سادومازوخیسم و شیشکی موسیقیایی

تصور کنید مرد میانسالی را که صورتش را بسان دلقکان سفید ، دور چشمانش را سیاه، و لبانش را قرمز و گشاد کرده... گیتار کوچکی بدست گرفته و از شما می پرسد: "چرا کسی من را دوست ندارد، چرا من تنهایم؟" بعد خودش فریاد می زند، "به خاطر این نیست که من هیچوقت دوست دختر نداشته ام...یک چند نفری بوده اند...اما همه آنها می خواستند به من نزدیک شوند....من سر دوست دختر ها را لگد کوب کردم تا صدای شکستن جمجمه هاشان را شنیدم...و بعد از خودم پرسیدم....'چرا هیچکس مرا دوست ندارد، چرا من تنهایم؟' وقتی سعی می کنم سکس داشته باشم، هیچوقت کار نمی کند...برای همین موقع ارگاسم من گلوگاهشان را می برم تا که خونشان فواره کند....بعد آنها را تکه تکه می کنم و در ظرف نهارم می گذارم و با خودم به خانه می برم....بعد از خودم می پرسم 'چرا هیچکس من را دوست ندارد، چرا تنهایم؟' و البته امیدوارم که روزی، آخرین دوست خود را پیدا کنم....که قبل از اینکه من او را خلاص کن، او چاقو را در شکمم فرو کند".

حالا همین جملات را با موسیقی آرام و رومانتیک جاز کافه-کولی-فولکلور تصور کنید، موسیقی که اگر تنها به بدون کلام در یک کافه دنج پخش می شد، هر انسان درستکاری را تحریک می کرد که با ناشناسی معاشقه کند. حالا این موسیقی را با کلام پانک گونه آنارشیستی مرد دلقک بیامیزید و نگاهی به صورت سیما که کنار دستتان نشسته بیاندازید. موهای سیخش، سیخ تر شده، نگرانی در چشمانش موج می زند و جلوی خنده اش را هم نمی تواند بگیرد. کنار سیما هپلی، می اندیشد که آینده شغلی اش تامین شده، و در آینده می تواند برای گروه موسیقی تایگر لیلیز برهنه برقصد....همان رقص تخمی مشهورش را.

هپلی که اگر من پای تلفن التماسش نمی کردم، امکان نداشت باسن فراخش را هم کشانده و بلیط تهیه کند، بعد از پایان کنسرت دنیای فرا-دنیایش را یافت و فهمید که در این دنیا افرادی دیوانه تر از او نیز یافت می شوند. گروه تایگر لیلیز را هپلی از طریق کاپیتان هادوک پیدا کرده بود و به من هم معرفی کرده بود. به جرات می توانم بگویم که سالن کوچک برنامه پر از مردان و زنان میانسال تا مسن سفید پوست بود. سیما، هپلی، بامداد، و من تنها غیر سفید پوستان جوان این برنامه و شاید تنها افرادی بودیم که آگاهانه با شناخت قبلی به کنسرت رفته بودیم. به نظر می رسید که سایر حضار، پروفسور های هاف هافو موسیقی بودند که در رودربایستی با هنر مدرن (کدام مدرنیته؟) آقایان جمعیا خل تایگر لیلیز به برنامه تشریف آورده بودند.

چه چیزی موسیقی این گروه را هنری می کند که عده زیادی پروفسور موسیقی را جذب می کند؟ چه چیزی باعث
می شود که زنان و مردان جا افتاده بخواهند به هنری گوش دهند که در آن بدن لخت فاحشگان تکه تکه می شود، جسد هاشان می پوسد، و زخمهاشان چرک می کند؟ چرا باید چاقو زدن به عیسی مسیح، خاک کردنش، و سپس شاشیدن به قبرش برای کسی جالب باشد؟ چرا کتک خوردن زنی که زخم هایش را با خال کوبی پنهان می کند، زیباست؟ چه چیزی باعث شد که این حضار نسبتا جدی بعد از اتمام برنامه دور گروه سه نفره تایگر لیلیز را با هیجان بسیار احاطه کنند و راجع به هنر خارق العاده آنها اراجیف ببافند؟

بی نظیری هنر مرد دلقک، مارتین جیکوس، در تحریک کردن تمامی حواس بیست و چند گانه من بود. جیکوس، حس عاشقانه من را با ملودی های کولی وارانه جازگونه اش تحریک کرد و با کلام خشونیت آمیزش مرا شکنجه داد، به دردم آورد، و حس شهوت وارگونه ای را در من ایجاد کرد. این آمیزش احساس عشق و شکنجه تنیجه اش تجربه ای ارگاسمیک بود که تنها طرفداران روابط سادومازوخسیتی آن را تجربه کرده اند.....

و اما چرا این ارتباط سادومازوخیستی کلام خشونت آمیز و موسیقی رومانتیک لذت بخش است. اگر بخواهیم وارد فلسفه موسیقی نشویم، و یقه دکتر ها را بچسبیم...علم اعصاب شناسی با استفاده از الکترود ها نقشه تاثیر موسیقی بر مغز را به ثبت رسانده است. بیشتر موسیقی های پاپ امروزی همان عصب هایی را تحریک می کنند که سکس و لذت مشتاقانه ناشی از آن محرک آن است. این تحریک سیستم سیمپاتیتک مغز به نوبه خود هورمون های این سیستم را در سراسر بدن پخش می کند. این هورمون های سکسی (تسترون و...) هم به نوبه خود اشتیاق به شهوت/عشق را بیشتر می کنند. خشونت، درد، و ترس هم به اوبه خود همین سیستم سیمپاتتیک را در مغز به هیجان می آورند، به آنها نیز به نوبه خود هورمن هایی از دسته اندورفین را در بدن جاری می سازند که تنها تحریک کننده و لذت بخشند، بلکه معتاد کننده هم هستند. این نوع آمیزش خشونت دردناک، و زیبایی عاشقانه ملودیک البته تنها خاصیت هنری تایگر لیلیز نیست.
جیکوس با اجرا نمایشی موسیقی آنرا تبدیل به یک میوزیکال کرده بود. ارتباط نمایشی مابین اعضا گروگ بقدری سرگرم کننده بود که خنده از لبان تماشاچیان نمی افتاد. ایدرین بر پرکاشنش خروس های مرده بسته بود و مضرابش همه چیز بود جز مضراب. گاهی با استخوان مصنوعی به جان کوبه ها می افتاد و گاه با عروسکی عریان. گاهی کلاه های عجیب و غریب بر سرش می گذاشت و گاه نقش زن اشتزوفرنیک را بازی می کرد. بقدری کارش را به عنوان یک نوازنده جدی نمی گرفت که گاهی شک می کردی این ضرب عالی را چه کسی نگاه می دارد؟ و این جدی نگرفتن به نظر من خاصیت اصلی گروه بود. هیچکدام از نوازندگان موسیقی شان، نوازندگی شان را آنچنانکه معمول و عرف نوازندگان حرفه ایست، جدی نمی گرفتند. گویا یک عدد شیشکی نثار تمام قوانین دنیای موسیقی کرده باشند و با آنارشیسم شان خوش بخوانند.

البته این شیشکی را نه تنها نثار جامعه موسیقی دانان بلکه نثار ما طرفدارن نیز می کنند. سیما بعد از کنسرت با وجود اینکه خر کیف بود، ناگهان از انگشت وسطی که آقای جیکوس وسط کنسرت به او نشان داده بود به خشم آمد که نکند این فلان فلان شده قاتلی چیزی باشد. سیما می ترسید که این دنیا خیالی خشونت آمیز آقای جیکوس یک بازتاب از واقعیت های ذهنش باشد. که البته من و هپلی به خنده ای سیما را که با حرارت بسیار داشت بامداد را نسبت به علوم انسان شناسی آگاه می کرد راه کردیم که با حس عاشقانه ترسناک دردآور شهوتناک مان حالی کنیم!

قسمت های کپی رایتی سی ثانیه ای از موسیقی تایگر لیلیز را اینجا بشنوید. اگر هم خیلی خوشتان آمد به من یک نامه برقی بزنید تا چند آهنگ کامل برایتان ایمیل کنم!

Posted by Picasa -----------------------------

الان دیدم سیما چند عدد پیام جانانه در جواب این پست در کامنتدونی چاپ کرده، از دست ندهید!