مادر معنوی ام و "م" (آخر این هم شد اسم که برای این بنده خدا گذاشته ای!!) دو روز پيش آمده بودند نويورک گردی که باهم سری به دهکده غربی در منهتان زديم که هم عرق خوری ای کرده باشيم و هم باهم به پيشواز روز جهانی مبارزه با هوموفوبيا برويم. همی قدم زديم و آخر سر از يک مکانی به نام دوپلکس سر در آورديم که از قضا کريوکی کونی ها هم بود. خلاصه برداران همجنس خواه مان سبکبالانه می‌رقصیدند و آواز های عاشقانه می خواندند و من با نگاهی مغموم و لبریز از حسرت، چهره سرشار از شادی سیما و "م" را می نگریستم و همچون دختران مستعصل عروسی فک و فاميل خانم دکتر احمدی نيا می انديشيدم که کی آخر تا کی چشم انتظار سوار اسب سفید که قرار بود بیاید د و شاید هم هرگز نیاید، بمانم؟
مادر معنوی ما که الکل نمی خورد و "م" هم يکی با من آمد و ديگر بستش بود و کريوکی کونی ها هم قانونش این بود که تا نشسته ای بايد بنوشی. خلاصه جای شما خالی که با شکم خالی بسی می گساری کردم و به مشکلات همسريابی انديشيدم. زانوی غم به سينه گرفته بودم که چه کسی من را خواهد گرفت که ناگهان صدای خش دار کلفت سکسی يکی خانم کپل مپل لات لوت با موهای بلند سياه من را از فکر شوور بيرون پراند. ديدم که خانم ساقی (بار-تندر) که لحظه ای پيش محرم راز مان بود رفته است روی سن و حالا بخوان کی بخوان. عجب کارکتری بود این ساقی سيمين ساق بارونی ما و انصافاً هم صدايش از تمامی برادران همجنس خواهمان بهتر بود.
نگاه ساقی کپلی می کردم و پيش خودم فکر می کردم که این بنده خدا با این ادا ادفار های نرينه اش (با اجازه آقای آشوری) اگر ایران بود عمراً کسی او را نمی گرفت. ياد خودم افتادم که این فرح خانم از بچه گی کله ام را از ته می زد که همبازی پسر بچه ها باشم. به جان عزيز تان چند بار مجبور شدم که نشانشان دهم تا که دوستانم باور کنند که دخترم. خلاصه وسط دوگانگی های نرينگی و زنانگی گير کرده بودم، شديد. پيش خودم گفتم چه باک، اگر خيلی سرگيجه گرفتم يک سر می روم ایران پيش خانم دکتر احمدی نيا. لابد ایشان که جامعه شناس هستند و به آسيب شناسی شوهر يابی/زن يابی [زبانم لال کدام آسيب] می پردازند يک دکتر روان شناسی چيزی بشناسند که این بيماری نرينه-نمايی من را هم حل کنند که انشالّله من هم کمی عشوه ای شوم و در های خانه بخت به رویم باز شود.
ولی ناگهان ترس همه وجودم را گرفت. راستش چند روز قبلش در فستيوال فيلم تريبيکا، يک فيلمی ديدم از وضعيت ترانس سکشوال ها در ایران. سارا خانمی بود بدتر از من نرينه. بنده خدا را برده بودند دکتر که خانم شما "همجنس بازی". سارا خانم هم ديده بود ای داد بی داد دچار بيماری "همجنس بازی" شده و کلی ناراحت شده بود و خلاصه به يک بيماری بی درد سر تر و با آبروتر به نام ترنس سکشوالی رضا داده بود. خلاصه از آخوند مجوز گرفته بودند و سارا خانم فرستاده بودند زير چاقو و يک سامان آقا ساخته بودند مثل دسته گل. سامان آقا هم که بيماری اش درمان شده بود همچون بچه آدم رفته بود عاشق مريم خانم شده بود و باهم ازدواج کرده بودند و همه چيز نرمال و خوب حل شده بود. احتمالا هم روز عروسی شان کلی دختره دم بخت با نگاه های مغموم به مریم و سامان، عروس و داماد، نگريسته بودند که مرد سوار بر اسب سفيدشان کی می رسد از راه!
ترس من از این بود که حالا ما با این نرينه نمايی و با این سيبيل های کلفتمان برويم ایران ديگر به خاله خايه داری ما راضی نمی شوند و از آخوند کاغذ می آورند و می دهند ما را دست حکيم باشی که دل و روده مان را در بياورد که آخرش برويم زن بگيريم؟ خوب همين جوری زن می گيريم، نمی شود؟
مستند خانم زهره شايسته به مساله همجنس گرايی نمی پرداخت. مضمونش این بود که اینها از بدنشان خوششان نمی آمد، ببينيد چقدر شيک و متمدن در يک کشور اسلامی داديم بدنشان را عوض کردند. به عبارتی عقل سالم در بدنی است که اگر مرد است زن می خواهد و اگر زن است مرد می خواهد. اگر مردی، مرد خواست و زنی، زنی ديگر کار خراب است و بايد يکی شان را تکه پاره کرد و دوباره ساخت که همه چيز خوب و خوش و اسب سفيدی تمام شود. من نمی خواهم عامليت را اینجا از افرادی که می خواهند جنسيت شان را تغيير دهند بگيريم، اما به نظر می رسد این تغيير جنسيت ها در ایران راه فراری شده است برای همجنس خواهان [مخصوصاً زنان] برای اینکه جايگاه هنجاری در جامعه پيدا کنند و بالاخره پای آن سفره عقد کذايی بنشينند.
در کل فيلم خوبی بود این فيل خانم شايسته. کريوکی کونی های بار دوپلکس در دهکده غربی منهتان را هم اگر در نويورک هستيد از دست مدهيد که اینها همگی خوانندگان حرفه ای هستند که به اميد يافتن تقشی در موزيکال های برادووی، اجالتاً، در بار آواز می خوانند.
ساعت سه صبح که با خانه رسيدم داشتم از معده درد عرق خوری با شکم خالی می مردم. همه حادثه های طبيعی از سونامی تا نئوارلان را که گردن کونی ها می اندازند، این معده درد ما هم تقصير کونی ها. خوشبختانه عيال بود و کلی از من تيمار داری کرد من خدا را هزار بار شکر کردم که به جای شوور، يک عيال دست گل دارم.