ماه رمضان برام قشنگه

خیلی میترسیدم. اونا میتونستن آبروی منو ببرن من تو اون مدت با بسیجی های زیادی دوست شده بودم. خیلی هاشون آدمایی بودن که من به عنوان یه دوست واقعاً به اونا افتخار میکردم. اونا ادعایی نداشتن ولی از همه بهتر بودن ولی اینهایی که من باهاشون صمیمی شده بودم و گولشونو خورده بودم آدمایی بودن که فقط ادعای دین داری میکردن و باعث شدن من از تموم بسیجی ها زده بشم. اونا واقعاً مذهبی و خوب نبودن. اونا دنبال گول زدن امثال من بودند. پارک رفتن های من شدت پیدا کرده بود. دیگه صبح تا شبم رو دنبال تن فروشی بودم. آدمی شده بودم که هیچ کس برام مهم نبود. دوست داشتم ایدز بگیرم و به همه منتقل کنم . برا همین نود درصد سکسهام بدون کاندوم بود. خودم برا خودم بی ارزش شده بودم. همش تو فکر پایان دادن به این زندگی نکبت بار بودم. اکبر که اولین مشتری من بود هفته ای یک بار با من سکس میکرد. بیشتر مشتری هام رو اون برام پیدا میکرد. بعضی وقتها زنگ میزد و تلفن چند نفر رو میداد و میگفت این ها رو امروز برو. محسن هم شبا منو با ماشینش میبرد برا تن فروشی. تقریباً روزی بالای شش بار سکس هارد میکردم. پنج شنبه ها که از چند روز قبلش رزرو میشد. هفته ای نبود که تو پارتی و مهمونی گی ها نباشم. ولی با تمام این ها خیلی افسرده شده بودم. تا تنها میشدم یاد سرگذشت خودم میافتادم. فکر میکردم که من چقدر بدبخت هستم. چرا من همیشه باید اسباب لذت دیگران باشم. چرا من هیچ وقت نباید از رابطه با یه پسر لذت ببرم. من بات نبودم. به خاطر تن فروشی بات شدم. و بات هم ماندم. من همیشه آرزو داشتم یک رابطه دو طرفه داشته باشم. ولی خودم دنیای خودمو نابود کرده بودم. یاد حرفای یکی از دوستای بسیجیم افتادم. یکیشون که هنوز با من دوسته و منو خیلی راهنمایی میکرد . ولی حیف که قدرشو ندونستم. اون میگفت : پسر تو خودتو گم کردی. تو چرا اجازه میدی باهات هر کاری بکنن. فقط به خاطر پول. من بهش میگفتم برا پول نیست من عادت کردم. اون میگفت اونا تو رو خیلی خار و پست میکنن. بعد برام یه مثال زد. گفت سنگ توالت چقدر بی ارزشه؟ میبینی همه روش میشاشن. بعضی ها منی خودشونو میریزن روش. شده محل تخلیه کثافت های آدما. میگفت نذار ازت مثل سنگ توالت استفاده کنن. میگفت نذار لذات حیوانی خودشونو رو تو تخلیه کنن و بذارن برن. حد اقل با یکی دوست بشو که لذات انسانیشو با تو شریک بشه. من بهش میخندیدم. و بی اعتنا بودم....

تکمله:

ماه رمضان هست...

شبای تاریکی و گریه رسیده...

شبای خاموشی ستاره ها

شبای بهشت زهرا رفتن من و بچه ها

ماه رمضان رسیده

شبایی که ذره ذرش برام خاطرست

مسجد ارک و فلافل های خوشمزش

افطاری خوردن تو هیئت و جیم زدن قبل از همه

ماه رمضان آمده...

شبای زولبیا و بامیه سیگار و دود قبل از سحر

شبای حسرت یک جرعه عرق

ماه رمضان برام قشنگه... همیشه برام قشنگ بوده. این ماه رو خیلی دوست دارم. هر چند که بد ترین خاطراتم رو از همین ماه رمضان داشتم. آخه اون موقع ها که بیزنس میکردم تو همین ماه رمضان بود که اوج بیزنس من میشد. نمیدونم چرا اما ماه رمضان که می شد کاسبی ما هم سکه میشد. حالا یا فقط برا من اینجوری بوده یا برا همه .. اینو نمیدونم... ماه رمضان بیزنس از ظهر شروع میشد و تا ساعت چهار صبح ادامه داشت شام با یکی بودیم. نزدیک افطار بایکی سحر بایکی نیمه شب با یکی هر ساعت با یکی . همه جور آدم پیدا میشد. بیشتر سکسهامون هم تو حموم بود آخه ماه رمضان حمام های محله ما تا صبح باز هستند