشتر فکر کند. شايد روزی در مک دونالد شغل مورد علاقه اش را پيدا کند.

يک آدم خيلی با صفا پارسال آمده بود کانادا و از هواپيمای آقا تعريف می کرد. بعد هم گفت که آقا که هر جای دنيا تشريف ببرند، دستگير می شوند و پليس بين الملل دنبالشون هست...لابد اين هواپيما رو خريدن پائين شلوغ شد برند بالا بچرخند.

فتوای تحريم توشيبا
آهای مردم، من سوات کامپوتری ندارم، اما اگر شما پارسال اين کامپوتر را با قيمت گزافی خريداری کرده بوديد و بعد از دو ماه بورد-مادرش می سوخت و سه ماه هم طول می کشيد تا درستش کنند و دوباره بعد از شش ما هاردش می سوخت و هزار درد و مرض ديگر، آيا شک نمی کرديد که کار کار استبداد جهانی است؟بيهوده نيست که مجتهد گرامی ميرزای تحريمی هرگونه استفاده به جا يا که نا به جا از وسائل الکترونيکی توشيبا را به کل حرام دانسته، و دستور داده اند که کامپوتر ها را بشکنيد، تلوزيون ها را خاموش کنيد، و تلفون ها را بر سر آنها که از حکم خدا سر باز می کنند، بزنيد. بنده انيس الدوله سيبيل طلا هم به نوبه خود و به حکم خدا تمامی وسائل الکترونيکی توشيبا را از حرم بيرون ريخته و با همکاری ساير زنان حرم به مبارزه با استعمار و استبداد خواهم رفت.
حالا از شوخی گذشته داشتم نام مبارک انيس الدوله را گوگل می کردم که به موسه مطالعات تاريخ ايران رسيدم. راجع به اين مرکز قبلا شنيده بودم ولی نمی دانستم وب سايت به اين خوبی دارند نه از بابت محتوی که از برای عکس ها و مدارک. بيچاره آن تاريخ نگارانی که از بد روزگار با اين مرکز همکاری می کنند که بعد از پيروزی شکوهمند انقلاب اسلامی صنعت (به عمد صنعت گويم) تاريخ نگاری در ايران رونقی ائديولوژيک داشته و بر محور دفاع از ارزش های انقلاب می چرخد. عنوان مقالات را بخوانيد تا متوجه شويد چه می گويم!! اما از همه جالب تر مجموعه مقالات خانم نيلوفر کسری در رابطه با زنان در تاريخ است. با وجود اينکه خانم کسری به مراتب بيشتر از رضا براهنی (تاريخ مذکر) نقش زنان را در تاريخ معاصر ايران زمين برّسی کرده، تاريخ نگاری اش از سيندروم به سبک دبستان نويسی رنج می برد. که البته به نظر می رسد که يک آقا سانسورچی هم با چوب بالای سر نيلوفر ايستاده تا که يک وقت جنبه های مختلف را بررسی نکند که در آن صورت حتما ارزش های انقلاب به خطر خواهند افتاد. با اين حال مقالات خانم کسری از سایر مقاله ها منصفانه تر است. روند کشف حجاب در تاريخ معاصر را بخوانيد و سپس آن را با روند کشف حجاب و واکنش روحانيون مقايسه کنيد. اين موسسه يک قسمت هم مربوط به رجال (نه رجل) دارد که يک وقت متهم به فمينيست بودن نشوند.
يک مطلب درباره وضعيت فعلی کردها در عراق و گند کاری های دولت بوش نوشته بودم، که در کامپوتر خدا بيامرزم نابود شد. در ضمن کلی هم با حال بود، از اين لحاظ که در مطلبم به نظرات شخصی وبلاگ نويسان کرد استناد کرده بودم. حالا بايد سعی کنم که
دوباره نويسی اش کنم

Please Help Us Prevent a Woman’s Execution
My computer is dead. The hard is gone, so are all the papers I did not backup. I am just dropping a line here to let everyone know that I am helping with the fundraising for M.A, who is going to be executed in Iran if we do not collect enough money.
For more information and to read her story, click here.
If you wish to make a donation in Canada, you can contact me directly via:
Phone: (416)964-1742
Email:
kamvari@gmail.com
You could also make a donation to:
RBC Royal Bank
Name on the account: Nazli Kamvari
Transit/Branch number: 02874
Account number: 5138003



اين بهمن ما حرف حساب زده در مصاحبه اش با راديو استراليا يا همون "آهای کانگورو"


دقدقه های آبگوشتی فمنيستی
می گم ها....اين بابا ما هميشه به داداشمون می گفت که "يک مادر و دختر دست و پا کن، دختره مال من و مادره مال تو." يک بار به عقل ناقص من و ننه آقا نرسيد که به اين بابامون بگيم يک پسر و پدر جور کن، پدره مال دخترت، پسره هم مال زنت.

تو می دونی آروين، تو می دونی که نابغه هستی؟*


با وجود ادعا های مکرر بنده بر نداشتن مهر مادری، بسياری از دوستان و آشنايان معتقدند که بنده بسيار توان عشق ورزيدن از نوع مادرگونه دارم. بنده مهر مادری ندارم اما عاشق سينه چاک تنها رفيق چهار و نيم ساله ام هستم. آروين فرزند زن کرد و شير علی عکاس از نيم سالگی در حال رشد و نمو در همسايگی من هست. در مقابل آروين تمام فلاسفه دنيا بايد تشريف ببرند لنگ بياندازند. روزی زن کرد مشغول تربيت فرزندش بود که ناگهان آروين نگاهی عاقل اندر سفيه به زن کرد انداخت و گفت: "من اخلاق دوست ندارم." از اين هم بگذريم- امروز داشت به مادرش توضيح مي داد که "مي خواهم نازلی زشت ببينه." شاهکار جديد آروين همين نقاشی است که اينجا مي بينيد. بنده که افتخار خریداری اولين مداد شمعی و کاغد را برای آروين دارم، همينجا اولين شاهکار نقاشی اش را به نمايش می گذارم. مربی مهد کودک آروين بعد از اينکه اين شاهکار انتزاعی را مشاهده کرد از آروين می پرسد که چه کشيده. آروين هم خيلی جدی می گويد:
This is anything, that’s why it’s nothing.
يعنی: اين هر چيزی است، برای همين هيچ است.
*تو می دونی تکه کلام آروين هست. او همه جمله هايش را با "تو می دونی" شروع می کند

اتازونی-نامه سّيد سيبيل

بخش اول: غرغر نامه
دم در مرز سه ساعتی در اداره مهاجرت و تابعيت علاف شديم تا نوبت همسفر شد. همسفر که شکل و شمايلش با تروريست هايی که هر روز در سی.ان.ان مشاهده می کنيم همانندی دارد، از بد روزگار يکی اسم عربی/اسلامی هم در پاسپورت نشان دارد. همفسر را همان جا در ملع عام سؤال پيچ می کنند. از چه کاره اي و کجا می روی که بگذريم، کارت اعتباری همسفر را می گيرند که بدانند کجا چه خرجی می کند. بعد هم سال تولد، محل اقامت، و شغل شريف تمام اعضأ خانواده همسفر را با دقت می پرسند. در مورد زنان خانواده خيلی دقيق نيستند، برايشان مهم نبود که مادر و خواهران همسفر به چه کاری مشغولند. به شوخی به همسفر گفتم " می خواستی بگی برادرام هيچ کاره اند ولی يک خواهر دارم که تو کار غنی سازی اورانيم هست." همسفر راست می گويد، "با زن ها کاری ندارند، آخه زن که تروريست نميشه". برای حسن ختام از همسفر می پرسند که تا کنون حج رفته است يا خير! همسفر هم پاسخ می دهد که دوساله که بوده رفته. مأمور با تمسخر می پرسد که اسمش چيست آنجا که سنگ پرت می کنند؟ همسفر با صدای پر از حرص می گويد "رمی جمرات، يعنی سنگ پرت کردن".
پاسپوت من را که تحويل می دهد از من می پرسد که پدر مادرت کجايی اند. نگاهش می کنم، می دانم که حق پرسيدن اين سؤال را از من ندارد. می ترسم اگر پر رويی کنم باعث دردسر شوم، با حرص و ترس می گويم "پدر مادرم ايرانی اند، من فقط اينجا به دنيا آمده ام که در اداره شما علاف نشم!"
کنار همسفر جوانکی سياه پوست را خانم پليسی تر تميز و مرتب دستگير کرده. گويا پليس کانادا جوانک را نزديک مرز واتر تاوون دستگير کرده بوده و به زندان انداخته بوده است. حالا هم بعد از سپری شدن محکومیت، پسرک آمريکايی را دم مرز کشورش رها کرده بودند و کاغذ هايش را فرستاده بودند اداره مهاجرت و تابعيت. پسرک هم از همه جا بی خبر راهش را کشيده بوده و پياده در بزرگراه به سمت نويورک حرکت کرده بود.
به خانم پليس توضيح می داد که گشنه است و می خواهد به خانه پدرش برود. پليس-خانم بلند بلند با صدای معترضانه گفت "مگر در زندان بهت غذا نمی دادند؟" اگر کانادا بود می شد حال پليس-خانم را گرفت! پس حق و حقوق مدنی مجرمی که از زندان آمده بيرون چه ميشود؟ مگر نه اينکه اين نوع اطلاعات محرمانه است؟ مگر نه اينکه سيستم برخورد با مجرمين تاديب است نه تنبيه؟ مگر نه اينکه جوانک تازه از زندان آزاد شده ديگر مجرم نيست؟ به خودم می گويم دلت خوش است !
خانم پليس که خيلی دلش می خواهد خود را دلسوخته پسرک سياه پوست نشان دهد، نصيحتش می کند که پيش پدرش برگردد. البته برای حفظ قانون پسرک را صد دلار به خاطر پياده راه رفتن در بزرگراه جريمه می کند. پسرک با تعجب می پرسد که پس من کجا راه بروم، اينجا که غير از بزرگراه، راهی نيست؟ پسرک نگاهم می کند، نزديک است گريه ام بگيرد. برای اينکه بيشتر دلم را به درد آورد دست بی انگشتش را نشانم می دهد. ياد داستان معلم دينی دبستانم می افتم که "خداوند دست دزدان را در آن جهان خواهد بريد." شايد در آن جهانيم ما!
جاده، جاده بهشت است. من که ناستالژی رنگ درخت های ايران را با خود به گور خواهم برد، با هيجان به سبز کم رنگ کم کروفيل درختان پهن برگ خيره شده ام. استرس سؤال پيچان مأمور آمريکايی همه انرژی مان را بيرون کشيده، هرکس از اين اداره مهاجرت و تابعيت رد شود خود به خود ضد-آمريکايی می شود. همسفر غر می زند که " اين آمريکايی ها خط کش برداشته اند مرز کشيده اند، جاهای خوش آب و هوا برای خودشان، برگ های سوزنی و سرما از برای کانادا." نويورک شمالی پر از کوه های سبز و درياچه های آبی است. غر غر می کنم از دست اين آمريکايی ها. در کانادا کمتر اسم شهر، کوه، رود، و درياچه پيدا می کنی که ريشه لاتين داشته باشد، همه اسامی همان اسامی بومی است که "سرخ پوستان" گذاشته اند. لغت های کانادا، تورونتو، آنتاريو، الگونکوين همگی اسامی هزاران ساله "سرخپوستی"/بومی اند. اما اين آمريکايی ها دريغ از يکی اسم ایندین/بومی. بی خود نيست که اين ايندين ها (به قول خود سفيد پوست عشق کريم پوست کلفتشان*) احساس تعلق به دولت/حکومت سفيد پوستان ندارند.
سر اسب را گرفته ايم به سمت شهر حاجی واشنگتن. بزرگراه نود که مستقيم به پايتخت می خورد پر از تابلو اعلانات ديجيتال است. روی تابلو ها نوشته اند " اگر مساله مشکوکی را مشاهده می کنيد، به فلان شماره زنگ بزنيد" تقريبا هر مايلی که مي رويم يکی از اين تابلو ها را می بينيم. عجب خرجی کرده اين اداره امنيت مرز و بوم. همسفر کم کم دارد به آمريکايی ها حق می دهد. می گويد" بيچاره ها چه کنند؟ اين همه خرج مسأيل امنيتی می کنند برای اينکه نمی دانند کی و از کجا خواهند خورد." ياد بمب گذاران لندن افتادم و اينکه بعد از اين هيچ مسلمان زاده مو سياه سبزه اي از دست پروفايل نژادی اش خلاص نيست- حتی اگر آمريکايی باشد. به شوخی به همسفر می گويم بيا خودمان دست پيش بگيريم که پس نيافتيم. بيا به اين شماره تلفن زنگ بزنيم بگويم راستش ما خيلی مشکوکيم با اين کله های مو سياه مان، می خواستيم بدانيم کسی مارا راپورت کرده يا نه؟
ادامه دارد
*
همان کريستف کلمب را گويند که وقتی پا بر قاره آمريکا نهاد گمان برد که در هند است. از اين رو به بوميان سرخ پوست آمريکا، اندين يا هندی گويند. در کانادا اين لغت ايندين از فحش بدتر است و بوميان آنرا نوعی تحقير می انگارند. در آمريکا، گويا اين لغت اصلا توهين آميز نيست و بوميان خود را امريکن-ايندين يا همان هندی-آمريکايی می خوانند.


رفته بوديم استان فرانسوی زبان کبک چادر بزنيم ديديم که تا اتازونی نيم ساعت راه بيشتر نيست سر اسب
را کشيديم به سمت مرز. مهمترين نتيجه اين سفر اين بود که بدون اینترنت نيز زندگی توان کردن. اتازون نامه
سّيد سيبيل در دست چاپ است.