چو رودبار مباشد، تن من مباد

این سلمان رشدی (نفرین خدا بر او باد، خودم چند بار سعی کردم خلاصش کنم نشد)، در رمان "شرم" تعلق را به نیروی جاذبه تشبیه می کند. متن بسیار بسیار بسیار گیرای رشدی (که البته او دشمن اسلام است) را اینجا بخوانید. هر نوع ترجمه این متن زیبایی اش را نابود می کند. رشدی می گوید که تنفری که مهاجران در میزبانان ایجاد می کنند، ناشی از حسادت میزبانان از غلبه مهاجران بر نیروی جاذبه است. مهاجران همچون پرندگان پرواز کرده اند که آزاد باشند. او جاذبه را با تعلق مقایسه می کند؛ که همانطور که پاهایش (راوی کتاب شرم) روی زمین است هیچوقت به اندازه روزی که پدرش خانه شان در بمبی را فروخت عصبانی نبوده است. راوی" شرم" می گوید که ما برای اینکه احساس تعلق مان را به محل تولدمان توجیه کنیم، وانمود می کنم که درختیم و ریشه داریم؛ که همانا ریشه ها اسطوره های محافظه کارانه ای هستند که ما را بر سر جایمان نگاه دارند. در مقابل این اسطوره های تعلق و جاذبه، پرواز کردن، کوچ کردن، و مهاجرت کردن قرار می گیرد. "پرواز کردن و فرار کردن؛ هردو راه های بدست آوردن آزادی است."

اسطوره ریشه ها بدجوری زیر پاهای من دوانده است. این توجیه های سلمان رشدی و آزادی به میان کشیدن هم دردی از من دوا نمی کند. شوخی و جدی ریشه های فرهنگی که پیرامون من بوده همیشه جزوی از وجودم بوده که انکارش برایم مشکل است.

بنده که سالهاست می خواهم ثابت کنم که هخامنشی ها در اصل رشتی بوده اند_ در تفحصات باستانشناسانه ام متوجه شدم که هخامنشی ها در واقع رودباری بوده اند و رشت هم از توابع رودبار بوده است. از ناسیونالیم های احمقانه که بگذریم، بنده به این رودباری بودنم به همان اندازه ترک بودنم ارادت فرهنگی دارم. به عبارتی عاشق تمام غذا ها، تنقلات، ادوات موسیقی، خود موسیقی، رقص، قصه های محلی، لباس های محلی، و رسم و رسوم های رودباری/ترکی هستم. یک" نمه" هم به وجود زیتون افتخار می کنم، و اگر روزی حس مادرانه پیدا کردم حتما زیتون نام فرزندم خواهد بود، پسر و دخترش هم مهم نیست. و اما این افتخارات رودبارانه یکی دو جا به درد من خورد. یک بار که از ایران بار مهاجرت بستیم به دلایلی بسیار خنده داری مجبور شدیم به فرودگاه مهر آباد بر گردیم. آن روز ها در فرودگاه پر خفقان مهر آباد تمام چمندان ها را بیرون می ریختند و به دنبال ادوات جاسوسی می گشتند. نوبت ما که رسید، مرد بازرس با لهجه نسبتا شمالی پاسپورت ها را خواست. پسر عمه پدرم که می خواست پارتی بازی کند با لهجه رشتی پرسید "قربون شما رشتی ای؟" مرد با عصبانیت جواب داد که "من تهرانی ام" من هم با خنده گفتم "تهرانی بودن که افتخار نیست،رودباری بودن افتخاره". مرد جا خورد و بعد با لهجه عجیب آشنا گفت "شما رودباری هستید؟" بگذریم که فامیل مامیل هم در آمدیم و چمدان ها هم باز نشده از مهر آباد بیرون آمدند..
امروز هم در بلاگستان یک همشهری رودباری پیدا کردم که معلم است و قول داده، برای من کلی عکس ناستالژی پویا (مثل فقه پویا به زمان شده) از رودبار و انزلی، دو شهر مورد علاقه من بفرستد.بگذریم که قرار است دستور غذا های رودباری را هم برای من ایمیل کند.

یکی نیست به این سلمان مفسد زمینی بگوید که برادر تو که سخنت آزادی از تعلق است ، پس چرا مایه رمان هایت همه از همین ریشه هاست؟ رمان " شرم" که روایتی بس عجیب و پست مدرن دارد یکی از رمان های مورد علاقه من است. بخوانید تا رستگار شوید.