دایی جان ناپلون ایرج پزشک زاد که معرف حضورتان هست؟ خاطرتان باشد دایی جان که رفته بود بالا منبر از جنگ های کازرون می گفت، تفنگش را نشانه گرفت و در اوج خالی بندی ناگهان صدای تقه ای در کرده به گوشش رسید. دایی جان کانسپریسیست هم فکر کرد که "کار کار انگلیس هاست" و گوز را گردن "آقا جون" سعید شوهر خواهر و دشمن دینرنه اش انداخت. دعوای خانوادگی بالا گرفت و انداختن گوز گردن قمر دختر خل و چل عزیز السلطنه هم فایده نداشت.
خاطرتان باشد، وسط دعوا، آقا جون تصمیم گرفت که سالگرد ازدواجش با مادر سعید را جشن بگیرد و تمام خانواده اشرافی مادر سعید را هم دعوت کرد. گوسفند سر برید، بلند گو به در و دیوار زد، چراغانی کرد، مطرب و رقاص آورد و در بلند گو هم همه جا جار زد که بزم برپاست. دایی جان ناپلون که از این همه گستاخی دیوانه شده بود و تئوری توطئه اش هم مدام به راه بود به این نتیجه رسید که آقا جون دسیسه کرده است. سخن کوتاه که دایی جان بر آن شد که جشن اقا جون را بهم بزند. یک معصومی برای خودش ساخت، شهادتش داد، و برایش هم مجلس نوحه و عزا هم بر پا کرد
حالا این شده حکایت این تولد وبلاگ فارسی. من که خیلی با خودم مبارزه کردم که به روی مبارکم نیاورم ولی بسیار حرصم در آمده است به هزار و یک دلیل که خورشید، سلمان، نیک آهنگ، و محسن را بخوانید تا بفهمید چرا.

ولی هدف من از این یاداشت این نیست که بگویم که حسین (از لج تولد بگیر ها نمی گم ید الله) پدر وبلاگ فارسی است و این مزخرفات. حسین وبلاگ نویس را می خواهم به شما معرفی کنم آنطور که خودم شناختمش.
حسین را اولین بار در کنفرانس سیرا در تورونتو ملاقات کردم. یک پانل روی اینترنت و ایران داشت، که آن روز ها بحث داغ داغ بود. وقتی در روز بیست و پنجم سپتامبر اولین پست خودش را در سردبیر خودم نوشت کله هرکسی را که بعد از آن روز ملاقات کرد خورد. همان روز ها بود که به دنبال من و سایر دوستان می آمد و مدام توضیح می داد اهمیت وبلاگ نویسی را و ما جدی اش نمی گرفتیم. وقتی داستان سیبیل طلایی را برایش گفتم، اولین واکنشش این بود که این داستان ها را شروع کن در وبلاگ بنویس. من هم جدی اش نگرفتم و گفتم که لابد اسمش را هم بگذارم سیبیل طلا. چند ماه پیش که شروع کردم، اسم مستعارم را سیبیل طلا گذاشتم.

دو هفته پیش که حسین را دیدم از او عذر خواهی کرد برای اینکه جدی اش نگرفته بودم. برای حسین وبلاگ فارسی یک رویا بود، رویایی که باید به انجام می رسید. دید بلند مدت حسین اشاعه وبلاگ فارسی بود، دیدی که آن زمان تازگی داشت. حسین اهمیت وبلاگستان را قبل از همه ما درک کرده بود. برای حسین پروژه وبلاگ یک مساله شخصی نبود بلکه یک پروژه اجتماعی بود. من خودم از نزدیک شاهد تلاشهای حسین برای معرفی وبلاگ بودم، تلاشهایی که آن زمان به نظر من احمقانه می نمود.

حسین برای وبلاگ فارسی جان کند، و من بسیاری از دوستانش شاهد آن بودیم. وقتی راهنمای وبلاگ فارسی را نوشت، ولش نکرد به امان خودش. به تمام ایمیل های مربوط به ساختن وبلاگ تک تک جواب می داد. وقتی همه ما زندگی عادی خود را می کردیم، وقتی درس می خواندیم، وقتی کار می کردیم، حسین بدون کسب در آمد مشغول کاری بود که داوطلبانه انجام می داد و اهمیتش را درک کرده بود. کار بسیار دشواری بود و این امروزه سزاوار تحسین و تحلیل است.

حالا شما بیایید تولد بگیرید، شمعها را هم بدهید سلمان بنده خدا به زور فوت کند، حسین را هم دعوت نکنید، خودتان هم دو قطره اشک شوق بریزید که اهمیت احساسات هم از بین نرود. آیا واقعا فکر می کنید اهمیت روزی که حسین اولین راهنمای وبلاگ را نوشت از بین می رود؟

حالا گیرم که حسین بسیار گند اخلاق است و از بوش هم بدش می آید و قیافه اش هم همجنس گرا می زند و عمویش هم فلانی است و بابایش هم پولدار است و قبلا حزب الله ای بوده ، الان هم غرتی شده است. که چه؟

حالا گیرم که شما از ریختش، نوع خودخواهی اش، طرز بیانش، عرق خوری اش، عقاید عجیب و غریبش، رنگ پوستش، اصلاح صورتش، کاپشن سبزش،...خوشتان نمی آید، که چه؟

به عقل حسین رسید که روزی برای اشاعه وبلاگ فارسی راهنما بنویسد. به عقل ناقص خودش هم رسید که پیشنهاد بدهد که این روز را "روز ملی شدن وبلاگ" بنامیم. اسمش خنده دارست ولی همه ما امروز زندگی مجازی خود در وبلاگ هامان از آن دید بلند مدتی داریم که آن شب پنجم نوامبر به فکر بود.